اختلاف با خانواده همسر
سلام خسته نباشید
من ساناز۲۶سالمه دو ساله که ازدواج کردم البته دو سال هم عقد بودم من اهوازی هستم همسرم تهرانی هستن ازوقتی ازدواج کردیم رفتارای خانواده همسرم اذیت کنندس با شوهرم اختلاف ندارم از بس خوبه حتی وقتای که بهش اعتراض میکنم چرا اینطورنن اون سکوت میکنه و سعی میکنه توکارا به من کمک کنه که من ازگفتن حرفم پشیمون میشم همسر من پنج فرزند هستن سه تاپسرن و دو دختر ما ویکی از برادرشوهرام که دوقلوی همسرمه باهم عقد وعروسی کردیم در نتیجه از روز اول مورد مقایسه خانوادش بودیم من جایی که زندگی میکردم کار نبود در نتیجه من فقط درس خوندم اما جاریم تو تهران بودن اون بعد دیپلمش رفته بود سرکار و کلی واسا خودش پول داشت درس نخونده بود هر سری یه مدل لباس میپوشید اما من نه منم به جز خوزم خاهرام و برادرم بود پدر ومادر من هر دو شاغلن اما اینطور نبود که فقط خرج من کنن از طرفی با اینکه عقد کرده بودم و شوهرمم پول نداشت منم نمیگفتم چیزی بخر به روشم نمیوردم که جلوی من خجل بشه من بخاطر همسرم از اهواز اومدم تهران رفتم سرکار تابتونم کمکش کنم خانواده همسرم اراک زندگی میکنن همسرم با دوتا برادرش تهران خونه اجاره کرده بودن خلاصه تو دوران عقدپاشدم اومدم تهران تا گوشه ی از مشکلات رو به دوش بکشم خانواده همسرم هم هیچ صورتی ما رو حمایت نکردن البته من تنها نه اون برادرشوهرمم که عقد بود همینطور اما وضعیت اون بهتربود اون زنش تو دورانی که من دانشجوبودم کار کرده بود و پس انداز داشتن کمتر از من سختشون بود خوب من اومدم تهران با شوهرم و دو برادر شوهرم دو سال عقد موندم و کارای اونا رو هم میکردم حرف نزدم هر وقتای که مادرشوهرم اینا میومدن تهران بعد مادرشوهر و خاهرشوهرام میشتن همش از جاریم میگفتن خوب میپوشه مامانش بهش میده خرج کنه دیگه نمیگفتن من اومدم بخاطر برادرشون من اگرخرج نمیکنم رعایت حال برادرشونه نمیگفتن جاری من بچه اخر خانوادس همه خاهروبرادرش ازدواج کردن مامانش حقوق داشت و حقوق باباشم میگرفت بعدخاهر و برادرش واسا چیز میخریدم اما من بچه اول خانواده خاهر وبرادرم اونموقعه محصل و دانشجو بودن متاسفانه هیچی رو ندیدن درحالیکه خانواده منم با تمام قسطای که داشتن و خرج دو دانشجو یک محصل واسا منم کم و بیش پول میفرستادن لباس میخریدن من نمیتونستم ازاونا توقعه ای داشته باشم من خجالت میکشیدم من همیشه خودم وقتای که دست مامان و بابام تنگ بود پول تو جیبی میدادم خاهرام و برادرم من بچه اول بودم از نه سالگیم مامان به عنوان دبیر ورزش استخدام اموزش و پرورش شد من مسیولیت خانواده رو برعهده گرفتم اصلن بچگی رو نفهمیدم اما کمک مامانم بودم خوشحال بودم مامانم تونست بره دانشگاه و لیسانس بگیره سختیش اینه بود که هرکدومش یه شهر بود دانشگاش دو ساعت ازما دور بود محل کارش یه جا ما یه جا گاهی وقتا شش صبح میرفت هفت یا هشت شب میدیدمش من ازهمه خانواده بیشتربه مامانم وابسته بودم وهستم خوب من ازبچگی بزرگ شدم بردن بچه ها مدرسه غذا دادنشون ثبت نامشون و کارای خونه بابام هم که ادم سختگیر خشنی بود بخاطر اشتباهات بچه ها من کتک میخوردم بدون سوال جواب کتک میزداز زیرصفر تونستیم زندگی بسازیم با مامانم بودم همراهش خوب شد بلاخره تا وقتی که با همسرم اشنا شدم با اینکه هیچی نداشت و دور از خانوادم میشدم قبولش کردم با اینکه تو زندگیم سختی کشیده بودم و میخاستم با کسی ازدواج کنم که تحصیل کرده باشه وضع مالیش خوب باشه خانوادش منو دوست داشته باشن و احترام بزارن اما بخاطر خوب بودنش کناراومدم وهمه چیز رو کنار گذاشتم عقد کردم تو دوران عقد مامانش یطور خاهراش یطور رفتار میکردن لفظی باهم بحث نداشتیم یا بی ادبی نمیکردیم اینا همش رفتاری اذیت کردن و میکنن وقتی که من هنوز نیومده بودم تهران همسرم به من پیام میداد زنگ میزد خوب طبیعی بود داییش زنگ میزد رابطتون رو متعادل کنید بهم زنگ نزنید پیام ندین بعد میگفت جاریت ازتوبهتره اخه اونو.قبل عقد میشناختنش پیش این داییش کار کرده بود من که از فشار روحی گریه میکردم میگفت واسام فیلم بازی نکن به همسرم گفتم خاست دعواکنه نزاشتم گفتم به رو خودت نیار نمیخام اختلافات پیش بیاد اونم نگفت خوب بعد ازاون جریان دیگه تموم شد الان احترام همو داریم درحد سلام علیک احوالپرسی بعد فهمید من بدنیستم و نمیخام باشم بعد این فشارا هی بیشتر شد من وقتی وارد خانوادش شدم باهم حرف میزدم پیام میدادم زنگ.میزدم حتی خاهراش که یکیشون هفت سال و یکیشون سه سال ازمن کوچکتره میگفتم اشکال نداره اما سال دوم عقد خیلی کمترشد و الان که اصلن گه گاهی سراغی ازهم بگیریم اینقد کاری به هم نداریم که وقتی به من پیام یا زنگ بزنن منتظر یه اتفاقم بعد اون جاریم ادم ساکت و کم حرفی بود وقتای که میرفتیم خونشون همش دورش بودن بعد که گفتم چرا گفتن اخه اون کم حرفه اما تو حرف میزنی منو تنها میزاشتن فقط اسم اونا صدامیکنن شاید از هر ده بار یه بار یا دو بار اسم منو بیارن یا ما اگر پیش هم باشیم رعایت نمیکنن همش بهش میگن نظرتو چیه الان غذاتو بگوچی درست کنیم اینکارشون بقیه رو هم تحریک میکنه حتی خود جاریم که در مقابل من سرکش تر بشه فکرکنید کاراونا طوریه که حتی خاهرشوهر خاهرشوهرمم تحریک کرده وقتی بهش میگم بیا نه مرسی ما فقط میریم خونه …که جاریم باشه یا تا منو میبینه میپره تو بغل اون تو یه گروه که دارن اهنگ میفرسته که اسم جاریم توشه منطقی نیست رفتارشون رفتارامون باهم جور درنمیاد اگرخاهرشوهرام بیان خونمون شوهر خاهرشوهرم بدون اینکه با ما بگه زنگ میزنه اون برادرشوهرامم بیان بدون اینکه همینطوری هم شده قبلش به منی که صاحبخونه هستم بگه من که مخالفت نمیکنم اما توخانواده من اینا احترامه حالا بلعکس وقتی میرن اونجا اصلن به من و همسرم زنگ نمیزنن بگن شماهم بیاین انگار ازجاریم میترسن ناراحت شه خلاصه الان که عروسی کردیم جاریم مثل سابق نیست پرحرف شده و بلعکس من دیگه کم حرف نه اونطور که محل نزارم اما خوب نسبت به سابق خیلی کم شده باز همه دور اون هستن باز سوال قبلی رو پرسیدم چرا فقط دور اون هستین و الان جواب بلعکس قبلی میگن الان جاریم خودش میره طرفشون یکسری تو عقد با مادرشوهرم حرف زدم چرا منو دوست ندارید و گریه کردم که یه سری حرفا زد گفت نه بعد از اونبعد عروسی یه بار با خاهرشوهرم حرف زدن که اونم گفت نه اینطور نیست ما دوست داریم اما من در رفتار نمیبینم پس چرا اسم من نیست چرا به من پیام نمیدین زنگ نمیزنین چرا کارای منو یادتون میره یکسری که همشون خونمون بودن من خیلی ناراحت شدم با هیچکدومشون حرف نزدم شبم بهشون شب بخیر نگفتم چهارصبح بود هنوز نخابیده بودن منم گفتم لطفا بخابید که صبح بریم سرکار در حالیکه شبش شوهرخاهر من بخاطر من تمام خانواده همسرمو دعوت کرده بود و سیصدتومن فقط پول رستوران چای و شامشون رو داد در عوض اونا که اومدن خونه همه دور جاریم نشستن حرف زدن عکس نشون دادن نگفتن خونه منن نگفتن شوهرخاهر این مهمانمون کرده حداقل به حرمت اینا کمی باهاش حرف بزنیم منم با گوشیم ور رفتم بعد رفتم تو اتاق و جریان بالا که نوشتم صبح همشون خاستن برن چون عجله داشتن چای کیک خوردن شوهرخاهرشوهرم که بهش برخورد بود اصلن نخورد بقیه خوردن رفتن من چقدر بعدشون گریه کردم من باهمه دوستم دوست دارم باهمه صمیمی باشم همدیگر رو دوست داشته باشیم اما متاسفانه نمیخانن میگن اگر با تمام وجود به کسی محبت کنی نخاد درست بشه نمیشه حالا جریان منه بعد از اون جاریم بهش برخورد گفت سرت تو گوشیت بود بهم محل نزاشتی نگفتن اون مابودیم کی هی باهم حرف زدیم و بهم عکس نشون دادیم بعد من که حرفی نزدم رفتارای خودشون رو نشونشون دادم تازه سکوت کردم که حرفی از دهنم نپره که بیشتر باعث ناراحتی شه البته تو این روز مادرشوهر و پدرشوهرم نبودن خلاصه بعد رفتن جاریم خونشو عوض کرد من چند دفعه پیام دازم زنگ زدم برم کمکش جوابمو نداد بعد تو گروهی که خاهرشوهرام و دوستای خاهرشوهرم و یه تعداد دیگه هستن من و شوهرم اصلن نه پیام میزاریم نه جواب میدیم اونا نوشتن که مانیستیم شوهرمم نوشت ما کار داریم جاریم نوشت که میخونن پیاما رو شوهرم واسا جاریم نوشت چرا نمیای خونمون جاریم برداشت گفت خانمت ما رو دعوا میکنه اصلن نگفت توگروه که غریباهستن نگم بعد وقتی من به جاریم پیام دادم مگه قهری گفت تو بد کردی بی احترامی کردی به حرمت روزای قبل جوابتو دادم شاکی که چرا چهارصبح چای نزاشتی بخوریم محفلمون گرم شه و خودشون رو بدون مشکل دونستن من شدم مقصر جریان جالب این بود خودش مدتا قبلش ازشون ناراحت بود جوابشون رو نمیداد و خودشو حق به جانب میدونست میگفت چون من ازشون ناراحتم ولی واسا من گفت اشتباه کردی باهمه جنگ داری من بهش گفتم من تو رو دوس دارم نخاستم ناراحتت کنم بهت زنگ زدم جواب ندادی میدونید چی گفت نه شماره نیفتاده پیاما چی اونم نیومد خلاصه چهار پنج ماه گذشته الان جاریم زنگ میزنه خاهرشوهر خاهرشوهرمو دعوت کنه التماسش کنه بیا اما یه بار به من نمیگه بیا دلم میگیره گاهی وقتا میگم حقم نبود من در حق کسی بدی نکردم من همش به جا یم زنگ میزدم پیام میدادم میگفتم اشکال نداره اون سرش شلوغه اما چی هیچی هزار و یک بد رفتاری خودش دوران عقد کرد یکیشون تکرار نکرد بود یه شب هممون بیدار بودیم من با خاهرشوهرم حرف میزدم دلد زد بخابین صبح باید برم سرکار تازه ساعت یک شب بود نه چهارصبح اما صبحش پاشدیم یکیشون نگفت چرا سرمون داد زد اما واسا من نتونستن تحمل کنن حالا چون من خودم واسام این رفتارا سختن حس میکنم اونا یادشون نرفته مخصوصا جاریم که میخاد اذیت کنه در حالیکه که من قبلا باهاش حرف زدم و گفتم موندن تو شرایطی که همش سعی میکنن بگن اون بهتره تویه این که سعی نکن از طرف متنفر باشی برعکس باهاش دوست شی واون به جای درک به من گفت رفتارات اشتباس سر جنگ داری کاش مجرد بودم سختی این رفتارا رو نداشتم تحمل بابام بهتر بود گرچند من ازانتخاب همسرم پشیمون نیستم تصمیمم درست بود با اینکه سختی کشیدیم ومیکشیم اما از بابت خانوادش ورفتار بدون منطقشون پشیمونم من یه برادرشوهر دبگه دارم که وقتی ازدواج کنه میشن دو جاری گاهی میگم بدتر میخان تفاوت بزارن جاریم که الان هست دورشون اون یکی هم که بعدمیاد چون برادرشوهر بزرگمه بخاطر بزرگ بودنش دورشن پس من اینجا هست بدتر شوهر من ادم ساکت و صبوریه کاش میتونستم چیزی رو عوض کنم من در حد توانم و بتونم تولد و عیدی و گهگاهی بدون مناسبت واساشون کادو میگیرم البته اون جاریم بیشتر خرج میکنه واساشون در موردشون نظر میده اما من نه بخاطر اینکه نظر منو نمیپرسن از اونا نیستم که بدون اینکه چیزی ازم بخان خودمو دخالت بدم بعد میگم اونا همشهرین بهتر سلایق همو میدونن راستش اعتماد به نفسمو گرفتن چون نظرم نپرسیدم گاهی اگر بخام خونشون غذا درست کنم انگار یادم میره و همش تو فکرم خراب نشه یه وقتای از گفتن اینکه ببین چطور رفتار میکنن به همسرم پشیمون میشم چون میگه مشکللی نیست تو حساسی یا میگه باز چی شده انگار من دنبال مشکلم من خودم کلی مشکل دارم ما بدون کمک کسی کلی وام گرفتیم کلی وام میدیم خرج خونه دوری از خانوادم با مدرکمم نتونستم کاری که میخاستم و مرتبط با رشتم پیدا کنم این بیشتر ناراحتم میکنه که انگار مفید نیستم از کارمم اومدم بیرون بیمم نکردن کارای منشی و تایپیست دوست ندارم به نظرم کارای بی فایده و بدون اینده ای و اینا بیشتر فشار میاره وبا رفتارای اینا شبا و روزا فکرم باهاشون درگیره مخصوصا وقتای که میخایم بریم خونشون بدتره خابشون رو میبینم باهاشون بحث کردم و تمام حرفای تو دلمو بهشون گفتم همش دوست دارم اجباری نبود و میتونستم نرم احساس راحتی ندارم برم گاهی وقتا میگم کاش میشد بریم خارج گاهی میگم میشد یه اتفاقی میفتاد تا بفهمن من ادم بی ارزش نیستم چقدر بالا هستم بهشون محل نزارم گاهی وقتا میگم مرگ از اینا منو جدا کنه اسمشون رو نشنوم من دو سال عقد که هر دختری با هزار امید میره من هیچ عیدی نگرفتم جشن عقدمو خانوادم خرج دادن خرج عروسیمم فقط پول تالار از لباس تا خرید تا فیلم و شام ما دادیم حتی لباس عروسمو و کفش عروسیم بابام پولشو دادالانم من موندم حرفا زیاد هستن اینا هم که نوشتم شاید کسی نخونه عین یه داستات کوتاش شاید قابل خوندن و.کمک به من باشه خیلی حرفای دیگه هست که شبا واسای خودم تو دلم با یه مشاوره خیالی میزنم اینا رو به کسی نمیگم با همه سرحال خندان حرف میزنم خونه ای من نقلی و زیرهمکفه چند وقته احساس میکنم دارم خفه میشم دوست دارم خونه بزرگتر با پنجره های رو به اسمون حس میکنم خدا رو نمبینم اونا عادت دارن رفتارای خودشون رو درست بودنن رفتارای امسال من اشنباس وقتی بهشون بگی فلان.کارات ناراحتم کرد میگن ناراحت شدی چرا ما کاری نکردیم تو میگی من بچه بزرگم خاهر و برادرمو بزرگم رفتارت بچگانس که حساسی ناراحتی نداره
کاش بخونید کاش جواب هرچند کوتاه بدین کاش…..
سلام عزیزم.به نظر من بهتره شما ازشو ن یکم فاصله بگیری.رفت و امد هاتو کم کن.خوب بهت توجه نکنن اصلا برات مهم نباشه.تو خانواده شوهر اگه زیاد رفت و امد کنی احترامت کم میشه.سعی کن باهاشون سنگین باشی.البته بزار شوهرت هر وقت دلش میخواد بره
.ولی تو هر دقیقه نرو.اگر هم میری همیشه با شوهرت برو.ت نهایی هیچ وقت نرو.به شوهرت بگو هر وقت میری اونجا سعیی کنه بیشتر پیشت بشینه.توهم سعی کن بیشتر با شوهرت حرف بزنی.وکلمات محبت امیز و محترمانه به کار ببری.مطمءن باش جاریت بهت حسادت میکنه.در ثانی بزارجاریت انقدر بره اونجا که بینشون حتما اختلاف میفته.چون با خانواده شوهر زیاد در ارتباط باشی اختلاف پیش میاد.حتما روزی هم جاری هم خواهرشوهرت پیشت از اختلافاشون میگن.تو صبور ونظاره گر باش.و به خدا توکل کن. هر چقدر سنگین تا کنی بهتره. انقدر به این مسایل اهمیت نده.بیشترین اهمیت رو به شوهرت بده.اگه میتونی به سر کارت برو .هرچند درامدش ناچیز باشه ولی حسنش اینه که ازشون دور میشی و فکرت اروم میشه.وروابط اجتماعیت گسترده میشه و دوستان خوب و جدید پیدا میکنی که چه بسا از اونا بهتر.اونوقت به جای اینکه غصه رفتارای زشت اونا رو بخوری با شاد بودن با دوستای جدیدازشون انتقام بگیری. وهمین طور این روابط اجتماعی شاید باعث بشه وارد موقعیت اکاری بهتر بشی.نا
سلام عزیزم سحرجان مرسی ازپاسخگویت لطف کردی خیلی حرفا دیگه هست رو دلم سنگینی میکنه بعضی وقتا حس میکنم اصلن مثل قبل نیستم شاد و سرحال البته جلوبقیه هستم شوخی خنده ولی حقیقت اینه در ظاهره باطنم چیز دیگس یه جوریم که حس میکنم واسا هزارنفر اتفاقات رو بگم دلم خالی نمیشه دوست دارم یه جوری بشه اصلن اهمیتی نداشته باشه رفتاراشون واسای من نمیدونم چیکارکنم ازطرفی چون دوست دارم هیچکی ازم ناراحت نشه حرفی بزنم یا کاری کنم که اگر یکی دیگه بهم میگفت من شاید ناراحت میشدم بخاطر همین همش فکرمیکنم طرف نکنه ناراحت شد الان قهر کرده من باهاشون اینطورم اما اصلن خودشون نیستن یا یه چیزدیگه مثلا من خودم وقتی ناراحتم دوست دارم کسی بپرسه چرا چی شده واسا همین هرکدومشون ناراحت شن سریع میرم پیشش تاحرف بزنه دست خودم نیست مثلا یدفع خونه مادرشوهرم بودیم جاریم ناراحت رفت تواتاق من فهمیدم رفتم باهاش جرف بزنم ناراحت نباشه اما اونا نیستن تو حرفای قبلیم نوشتم اومدن خونم من خیلی ناراحت بودم اونشب کاملا ناراحتیم مشخص بود حتی شوهرخاهرشوهرمم رسید گفت ناراحتی گفتم نه بعدمنونگاه کردن دوباره روشون رو برگردوندن بعد که به جاریم گفتم ناراحت بودم تو نگفتی چیه گفت من بیام بپرسم چته ماخونه تو بودیم ماعلت ناراحتی تو روبپرسیم توکارت غلط بود هرچی هم ناراحت بودی باید کاری میکردی ما خوشحال بریم مامانای دوستام بهم زنگ میزنن حالمو میپرسن یا همکارای مامانم اونا که خیلی بزرگترمنن رو حرمت احترامی که قبلن بهشون گذاشتم الان حواسشون هست بعد اینا با من چه رفتاری میکنن منی که پیش همه احترام دارم گرچند بزرگی خودشون رو نشون میدن
یکسری خونه مادرشوهرم بودیم پنجاه تامهمان بودن واساعید بعدکه همشون رفتن خاهرشوهرام یکیشون که الان ازدواج کرده اونموقعه مجرد بود خلاصه دوتاشون با فامیلاشون رفتن من موندم یه مشت ظرف همه چی جاریمم گفت مریضم قرص خورد خوابید خلاصه من جمع کردم شستم جارو کردم خشک کردم بعد کلی کار فرداش رفتیم خونه مادربزرگ شوهرم مادرشوهرم برداشت گفت دیروز…اسم جاریم رو اورد بنده خدا کل کارا رو کرد من موندم یعنی اگر یکی ازفامیل اسممو بیاره سریع همشون میگن نه اونم که جاریم باشه اینکار رو کرده
یه سری دیگه هم عید بود باز کل فامیل بودن بعد همه کارا که ازصبح تا یک شب سرپا بودیم من مدام دستم تواب بودد هی کار میکردیم یخا رو با دست گذاشتم تو پارچ بعدخاهرشوهرم از من سه سال کوچکتره برگشت گفت با دست میزاری گفتم چیه تمیزه بعد گفتم خودت انجام بده اومدم بیرون با این حال قهرنکردم موقعه خداحافظی روشوبوسیدم گفتم بیاخونمون بعد خودشون چند روز پیش اینجا بودن من نارنج تو تور گذاشته بودم هر دفعه میشورم واسا تزیین بعدی باتور انداختن بدون بپرسن منم نگفتم چیزی گفتم اشکال نداره اومدن ناراحت نشن میخام فکرکنم تو زندگیم نیستن نمیشه شوهرم میگه محل نزار نمیشه جزخانوادتن مجبوری بری ببا فامیل که نیستن بگی سالی یکبارمیرم یا.نرم راحت نبستم بهشون گفتم من خانوادمو گذاشتم اومدم که بشین خانوادم بعداینجوری میکنین اون که همه خانوادش هستن انگار اون تنهاس دیگه باهاشون حرف نمیزنم من با خاهراش و مادرش یه بارحرف زدم دیگه گفتنش فایده نداره یه سری عید هم میخاستم با مامانش دوباره حرف بزنم حتی جاریم رفت بهش گفت ناراحته باهاش حرف بزنین نیومد بگه چته ولی جارب ناراحت بودرفته بودباهاش حرف زده بود که ناراحت نباش بعد که من به جاریم گفتم ناراحتم چون خودش خوب بود گفت نه خوبن من که باهاشون دیگه مشکل ندارم دورم هستن فهمیدم خیلی هم دوسم دارن
سحرجان خلاصه اذیتت نکنم حرف زیاده ببخشید وقتتم با جوابم گرفتم
مرسی سحرجان عزیزم ازپاسخگویت و راهنمای خوبت
سحرجان حرف زیاده واسا گفتن دوست دارم جوری برام بی اهمیت شن که هیچوقت توفکرنباشم فکرمیکنم الان دوتا هستیم چندوقت دیگه برادرشوهرمم ازدواج کنه بدتر میشه اون بزرگه بهش اهمیت بدن ناراحت نشه اینم که از اول دورش بودن اینجا من هیچم کاش یادبگیرم بهشون بی توجه باشم که اونموقعه موجبه عذاب بدترم نشن من هر کاری یا حرفی میزنم همش بهش فکرمیکنم نکنه ناراحت شدن یا در مورد من چی میگن یا قهرن البته حرفی یا کاری که اگر دیگری با من کنه من ناراحت میشم ممکنه اصلن توجه نکنن ولی من فکرم مشغوله من از وقتی جاریم گفت ناراحتم حالا ممکنه دیگه ناراحت نیست ولی من خاب میبینم کاپیش همیم خوشحال نمیدونم چرا ادمای خیلی مهم نیستن من اینطورم چون همیشه دورو برایم از من راضی بودن من جایی بودم که دوست داشتم باکسایی در ارتباط بودم که بهم اهمیت میدادن احترام میزاشتن اما اینا برعکسن اینا وقتی ناراحتن من میرم پیششون میپرسم چی شده دست خودم نیست نه اینکه من خودم اینطورم وفتی ناراحتم دوست دارم اطرافیانم توجه کنن با همشون ظاهرن میخندم حرف میزنم باطنن خیلی زخم دارم و گرفته هستم
یکسال عید ۴۰تا مهمان داشتن کلی ادم موقعه رفتن خاهرشوهرامم رفتن جاریم گفت من مریضم من تنها همه کارا رو کردم کلی بود کم نبودن فرداش مادرشوهرم جلو مادربزرگ شوهرم گفت دیروز همه کارا رو اون کرد اسم جاریم رو اورد من موندم
یدفع دیگه بازعید همینطورن بعد مهمون رفتن من دستم کثیف نبود از صبح داشتیم کارمیکردیم هی دستمون تو اب با دست یخ انداختم تو پارچ خاهرشوهرم برگشت گفت بادست ننداز گفتم باشه ول کردم رفتم نشستم تازه سه سال ازمن کوچکتره حالا چندوقت پیش اینجا بودن من تو تور نارنج گذاشتم بعد تور را رو میشورم دوباره استفاده میکنم با تور انداختن بدون بپرسن منم به روش نیوردم گفتم ناراحت نشن حالا به من گفتن من ناراحت شدم من به اینا نگم
واساعید امسالم ناراحت بودم جاریم به مادرشوهرم گفت برو باهاش حرف بزن ازشما ناراحته نیومد یا نخاست یا میدونست علتشو نمیدرنم من میگم چطور ناراحتی اون رو دیدید بدرن کسی بگه رفتین باهاش حرف زدین پس ناراحتی من دیدن نداره من ازاینا بدم میاد من میگم اگر رقتاری واسا من غلطه واسا اونم باشه اگر کاری پیش من انجام میدین پیش اونم بدین
فامیلا اسممو بیارن سریع خاهرشوهرا ومادرشوهرم میگن نه اون ایطوره قبلش اون کثلا کارا رو انجام داده خو مگه چیه از منم تعریف کنن ازخانواده شما حتما باید اسم اون رو بیارن تاخوشحال شین
جاریمم که دیگه خودش خوب شده میگه اشتباهه ما خونه تو بودیم توناراحتی من نبایدبیام بپرسم چته توباید مارو هوشحال میکردی بعدمیگه من دیگه باهاشون خوبم منو ناراحت نکردن فهمیدم دوسم دارن
واسا جهیزیه چیدن خاهرشوهرم رفتیم تا اراک بعد حالا توخونه کارمیکنیم مثلا من و جاریم تنها بودیم بعد خاهرشوهرم تواتاق جاریم داد میزنه اونو صدامیکنه به نظرت اینوبزارم اونجا بی احترامی علنی من که جفتتم یا اوناهم بلعکس بخدابی احترام شوهرم یه هفته و بعدش هیچ نگفتم گفتم باز من میشم بد من حرف نزدم اون که همه کارا کرد شد این
چند وقت پیشم دایی مادرشوهرم فوت کرد مامانم به مادرشوهرم و مادربزرگش زنگ زد تسلیت گفت به احترام دامادم والا خانواده اون ازاین کارا نمیکنن
نمیدونم چرا حرفا رو دلم سنگینی میکنه واسا هزار نفرم بگم انگار.خالی نمیشم
تهرانو بخاطر ادمای که پیش روم انداخت دوست ندارم
سحرجان مرسی عزیزم از پاسخت گرم و صمیمانت وعذر میخام که بانوشته های طولانیم وقتتو گرفتم و میگیرم
عزیزم زیاد حساس نباش حساسیت زیاد فقط اعصابتو خراب میکنه
خودتو مشغول کن با خمیر گل چینی مجسمه بساز گلدوزی کن اوقات بیکاریتو به هیچی فکر نکن.
اون همه پیامبر و امامان ما بین ملت شهر ها و کشورهاشون تنها بودن و دشمن زیاد داشتن اما خدا رو داشتن
ما هم همیشه خدارو همراه داریم
سلام…چقدر حرفات شبیه زندگی منه باز خوبه ۱جاری داری من که ۳تا دارم….فقط همیشه میگم خدایا یدونم که میبینی….رفت و آمدم را کم کردم…ولی اختلافاتم با همسرم بیشتر شد اون بسیار وابسته به خانوادشه….این وسط اگه دخترم نبود راحت میتونستم تصمیم بگیرم زندگیم را تموم کنم ولی وجود دخترم و وظیفه مادریم وادار به تحملم میکنه…تو هم تحمل کن۱۰۰سال اولش سخته
سلام من ٢١ساله هستم ساكن خيابان ازادي در تهران و همسرم ساكن ورامين در حومه شهر ري
ي مشكل پيدا كردم ك تقريبا تو اين چند ماهي ك عقدم با اين ك پيش پا افتادس ولي اعصابمو خورد كرده مطرحش ميكنم و اميدوارم ب نتيجه برسم
هفته اي يك بار ميرم خونه خانواده همسرم ك با مترو ميرم تا شهرري بعد اقايي مياد اونجا دنبالم بعد صرف ناهار ب علت شغل همسرم ك مغازه داره ايشون منو از ساعت ٤بعدازظهر تا ٩شب تنها ميزاره منم حرفي ندارم ميره پي پول دراوردن خواهر شوهرم ي دختر٧ساله داره حرفايي ميزنه ك من اوايل پاي بچگي ولي الان پاي پدر مادرش ميزارم ب من ميگ مگ فضولي يا ي بار داشتم با گوشي همسرم كار ميكردم اومده تو جمع ب من ميگ چرا ميلولي تو گوشي داييم من هاج و راج موندم ك چرا مادر اين بچه هيچي بهش نميگه مادربزرگش ك مادر شوهرمم باشه خيلي خيلي لوسش كرده تمام كاراشو با گريه پيش ميبره من نميدونم اونا شخصيت منو پيش خودشون چي فرض كردن ب خدا ادم أفاده اي نيستم ولي بي ادبي و بي احترامي لق لقه دهن اين بچس ميام رو مبل ميشنم مياد خودشو ولو ميكنه روم ب مادرش دو س بار گفتم ب محيا تذكر بدين ولي از كسي حساب نميره خوب خدايي منم ناراحت ميشم ي بچه تو جمع ي هو بگه داري فضولي ميكني ب خدا وقتي شوهرم نيست بعضم ميگيره اين حرفارو ميزنه ب شوهرمم ك ميگم ميگ تو از پس مديريت ي بچه بر نمياي بعد ك فك ميكنم ميبينم محيا ب شوهر خودمم بي احترامي ميكنه حالا شما به من بگيد من بايد چجوري رفتار كنم خودم شده با محبت با اخم با بي توجهي بهش نشون دادم كارش بده ولي بعدش انگار ن انگار
در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲
سلام بچه ها عزیزم آخه جاری رو کی آدم حساب میکنه و همینطور خواهر شوهرفدات شم من ی دونه جاری بیشتر ندارم من اصلا ی طوری رفتار میکنم باهاش ینی اصلا نمیبینمت بهترین راه کم محلیه گلم هیچ وقت گلگی نکن هیچ وقت فقط کم محلی جواب میده رابطت هم کم کن خودتو با اشپزی و کارای هنری سرگرم کن ببین تو باید شوهرتو محکم بگیری البته بگم بزار شوهرت باهاشون رابطه داشته باشی و شما رابطت رو کم کن هرچی شما حساس باشی بدتره و اونا سواستفاده میکنن
سعی کن تو کلاسای ورزشی یا هر کلاسی دیگه یا کار مناسب خودتو سرگرم کنی و کم کم دوستای جدید پیدا کنی باهاشون رفت وآمد کنی و از تنهایی در بیای و اینقدر رفتارای خانواده شوهرت نشه فکر و ذکرت اونوقت دیگه هم دوستای جدید داری هم با کار سرگرمی اجازه نده رفتار اونا زندگیت رو تحت تاثیر قرار بده من اوایل عقد بخاطر همین فرق گذوشتن خانواده شوهرم حتی گریه میکردم برای شوهرم بعد با خودم گفتم اونا راحت دارن باهم میگن میخندن منم عزا گرفتم این شد که رابطمو کم کردم و رو رفتاراشون حساس نشدم واگر چیزی میدیدم لبخند میزدم ینی واسم مهم نیس کم محلیشون کردم الان دیگه اون رفتارای رو نمیکنن نقطه ضعف دستشون ندادم الان بهتر شدن باهام