سلام و خسته نباشید دو ساله با عقد زیر یه سقفیم و عروسی کردیم اون زمان که بر میگرده به 7 سال پیش سال و به دلایلی که یکیشم بچه بودنش بود و این که بلد نبود احساساتشو بیان کنه جواب رد دادم تا حالا که هر دو تامون 28 سالمونه و یه دوست دوباره باعث شد با هم حرف بزنیم خیلی دوسش داشتم اونم همینطور
خلاصه بگم از روز اولی که عقد کردیم و من به شهر شوهرم اصفهان اومئم مادر شوهرم زد تو ذوقمون با کاراش حرفاش
هیچ کاری برام نکردن و پدرم عروسیمو گرفت و هر کاری هم که کردن با منت بود و همش کارای خانوادمو بی منت کردن،خلاصه بگم خیلی سر کارایی که مامانش کرده دعوا راه افتاده یه ادم بی اعصاب و خود خاهه که هیچکسم نمیتونه باهاش مخالفت کنه همیشه بهم حسودیش شده و شوهرمم وقتی ازم دفاع کرده اخرش مجبور شدیم به ساز مادرش برقصیم تا صلح بشه و خیای هم دخالت میکنه و مقایسه حتی زنگ میزنه ببینه من چی میپزم و همش میگه اینو نپز خوب نیست اونو نپز و..چرا مامانت اینو نداد بهت چرا فلان شد کلا تو ایراد و مقایسه توقع بیش از حده و با بقیه عروساشم بد بوده با جاری وسطیم که تو عروسی ما بد برخورد کرد و اونم با گریه از عروسی ما رفت…الان یه مساله ایی پیش اومده من کلا زیاد دوست ندارم باهاش رفت و امد کنم ولی وقتی هم میرم ظاهرو حفظ میکنم تا اونجایی که بشه ،گاهی هم بهش زنگ میزنم حالشو میپرسم حالا اینم بگم شوهرم سیگارو ترک کرده و تو عقد افسرده بود یه دوره کوتاه قرص خورد و الان نزدیک 5 ماهه دوباره قرص میخوره زیر نظر یه دکتر خوب از مشکلات افسردگیشم بد دهنی و بی محبتی و خشم و بی حالی و کمک نکردن تو کار خونه و یه سری اخلاقای بدش مثلا دعوامون میشه فردا صبحش میگه خودت برو سر کار تو لیاقت نداری ببرمت سر کار و جای خوابشو عوض میکنه،بگذریم یه مقدارم بچه ننه و وابسته اس به خانوادش ،خیلی مشاوره رفتیم تازه یه کم یاد گرفته چجوری برخورد کنه کمتر منو ببره خونه مادرش بهش نگه ما تفریح میکنیم خوش میگذرونیم چون فورا مامانش بهش بر میخوره که ما خوشیم با هم ،ولی شوهرم همیشه دنبال یه راهیه کههمه چیو خوب کنه الان یه مدت بود من به مادر شوهر (یه هفته)زنگ نمیزدم بعد قرار شد بیان خونمون دو روز بمونن پسرشون باهاش هماهنگ کرد و وقتی اومدن گفتن ما انتظار داشتیم که تو هم زنگ بزنی دعوتمون کنی شاید دوس نداری بیاییم من چون قرص اورژانسی مصرف کرده بودم دو بار پریود شده بودم حالم زیاد خوب نبود او چند وقته حال و حوصله اونم نداشتم دیگه قبلا شوهرم بهشون گفته بود که چون من به خونواده همسرم تماس نمیگیرم چون مامان اینای من یه شهر دیگه هستند منم انتظار دارم خب،خلاصه گفته بود این دلیلشه که پریا هم زنگ نمیزنه خلاصه کلی بحث کردن و دخالت،فرداشم خب قرلر بود خونمون باشن وقتی شوهرم نبود صبح ساعت 8 و نیم که من خوب بودم مادر شوهرم داد زد که فلانی ما داریم میریم منم شوکه شدم که چی شده وخلاصه خیلی بهم استرس وارد شد و گفتم حالم خوب نبوده و بلاخره باید درک میکردن من یه روز جمعه بیشتر تعطیلیم نیست نمیتونستن با من اینجوری برخورد کنن به هر زور و التماسی نگشون داشتم ولی وقتی اخر روز رفتن کلی تو حمام برای این که شوهرم نفهمه گریه کردم و بعدا بهش گفتم هفته بهدش زنگ زد گفت چون ما داریم میریم مسافرت شما باید بیایین خونمون منم گفتم نمیام و مادر شوهرمم هر چی دلش خاست به شوهرم گفت که چ زنیه تو داری هیچی بلد نیست و از این حرفای همیشگی و مقایسات همیشگی الان بعد دو روز شوهرم با مامانش که قهر بودن با هم حرف زدند و شوهرمم بهش گفته که تقصیرخانومم نیست من یعنی شوهرم نمیخاسته بیاد و منم با مادر شوهرم حرف نمیزنم و میخام همه بی احترامیاشو دیگه بهش بگم این سری و بگم چقدر از کاراش ناراحتم میخاستم نظر شما رو بدونم که من کجای این زندگی ام اصلا به نظرتون دوامی داره امیدی هست؟