سلام خسته نباشید
من ساناز۲۶سالمه دو ساله که ازدواج کردم البته دو سال هم عقد بودم من اهوازی هستم همسرم تهرانی هستن ازوقتی ازدواج کردیم رفتارای خانواده همسرم اذیت کنندس با شوهرم اختلاف ندارم از بس خوبه حتی وقتای که بهش اعتراض میکنم چرا اینطورنن اون سکوت میکنه و سعی میکنه توکارا به من کمک کنه که من ازگفتن حرفم پشیمون میشم همسر من پنج فرزند هستن سه تاپسرن و دو دختر ما ویکی از برادرشوهرام که دوقلوی همسرمه باهم عقد وعروسی کردیم در نتیجه از روز اول مورد مقایسه خانوادش بودیم من جایی که زندگی میکردم کار نبود در نتیجه من فقط درس خوندم اما جاریم تو تهران بودن اون بعد دیپلمش رفته بود سرکار و کلی واسا خودش پول داشت درس نخونده بود هر سری یه مدل لباس میپوشید اما من نه منم به جز خوزم خاهرام و برادرم بود پدر ومادر من هر دو شاغلن اما اینطور نبود که فقط خرج من کنن از طرفی با اینکه عقد کرده بودم و شوهرمم پول نداشت منم نمیگفتم چیزی بخر به روشم نمیوردم که جلوی من خجل بشه من بخاطر همسرم از اهواز اومدم تهران رفتم سرکار تابتونم کمکش کنم خانواده همسرم اراک زندگی میکنن همسرم با دوتا برادرش تهران خونه اجاره کرده بودن خلاصه تو دوران عقدپاشدم اومدم تهران تا گوشه ی از مشکلات رو به دوش بکشم خانواده همسرم هم هیچ صورتی ما رو حمایت نکردن البته من تنها نه اون برادرشوهرمم که عقد بود همینطور اما وضعیت اون بهتربود اون زنش تو دورانی که من دانشجوبودم کار کرده بود و پس انداز داشتن کمتر از من سختشون بود خوب من اومدم تهران با شوهرم و دو برادر شوهرم دو سال عقد موندم و کارای اونا رو هم میکردم حرف نزدم هر وقتای که مادرشوهرم اینا میومدن تهران بعد مادرشوهر و خاهرشوهرام میشتن همش از جاریم میگفتن خوب میپوشه مامانش بهش میده خرج کنه دیگه نمیگفتن من اومدم بخاطر برادرشون من اگرخرج نمیکنم رعایت حال برادرشونه نمیگفتن جاری من بچه اخر خانوادس همه خاهروبرادرش ازدواج کردن مامانش حقوق داشت و حقوق باباشم میگرفت بعدخاهر و برادرش واسا چیز میخریدم اما من بچه اول خانواده خاهر وبرادرم اونموقعه محصل و دانشجو بودن متاسفانه هیچی رو ندیدن درحالیکه خانواده منم با تمام قسطای که داشتن و خرج دو دانشجو یک محصل واسا منم کم و بیش پول میفرستادن لباس میخریدن من نمیتونستم ازاونا توقعه ای داشته باشم من خجالت میکشیدم من همیشه خودم وقتای که دست مامان و بابام تنگ بود پول تو جیبی میدادم خاهرام و برادرم من بچه اول بودم از نه سالگیم مامان به عنوان دبیر ورزش استخدام اموزش و پرورش شد من مسیولیت خانواده رو برعهده گرفتم اصلن بچگی رو نفهمیدم اما کمک مامانم بودم خوشحال بودم مامانم تونست بره دانشگاه و لیسانس بگیره سختیش اینه بود که هرکدومش یه شهر بود دانشگاش دو ساعت ازما دور بود محل کارش یه جا ما یه جا گاهی وقتا شش صبح میرفت هفت یا هشت شب میدیدمش من ازهمه خانواده بیشتربه مامانم وابسته بودم وهستم خوب من ازبچگی بزرگ شدم بردن بچه ها مدرسه غذا دادنشون ثبت نامشون و کارای خونه بابام هم که ادم سختگیر خشنی بود بخاطر اشتباهات بچه ها من کتک میخوردم بدون سوال جواب کتک میزداز زیرصفر تونستیم زندگی بسازیم با مامانم بودم همراهش خوب شد بلاخره تا وقتی که با همسرم اشنا شدم با اینکه هیچی نداشت و دور از خانوادم میشدم قبولش کردم با اینکه تو زندگیم سختی کشیده بودم و میخاستم با کسی ازدواج کنم که تحصیل کرده باشه وضع مالیش خوب باشه خانوادش منو دوست داشته باشن و احترام بزارن اما بخاطر خوب بودنش کناراومدم وهمه چیز رو کنار گذاشتم عقد کردم تو دوران عقد مامانش یطور خاهراش یطور رفتار میکردن لفظی باهم بحث نداشتیم یا بی ادبی نمیکردیم اینا همش رفتاری اذیت کردن و میکنن وقتی که من هنوز نیومده بودم تهران همسرم به من پیام میداد زنگ میزد خوب طبیعی بود داییش زنگ میزد رابطتون رو متعادل کنید بهم زنگ نزنید پیام ندین بعد میگفت جاریت ازتوبهتره اخه اونو.قبل عقد میشناختنش پیش این داییش کار کرده بود من که از فشار روحی گریه میکردم میگفت واسام فیلم بازی نکن به همسرم گفتم خاست دعواکنه نزاشتم گفتم به رو خودت نیار نمیخام اختلافات پیش بیاد اونم نگفت خوب بعد ازاون جریان دیگه تموم شد الان احترام همو داریم درحد سلام علیک احوالپرسی بعد فهمید من بدنیستم و نمیخام باشم بعد این فشارا هی بیشتر شد من وقتی وارد خانوادش شدم باهم حرف میزدم پیام میدادم زنگ.میزدم حتی خاهراش که یکیشون هفت سال و یکیشون سه سال ازمن کوچکتره میگفتم اشکال نداره اما سال دوم عقد خیلی کمترشد و الان که اصلن گه گاهی سراغی ازهم بگیریم اینقد کاری به هم نداریم که وقتی به من پیام یا زنگ بزنن منتظر یه اتفاقم بعد اون جاریم ادم ساکت و کم حرفی بود وقتای که میرفتیم خونشون همش دورش بودن بعد که گفتم چرا گفتن اخه اون کم حرفه اما تو حرف میزنی منو تنها میزاشتن فقط اسم اونا صدامیکنن شاید از هر ده بار یه بار یا دو بار اسم منو بیارن یا ما اگر پیش هم باشیم رعایت نمیکنن همش بهش میگن نظرتو چیه الان غذاتو بگوچی درست کنیم اینکارشون بقیه رو هم تحریک میکنه حتی خود جاریم که در مقابل من سرکش تر بشه فکرکنید کاراونا طوریه که حتی خاهرشوهر خاهرشوهرمم تحریک کرده وقتی بهش میگم بیا نه مرسی ما فقط میریم خونه …که جاریم باشه یا تا منو میبینه میپره تو بغل اون تو یه گروه که دارن اهنگ میفرسته که اسم جاریم توشه منطقی نیست رفتارشون رفتارامون باهم جور درنمیاد اگرخاهرشوهرام بیان خونمون شوهر خاهرشوهرم بدون اینکه با ما بگه زنگ میزنه اون برادرشوهرامم بیان بدون اینکه همینطوری هم شده قبلش به منی که صاحبخونه هستم بگه من که مخالفت نمیکنم اما توخانواده من اینا احترامه حالا بلعکس وقتی میرن اونجا اصلن به من و همسرم زنگ نمیزنن بگن شماهم بیاین انگار ازجاریم میترسن ناراحت شه خلاصه الان که عروسی کردیم جاریم مثل سابق نیست پرحرف شده و بلعکس من دیگه کم حرف نه اونطور که محل نزارم اما خوب نسبت به سابق خیلی کم شده باز همه دور اون هستن باز سوال قبلی رو پرسیدم چرا فقط دور اون هستین و الان جواب بلعکس قبلی میگن الان جاریم خودش میره طرفشون یکسری تو عقد با مادرشوهرم حرف زدم چرا منو دوست ندارید و گریه کردم که یه سری حرفا زد گفت نه بعد از اونبعد عروسی یه بار با خاهرشوهرم حرف زدن که اونم گفت نه اینطور نیست ما دوست داریم اما من در رفتار نمیبینم پس چرا اسم من نیست چرا به من پیام نمیدین زنگ نمیزنین چرا کارای منو یادتون میره یکسری که همشون خونمون بودن من خیلی ناراحت شدم با هیچکدومشون حرف نزدم شبم بهشون شب بخیر نگفتم چهارصبح بود هنوز نخابیده بودن منم گفتم لطفا بخابید که صبح بریم سرکار در حالیکه شبش شوهرخاهر من بخاطر من تمام خانواده همسرمو دعوت کرده بود و سیصدتومن فقط پول رستوران چای و شامشون رو داد در عوض اونا که اومدن خونه همه دور جاریم نشستن حرف زدن عکس نشون دادن نگفتن خونه منن نگفتن شوهرخاهر این مهمانمون کرده حداقل به حرمت اینا کمی باهاش حرف بزنیم منم با گوشیم ور رفتم بعد رفتم تو اتاق و جریان بالا که نوشتم صبح همشون خاستن برن چون عجله داشتن چای کیک خوردن شوهرخاهرشوهرم که بهش برخورد بود اصلن نخورد بقیه خوردن رفتن من چقدر بعدشون گریه کردم من باهمه دوستم دوست دارم باهمه صمیمی باشم همدیگر رو دوست داشته باشیم اما متاسفانه نمیخانن میگن اگر با تمام وجود به کسی محبت کنی نخاد درست بشه نمیشه حالا جریان منه بعد از اون جاریم بهش برخورد گفت سرت تو گوشیت بود بهم محل نزاشتی نگفتن اون مابودیم کی هی باهم حرف زدیم و بهم عکس نشون دادیم بعد من که حرفی نزدم رفتارای خودشون رو نشونشون دادم تازه سکوت کردم که حرفی از دهنم نپره که بیشتر باعث ناراحتی شه البته تو این روز مادرشوهر و پدرشوهرم نبودن خلاصه بعد رفتن جاریم خونشو عوض کرد من چند دفعه پیام دازم زنگ زدم برم کمکش جوابمو نداد بعد تو گروهی که خاهرشوهرام و دوستای خاهرشوهرم و یه تعداد دیگه هستن من و شوهرم اصلن نه پیام میزاریم نه جواب میدیم اونا نوشتن که مانیستیم شوهرمم نوشت ما کار داریم جاریم نوشت که میخونن پیاما رو شوهرم واسا جاریم نوشت چرا نمیای خونمون جاریم برداشت گفت خانمت ما رو دعوا میکنه اصلن نگفت توگروه که غریباهستن نگم بعد وقتی من به جاریم پیام دادم مگه قهری گفت تو بد کردی بی احترامی کردی به حرمت روزای قبل جوابتو دادم شاکی که چرا چهارصبح چای نزاشتی بخوریم محفلمون گرم شه و خودشون رو بدون مشکل دونستن من شدم مقصر جریان جالب این بود خودش مدتا قبلش ازشون ناراحت بود جوابشون رو نمیداد و خودشو حق به جانب میدونست میگفت چون من ازشون ناراحتم ولی واسا من گفت اشتباه کردی باهمه جنگ داری من بهش گفتم من تو رو دوس دارم نخاستم ناراحتت کنم بهت زنگ زدم جواب ندادی میدونید چی گفت نه شماره نیفتاده پیاما چی اونم نیومد خلاصه چهار پنج ماه گذشته الان جاریم زنگ میزنه خاهرشوهر خاهرشوهرمو دعوت کنه التماسش کنه بیا اما یه بار به من نمیگه بیا دلم میگیره گاهی وقتا میگم حقم نبود من در حق کسی بدی نکردم من همش به جا یم زنگ میزدم پیام میدادم میگفتم اشکال نداره اون سرش شلوغه اما چی هیچی هزار و یک بد رفتاری خودش دوران عقد کرد یکیشون تکرار نکرد بود یه شب هممون بیدار بودیم من با خاهرشوهرم حرف میزدم دلد زد بخابین صبح باید برم سرکار تازه ساعت یک شب بود نه چهارصبح اما صبحش پاشدیم یکیشون نگفت چرا سرمون داد زد اما واسا من نتونستن تحمل کنن حالا چون من خودم واسام این رفتارا سختن حس میکنم اونا یادشون نرفته مخصوصا جاریم که میخاد اذیت کنه در حالیکه که من قبلا باهاش حرف زدم و گفتم موندن تو شرایطی که همش سعی میکنن بگن اون بهتره تویه این که سعی نکن از طرف متنفر باشی برعکس باهاش دوست شی واون به جای درک به من گفت رفتارات اشتباس سر جنگ داری کاش مجرد بودم سختی این رفتارا رو نداشتم تحمل بابام بهتر بود گرچند من ازانتخاب همسرم پشیمون نیستم تصمیمم درست بود با اینکه سختی کشیدیم ومیکشیم اما از بابت خانوادش ورفتار بدون منطقشون پشیمونم من یه برادرشوهر دبگه دارم که وقتی ازدواج کنه میشن دو جاری گاهی میگم بدتر میخان تفاوت بزارن جاریم که الان هست دورشون اون یکی هم که بعدمیاد چون برادرشوهر بزرگمه بخاطر بزرگ بودنش دورشن پس من اینجا هست بدتر شوهر من ادم ساکت و صبوریه کاش میتونستم چیزی رو عوض کنم من در حد توانم و بتونم تولد و عیدی و گهگاهی بدون مناسبت واساشون کادو میگیرم البته اون جاریم بیشتر خرج میکنه واساشون در موردشون نظر میده اما من نه بخاطر اینکه نظر منو نمیپرسن از اونا نیستم که بدون اینکه چیزی ازم بخان خودمو دخالت بدم بعد میگم اونا همشهرین بهتر سلایق همو میدونن راستش اعتماد به نفسمو گرفتن چون نظرم نپرسیدم گاهی اگر بخام خونشون غذا درست کنم انگار یادم میره و همش تو فکرم خراب نشه یه وقتای از گفتن اینکه ببین چطور رفتار میکنن به همسرم پشیمون میشم چون میگه مشکللی نیست تو حساسی یا میگه باز چی شده انگار من دنبال مشکلم من خودم کلی مشکل دارم ما بدون کمک کسی کلی وام گرفتیم کلی وام میدیم خرج خونه دوری از خانوادم با مدرکمم نتونستم کاری که میخاستم و مرتبط با رشتم پیدا کنم این بیشتر ناراحتم میکنه که انگار مفید نیستم از کارمم اومدم بیرون بیمم نکردن کارای منشی و تایپیست دوست ندارم به نظرم کارای بی فایده و بدون اینده ای و اینا بیشتر فشار میاره وبا رفتارای اینا شبا و روزا فکرم باهاشون درگیره مخصوصا وقتای که میخایم بریم خونشون بدتره خابشون رو میبینم باهاشون بحث کردم و تمام حرفای تو دلمو بهشون گفتم همش دوست دارم اجباری نبود و میتونستم نرم احساس راحتی ندارم برم گاهی وقتا میگم کاش میشد بریم خارج گاهی میگم میشد یه اتفاقی میفتاد تا بفهمن من ادم بی ارزش نیستم چقدر بالا هستم بهشون محل نزارم گاهی وقتا میگم مرگ از اینا منو جدا کنه اسمشون رو نشنوم من دو سال عقد که هر دختری با هزار امید میره من هیچ عیدی نگرفتم جشن عقدمو خانوادم خرج دادن خرج عروسیمم فقط پول تالار از لباس تا خرید تا فیلم و شام ما دادیم حتی لباس عروسمو و کفش عروسیم بابام پولشو دادالانم من موندم حرفا زیاد هستن اینا هم که نوشتم شاید کسی نخونه عین یه داستات کوتاش شاید قابل خوندن و.کمک به من باشه خیلی حرفای دیگه هست که شبا واسای خودم تو دلم با یه مشاوره خیالی میزنم اینا رو به کسی نمیگم با همه سرحال خندان حرف میزنم خونه ای من نقلی و زیرهمکفه چند وقته احساس میکنم دارم خفه میشم دوست دارم خونه بزرگتر با پنجره های رو به اسمون حس میکنم خدا رو نمبینم اونا عادت دارن رفتارای خودشون رو درست بودنن رفتارای امسال من اشنباس وقتی بهشون بگی فلان.کارات ناراحتم کرد میگن ناراحت شدی چرا ما کاری نکردیم تو میگی من بچه بزرگم خاهر و برادرمو بزرگم رفتارت بچگانس که حساسی ناراحتی نداره
کاش بخونید کاش جواب هرچند کوتاه بدین کاش…..