آیا طلاق به صلاحمه
سلام. من سال ۸۸ نامزد کردم و سال ۹۰ ازدواج کردم. مشکل من اول اخلاق خیلی بد همسرم و دوم تحت تاثیر خانواده بودن همسرم بطوریکه اوایل ازدواج دایم دعوا داشتیم. حتی من سال ۹۱ به نییت طلاق به مدت یکماه قهربودم ولی بنا به شرایطی که اصلا دوست نداشتم برگشتم سرخونه و زندکیم و سال بعدش متاسفانه ناخواسته بچه دار شدم. البته پسرم شکر خدا فوق العاده است. همسر من اصلا من رو درک نمیکنه و شدیدا بداخلاق و مغرور و لجباز هستش و ما تواین ۶ سال دایم اختلاف داشتیم و دایم پیش مشاوره رفتیم ولی بی نتیجه بود. الان من به این نتیجه رییدم اختلاف ما حل شدنی نیست و ادامه زندگی اشتباهه اما از یه طرف آینده پسرم شک انداخته به دل من که آیا طلاق به صلاحمون هست یا نه؟همسرم راضی به طلاق نیست و همش فکر میکنه اطرافیان منو پر میکنن. خیلی اخلاق های ریز بدی هم داره که واقعا خسته شدم. اگه از بابت درستی و منطقی بودن کارم مطمین شم وکیل میگیرم و اقدام میکنم. ولی واقعا میترسم و شدیدا دودلم ولی دلم اصلا به ادامه زندگی رضا تیست و واقعا هیچ علاقه ای به همسرم ندارم طوری که متاسفانه همش آرزوی مرگ خودم یا اون رو میکنم
با سلام
میتونید یک مقدار از رفتار های خوب و بد خودتان و همسرتان بشتر بنویسید.
ببینین منم اخلاق بد دارم مثل حساس بودنم عصبی بودنم و مهمتر اینکه چون از دعوا میترسم در مقابل ظلم همیشه ساکتم و میریزم تو خودم. ولی با همه اینا در مقابل همسرم همیشه کوتاه اومدم. خانواده اش با من و جاریم هر رفتاری که دلشون بخواد انجام میدن یا هر حرفی میزنن ولی از نظر همسرم من باید جواب ندم و حتما حق با اوناست.با وجودیکه کار میکنم کارهای خونه وظیفه منه و اصلا کمک نمیکنه و کوتاهی کنم کلی شاکی میشه. البته برای پسرم پدر خوبیه و باهاش بازی میکنه ولی گاهی واقعا لوسش میکنه.اینقدر کله شق و لجبتز و مغرور هست که حتی با وجودیکه مقصر هم باشه کوتاه نمیاد. شرایط روحی منو درک نمیکنهو اگه من خسته و ناراحت باشم ده برابر بدتر رفتار میکنهدر حالیکه بخدا من وقتی اون خسته و ناراحته سعی میکنم درکش کنم و چیزی نگم تا آروم شه.نه ابراز علاقه ای نه هدیه ای نه حتی یه شاخه گلی. اینقدر بچه است که وقتی بنا به شیفت کاریش و شرایطمون من و پسرم یکی دو روز میریم خونه پدرمسریع بعدش با پسرم میره خونه پدرشینا که نکنه یه وقت پسرم اونا رو کم ببینه و علاقه اش به اونا کم بشه.کاری کرده پدر و مادرم بدون دعوت پا نمیذارن تو خونه ام. من همه درآمدم رو از اول برای خونه و پسرم هزینه کردم بدون هیچ ادعایی ولی به جای تشکر میگه بجای این ولخرجیا پول بده قسطامو بریزم.یا میگه من که از کار کردن تو چیزی نمیبینم در حالیکه خدا شاهده تا الان کلی کمک مالی بهش کردم.ولی بجای تشکر میگه ببین مامانم جقدر خوب پول پس انداز میکنه؟ من به تو یک میلیاردم بدم دو دقیقه ای تمومه بخاطر اون هیچوقت بهت پول نمیدم. در حالیکه خدایی من تمام طلاها و پولام رو دو دستی تقدیمش کردم تا اگه کم آورده جبران بشه ولی نمی بینه.
همیشه به همه چیز گیر میده چرا اینو پختی چرا خونه بو میده چرا چراغ روشنه چرا خونه بهم ریخته استخلاصه همیشه شاکیه و هیچوقت راضی نیست در حالیکه به خدا از نظر دور و بریام من واقعا کدبانو هستم.فامیلای من وقتی کادو میارن همشونو میگیره ولی وقتی موقع دادن کادو میشه میزنه رو سیم بی حیایی که به من چه من پول ندارم و این حرفا منم از درد آبروریزی خودم جور میکنم تا آبرومون نره.شدیدا دهن بین هستش ولی بخاطر اینکه بهش نگن زن ذلیل برا حرف من ارزشی قایل نیست. یعنی اصلا برای خودمم ارزشی قایل نیست.خدایی هر چی فکر میکنم اخلاق خوبی توش نمیبینم که بهم برای ادامه زندگی انگیزه بده.نه آدم صبوریه نه خوش اخلاقه نه مهربون. همیشه بداخلاق و شاکی در حالیکه خودش قبول نداره و میگه مشکل از تو هستش من خوبم تا حرف میرنم میگه همینی که هست خوشت نمیاد خوش اومدی.میدونین ظاهر زندگیمون خوبه و آدم گول زنکولی در واقع درونش پر از دعوا و تنش. من دلم آرامش میخوادخوشی میخواد ازدواج نکردم که همش احساس تنهایی و بی تکیه گاهی کنم.وقتایی که قهر میکردبم همش من منت کشی میکردم چون حتی اگه طول هم میکشید پا پیش نمیذاشت و وقتی ازش توقع محبت دارم مبگه تو عقده ای هستی و تو رو به من انداختن.ولی من دیگه هبچ علاقه ای بهش ندارم و ازش امیدم رو بریدم.پیش مشاور هم که میرفتیم قبول داشتن که همسرم تا حد زیادی مقصره ولی میگفتن برای ادامه زندگی من باید خیلی چیزا رو نادیده بگیرم و کوتاه بیام. اما تا کی؟ تا کجا؟
بخدا تو این سه سال آخر چند تا از اقوام نزدیکم فوت شدن نه خودش و نه خانواده اش تو این مدت درست و حسابی تو مراسم حضور نداشتن که جلو فامیلام سربلند بشم همش باید توجیه میکردم نبودشونو
همسرم و خانواده لش کلا از همه توقع دارن ولی کسی نباید از اینا توقع داشته باشه. خیلی تنگ نظر هستن و موفقیت کسی باعث شادیشون نمیشه.خانواده اش از بحث و دعوا تو زندگی پسراسون واقعا خوشحال میشن.
اصلا مراودات اجتماعی رو رعایت نمیکنن و خیلی راحت به مردم برچسب میزنن. که البته از نظر پسرا خانوادشون واقعا بی عیبن.
طوریکه من یه مدت بخاطر رفتارها و حرفهای بدی که بهم زدن باهاشون قطع ارتباط کردم اما همسذم نه تنها پشتم نبود من رو مقصر کرد و دایم با پسرم میرفت خونه پرش و من رو تنها میذاشت وقتی هم حرف میردم میگفت مبخواستی بیایی. یا وقتی همسرم رو تنها به افطاری دعوت کردن رفت و اصلا اهمیت نداد که همسرش رو آدم حساب نکردن. چند بار من رو تنها گذاشت و با پسرم همراه با اونا رفت پیک نیک.تا جایی این رفتارا رو ادامه داد که من مجبور شدم باهاشون علیرغم میل باطنیم آشتی کنم.بخدا باور نمیکنید شاید خوندن این حرفا برای شما راحت و بی اهمیت باشه ولی با نوشتن تک تک این حرفا حالم خراب میشه و جگرم آتیش میگیره