با سلام
من 32 سالمه و کارشناس ارشد محیط زیست دارم و به عنوان کارشناس محیط زیست در یک شرکت معدنی مشغول به کار هستم. سال 92 با همسرم که 4 سال از خودم بزرگتره ازدواج کردم. شروع زندگیمون خیلی عالی بود اما رفته رفته اون همه اشتیاق رنگ باخت. راستش خانمم به من خیلی ابراز علاقه داره و هرکاری برای خوشحال کردن من می کنه اما با خانواده من کنار نمیاد و بعد از هر مهمونی و دید و بازدیدی سروع میکنه به مادرم توهین کردن و فحش دادن و نفرین کردن، همینطور زن بردار کوچکترم و اون رو هم نفرین می کنه. خیلی رک می گه که من از مادرت متنفرم… اما در مقابل با خانواده خودش خیلی رفت و آمد داره د اگه کوچکترین بی احترامی به خانواده ش ببینه زمین و زمان رو به هم می دوزه. راستش من خیلی آدم آرومی هستم و همش سعی کردم که این رفتارش رو تحمل کنم. هفته قبل تصمیم گرفتیم که با خانواده هامون رفت و آمد نکنیم . زندگی خودمون رو بکنیم اما از اونجایی که خانواده دچار یک بحران مالی و روحی شدند من برای اینکه همسرم ناراحت نشه بازم در اختیارشون بودم هر کاری که داشتن انجام دادم و حتی یه مسافرت یه روزه هم بردمشون که حال و هواشون عوض بشه. اما دقیقا دو روز قبل از اینکه برگردم سرکارم فهمیدم ماردم کسالت داره و نوبت دکتر گرفته و باید بره تهران. بنابراین به همسرم گفتم بریم یه سر خونه مادرم اینا اما باز هم قبول نکرد و من با لجبازی به مادرم زنگ زدم و گفتم برای شام میایم خونتون، به همین دلیل دیگه باهام حرف نزد و موقع رفتن از همسرم خواستم که باهام بیاد اما بازم نیومد(من انتظار داشتم به خاطر اینکه توی چند روز گذشته با خانواده ایشان خیلی خوب رفتار کردم ایشان هم منو درک کنه و باهام بیاد) بنابراین تصمیم گرفتم که خودم به تنهایی برم یه سر بزنم و زود برگردم، توی مسیر اینقدر همسرم پیامک داد که کارت عابر بانکم کجاست و… وسط های راه پشیمون شدم و برگشتم خونه. اینقدر باهام بد برخورد کرد که تصمیم گرفتم که به جای صبح زود، شب برم سرکار و خونه نباشم، همسرم تا فهمید که من می خوام برم سر کار سروع کرد به فحاشی کردن و نفرین کردن خانوادم تا جایی که کنترلم رو از دست دادم و یه سیلی محکم زدم توی صورتش… بعد از این کار بیشتر از قبل شروع کرد به فحاشی کردن و … تا اینکه اینقدر از دست خودم ناراحت بودم بازم حرفاش رو نشنیده گرفتم و هر کاری کردم که از دلش دربیارم و حتی به اصرار با هم رفتیم یه دوری توی خیابون زدیم و یه بستنی هم خوردین اما توی این مدت حتی یک کلمه حرف با هم نزدیم… راستش خیلی این قضیه داره اذیتم می کنه، من دوست دارم که با خانواده ام رفت و آمد داشته باشم اما همسرم از این کار استقبال نمی کنه و برعکس با خانواده خودش ارتباطش هزاره، موندم این وسط که چکار کنم. خواهش می کنم بنده رو راهنمایی بفرمائید.
با تشکر