سلام من با همسرم از ۱۵ سالگی دوست بودیم تا الان مشکل خاصی با هم نداشتیم و یک ساله که عقد کردیم الان بیست سالم هست
البته من بیشتر سنم همیشه میفهمیدم ینی بلوغ فکری بالاتری نسبت به سنم داشتم من با ایشون یازده سال تفاوت سنی دارم ، خیلی با احترام و خوب باهم بودیم و هستیم من با همه چیز کنار میام
ترن

ینی میشه گفت مثلا با سن اینشون ارامش یا خیلی چیزهایی که مربوط ب سن ایشون هست چون خودمم زیاو اهل سر و صدا و اینا نیستم ، مشکل جدی که الان سر راهم اومده سوظن ایشون هست ، ایشون خیلی ادم با غیرت و اقایی هستن و عالی فقط الان چندین وقت هست که به هنه عالم حس بدی داره و فک میکنه به من صدمه ای میرسونن ،مثلا تنها جایی نرم ، یا مترو سوار نشم چون مردهای بدی هستن یا چمیدونم اینجور اتفاقات ، احساس بدی ب همه عالم دارن که ب من صدمه میزنن ، ب ایشون این موضوع رو واضحتوصیح دادم ولی ب جای قبول این موضوع گفتن من از اولم همین بودم الان چشمات باز شده و اینا
ما الان یک ساله که عقد کردیم و رابطه هم داشتیم ، میگه الان همش میخوای بیرون باشی ولی اینطوری نیست ،رو خیلی چیز هادخیلی حساسن
ت
اخرشم گه گفتم بهتر این موصوع رو حل کنیم گفت من همین بودم که هستم تویی که عوض شدی هیچ جوره زیر بار نمیره من چیکار کنم؟دوست ندارم اینطوری باشه ،اون که کنار‌نمیاد من چیکار باید یکنم ؟
میشه راهنماییم کنید ؟؟؟؟ زندگیم رو دوست دارم اون فک میکنه این ی جور عیرته هرجی هم میگم متوجه نمبشع تورو خدا کمک کنین اصلا دوست ندارم بزرگترا هیچ چیزی بفهمن تا حالا اجازه ندادم کسی متوجه چیزی بشه و نمیزارمم فقط کمک کنین