با عرض سلام و خسته نباشید. مردی 35 ساله هستم. ده سال از ازدواجم می گذرد و دو فرزند یک پسر 7 ساله و یک دختر 3 ساله دارم. من و همسرم به طور سنتی و بدون اشنایی قبلی ازدواج کردیم و از همان نخست همسرم با من رفتارهای خیلی بدی داشت و کارهایی کرد که… اما من هیچ وقت نخواستم و نتوانستم به این زندگی پشت پا بزنم تا این که پسرم وارد زندگی ما شد. با این همه با خودم فکر میکردم که شاید بتوانم پسرم را جدای از مادرش نگه دارم. اما اکنون خدا به من یک دختر داده که هرچه عشق است در این دختر می بینم. اما همسرم همچنان به بداخلاقی هایش ادامه می دهد و خیلی هم شکاک است. زندگی ما به تارهایی بند مانده که تنها فرزندانمان هستند. از سوی دیگر به دختری علاقه مندم که به راستی نجیب و داناست. با وجود عشق زیادی که به من دارد از من خواسته به زندگی ام اسیب نزنم و بیشتر به همسرم توجه کنم تا فرزندانم اسیب نبینند. تحمل این زندگی ، اینده بچه هام و دل خودم که بی قرار کسی دیگه هست از طرف دیگر مشکلات خانوادگی و فامیلی و مالی کمرم را خم کرده هرکار می کنم باز می بینم ارامش تنها نزد ان دختر هست. دختری که به خاطر عشق من به همه چیز پشت پا زد و تنهایی را انتخاب کرد و به من گفت که عشق من برای ادامه زندگی اش کافیست. از طرفی هم نگران بچه هایم هستم ایمان دارم نزد او بهتر تربیت می شوند اما این راهم میدانم که مادر هرچی هم باشه باز عاطفه و مهر مادری رو هیچ کس دیگه نمیتونه به بچه هام بده. بیشتر نگران دخترم هستم و دیگر نگران اینم که اگر طلاق بگیرم همسرم بچه ها رو میخواد اگر هم بتونم هردو رو پیش خودم نگه دارم با رفت و امدهاش زندگی من رو خراب می کنه و بچه هام رو نسبت به اون دختر بدبین میکنه اونها از بین میرند. من چه کار باید بکنم گاهی واقعا فکر می کنم شاید مرگ به همه چیز پایان بده زندگی ام را دست سرنوشت سپردم من نمی تونم پیش قدم جدایی باشم …
خواهش می کنم راهنمایی کنید