با سلام امیرم 7 ساله ازدواج کردم من و همسر عزیزم متاسفانه بچه دار نمیشیم که مشکل از همسرم هست از اون موقع که فهمیده بد اخلاق شده بهم گیر میده و از همه بدتر بهم اعتماد نداره شبا از خواب بیدارم میکنه بابت یه چیزی بهم گیر میده مثلا بو سیگار یا بو عطر زنانه و ……. در صورتی که من قبلا سیگاری بودم اما بخاطر همسرم گذاشتم کنار اما خب من سرکارم خانم زیاد هستن اما من باید با اونا رو بوسی کنم که بو بگیرم همینجوری که بو نمیگیرم اما خب کنار اومدم گفتم ناراحته برای بچه عب نداره تا اینکه منو تحدید کرد به اینکه به زنای دیگه چشم دارم اعصابم داغون شد بردمش پزشک یعنی دوتایی رفتیم مشاور یه چیزایی به من گفت که گفت باهاش راه بیام براش گل بخرمو از این حرفا تا اینکه یه شب رفتم پیش پدرم عادت داشتم که باهاش درد دل کنم اونم باهام صحبت کرد گفت باهاش مهربان باش بعد مشاور بدتر شد بهم گیرای الکی میداد اما ناراحت نمیشدم و بیشتر اوقات فحش میداد اما بعدش همش گریه میکرد گاهی وقتا سر کار نرفتم چون نگرانش بودم مدام گریه میکرد تا اینکه فرستادمش خونه مامانش تا پیش مادرش باشه یکم سرگرم شه و از مادر خانم ام خواستم که مراقبش باشه منم تو این مدت رفتم پیش یکی از دوستام اونم برای اینکه حال من خوب شه بردم باشگاه تا اینکه یه روز که همسرم برگشته بود دقیقا روز سالگرد ازدواج همسرم یه مهمونی بزرگ گرفته بود همه رو هم دعوت کرده بود خیلی بودیم و من اصلا اصلا سالگرد ازدواج ام یادم نبود صبح تو شرکتم به منشی ام شماره ام رو دادم چون میخواستم بفرستمش ماموریت و گفتم هرجایی مشکل خردی به من زنگ بزن با شوهرش خلاصه من سرگرم کار بودم که یهو یکی از دوستام اومد به نام کامران که همسرم ازش متنفر هست اینم بگم برادر خانوم من تو شرکت من کار میکنه و اونم شب خونه ما دعوت بود من با کامران رفتیم بیرون منم اونجایی که بودیم زیادی مشروب خوردم بعدش شام هیچی دیگه رفتم خونه با کلی مهمون رسیدم خونه دو هزاری ام افتاد زنم بهم گقت سعی کردم کنارم نیاد چون دهنم بو الکل میداد رفتیم اتاق اومد بقل ام کند برای تبریک فهمید خیلی بد نگاه ام کرد گفت جلو مهمونا چیزی نمیگم بزار برن حرف میزنیم باباش هم بود کسی که بد بود باهاش رو بوسی نکنم و پدر خودم و مامانم اعصابم بهم ریخته بود دستام میلرزید رفتم مسواک زدم اومدم گپ و اینا زدم به همسرم ظهر نگفتم بیرونم کفتم میرم یه شرکت کار دارم صادقانه هم میگم دروغ گفتم که نباید میگفتم وقتی دیدم خانم ام داره با برادر زنم صحبت میکنه برق ام پرید اعصابش بهم ریخت رفت یه گوشه ای قرص خورد رفتم سر شام هیچی نمیتونستم بخورم اصلا نمیتونستم زنم هم کنارم نشسته بود فهمید سیر هستم عصبی شد میدونستم مهمونا برن دعوا داریم تا اینکه مهمونا رفتن خداروشکر من رفتم بخوابم رفتم خوابیدم دقیقا ساعت 3.30 شب موبایلم زنگ خورد منشی ام بود من نفهمیده بودم وهمسرم موبایل رو بهم داد بعد قطع تلفن دعوا شد گفت ساعت سه شب کیه چرا رفتی فلان کردی ازت متنفرم از این حرفا منم فقط سعی کردم ارومش کنم واقعا حق داشت منم گند زده بودم تا اینکه نفهمیدم چی شد اصلا اصلا صلا نفهمیدم و زدم تو صورتش وای دلم میخواست اتش بگیرم اصلا نفهمیدم از اون موقع انقدر باهام سرد شده که نگو احساس میکنم کار بدی دیگه اخلاقش خیلی بد شده شبا پیشم نمیخوابه از این حرفا ده بار بیشتر سعی کردم اشتی کنم گل خریدم زد تو صورتم یا انداخت بیرون هکادو خریدم موبایل خریدم انداخت سطل اشغال اعصابم خورد بود تا اینکه یه شب عصبی شدم خیلی بد رفتم دستشو به زور گرفتم بعد گفتم بزن تو صورتم گریه کرد بعدش دعوامون شد مامانم که فههمید اختلاف داریم مهمونی خودمونی داد مارو با خوهرمو اون یکی خواهرم دعوت کرد اونا هم با شوهراشون و بچه هاشون اومدن ما هم رفتیم مهمونی هم برای این بود که ما اشتی کنیم تو مهمونی دعوا شد به پدرم و جلوی بچه های خواهرام گفت الکلی هستم گفت گرفتم زدمش مادرم هم نه گذاشت نه برداشت زد تو گوش ناراحت بودم زیاد دیگه رابطه نبود همش دعوا دیگه نه پدر مادرمو دارم نه همسرم که باهام حرف بزنه و باهام درد دل کنه رفتم پیش دکتر بهم گفت معذرت بخواه نمیشد همش دعواست واقعا نمیدونم چکار کنم لطفا بهم بگید چکار کنم که دل پدر مادرمو و همسرم رو به دست بیارم