ارتباط با همسر
سلام. من 24 سالمه. همسرم 31 سالشه. ما سه ساله ازدواج کردیم. من زمانی که ازدواج کردم چون نمی خواستم ارتباط دوستی داشته باشم ازدواج کردم. می خواستم تمام احساسمو خرج مرد زندگیم کنم. اوایل ایشون خیلی خوب بود. اما از بعد از عقد کمی رفتارش تغییر کرد. خیلی زود ناراحت میشه. و بدتر از اون همیشه حق به جانبه. راستش من ازش کمی میترسم و همیشه تو کدورتهامون من میرم جلو واسه آشتی. احساس میکنم کمی این امر پر روش کرده!
البتهمن هم 10 ماهه پدرمو که عاشقش بودم و جوان بود از دست دادم از اون موقع یکم حساس شدم حساس بودم بیشترم شده. دوست دارم اون منو عاشقانه بپرسته اما اون کاملا معمولی رفتار میکنه. تو دعواها دوست دارم نازمو بخره به قولی اما اون طوری که باشم یا نباشم فرقی نداره باهام برخورد میکنه چون میدونه من میرم واسه آشتی! از سر کار خسته که میاد ساعت 10شب میره میخوابه. من تمام روز منتظرش بودم که باهم باشیم!بعدم میگم برم سر کار میگه من دوست دارم میام خونه خانمم خسته نباشه خوب من که خسته نباشم اون خستست زود می خوابه من باید تنها بشینم. همش به طلاق فکر میکنم. به خودشم میگم که خلاصم کن. اما راضی نمیشه!!!
فک کنم از مهریه می ترسه!
دوست عزیز به هر حال وقتی که مردی استرس و دل مشغولی داشته باشه اولین واکنشی که در برخورد با مشکلش نشون میده اینه که حتی الامکان از ابراز احساسات و توجه همیشگیش کم میشه. این ویژگی ذاتی مردان هست که خیلی اوقات باعث ناراحتی و رنجش همسرشون میشه…
همونطور که گفتیم از اونجایی که عموما مردان بیشترین سنگینی و مسئولیت زندگی رو بر عهده دارن گاهی در برخورد با مشکلات و یا دل مشغولی های روزمره و برای پیدا کردن راه حل به زبون خودمونی توی لاک خودشون میرن که گاهی برای ما خانوم ها سو تفاهم رو به دنبال داره. از اونجایی که زنان ذاتا ارتباط گرا هستن و مردان در مواجهه با مواردی که بالا گفتیم از ابراز احساساتشون کاسته میشه و حتی به طور غیر ارادی توجهشون به محیط اطراف و شاید همسرشون کم میشه رنجش هایی به وجود میاد که باعث متشنج شدن زندگیشون میشه…
به علت همون ارتباط گرایی ذاتی که بالا گفتم وقتی خانومی با ارتباطات کلامی نصف و نیمه همسرش مواجه میشه و یا عدم توجهش رو میبینه چون زن به نیازش نمیرسه شوهرش رو متهم به خاموشی و گوشه گیری ارادی میکنه و براش این سو تفاهم پیش میاد که گوشه گیری مرد به دلیل بی مهری و بی عشقی هست و به عبارتی فکر میکنه که همسرش دیگه دوسش نداره وگرنه باید بیش از این بهش نزدیک شده و توجه میکرد…
علت این توقع که زن از شوهرش داره اینه که وقتی خانومی دچار استرس و یا درگیر مشکلاتی میشه بیشتر از اونکه توجهش رو بیشتر معطوف به خودش کنه سعی میکنه بیشتر به اطرافیان توجه کنه و همه سعیش بر این میشه که نیازهای اطرافیانش رو برطرف کنه، این در حالی هست که مرد ها بعلت یک بعدی نگری ذاتیشون برعکس زنان نمیتونن همه جانبه نگر باشن…
نکته مهمی که باید ما خانوم ها بهش توجه کنیم اینه که ارتباط گریزی مردان هرگز به دلیل بروز مشکلات به محیط به محیط خونه و همسرشون نیست و البته این کار رو به طور خودکار برای محافظت بیشتر از آرامش درونیشون انجام میدن و از اونجایی که حل مشکلات احتیاج به واقع نگری داره از کارکرد احساسی مرد کاسته میشه.
این رو هم باید بدونیم که مردها معمولا آرامش خودشون رو از توانایی های کاری و ملموسشون کسب میکنن بطوریکه اگه نتونن مشکلات حوزه کاریشون رو حل کنن هرگز نمیتونن از تعادل روحی برخوردار بشن.
پس خانوم ها هرگز نباید این رفتار های همسرشون رو مرتبط با کیفیات زناشویی و زندگی مشترکشون بدونن چراکه با این سوتفاهم بستر مشکلات و واکنش های منفی بعدی فراهم میشه و آرامش زندگی به همین راحتی بر هم میخوره. و باید یادمون باشه که این ما خانوم ها هستیم که مسئول آرامش محیط خانه و زندگیمون هستیم و آقایون خیلی نمیتونن این مسائل رو مدیریت کنن…
باسلام من ده ساله که ازدواج کردم اون موقع ۲۱سال داشتم وشوهرم ۲۴بیشتروقتهاجزاوایل شوهرم تورابطمون سردبود وتورابطه زناشوییمون خیلی کم میومدطرفم ومیدونستم که رابطه نامشروع هم داره ام بخاطر فرزندم سکوت میکردم ولی دیگه دوسال پیش رفتم خونه پدرم ویکسال اونجا موندم واتمام حجت کردم اوهم دنبالم اومدوبرگشتیم سرخونه زندگیمون الان تورابطه جنسی خیلی خیلی بهترشده اما مشکلی که دارم اینه که شبا اصلا نمیخوادپیش من بخوابه ووقتی میخوادبره بیرون همش دوست داره بادخترمون بره اصلاانگارمن اینوسط وجودندارم اون کلا خیلی بچه دوسته ومیخوادکه یه فرزنددیگه هم داشته باشیم نمیدونم این مساله جداخوابیدنشوچه کنم بارهاهم بهش گفتم اما انگارنه انگار
باسلام ببخشیدمن مریم هستم که مطلب قبلوارسال کردم یه موضوع دیگه هم میخواستم بگم که شوهورم خیلی به خونوادش وابسته هست ومادرش بخاطرهمین وابستگی خیلی سواستفاده میکردمثلا بارها جلوروی خودم باحرفایغیرمستقیم اونوعلیه من تحریک میکردیا اگه من ایرادی داشتم خیلی بزرگ میکرد وشوهرمومینداخت به جونم منم بخاطراینکه خیلی بچه بودم سکوت میکردم ازترس ولی دیگه زمانی که برگشتم بامادرش یه برخورد کردم که دیگه دست ازسرمابرداره ومادره یه مدت ساکت بودتااینکه پسرمجردش بایه زن مطلقه که شرایط جالبی نداشت ازدواج کردالان مادره همش باتعریف زیادی ازاون زن داره منوازارمیده وخیلی اعصابموبهم ریخته منم یه مدت دیدم اینجوره رفت وامدموخیلی کم کردم باهاشون وبه شوهرم گفتم واقعااین حق من نبود که اینهمه سال زندگی من بهم بریزه والان یه زن مطلقه باشرایط بدبیاره واینجورباهاش تاکنه شوهرم تاحدی قانع شدچون واقعا فرق گذاشتنای مادرشودید اما موندم که این کم محلیای شوهرم میتونه ازاین مساله نشات گرفته باشه البته شوهرمن ازاول بیشتروقتاباهام همینطوربود فقط الا نیس