سلام من ۲۴سالمه خیلی اتفاقای بدی تو زندگیم افتاده که داذم نابود میشم.خلاصشو میگم اگه میشه کمکم کنین.من هم نماز میخونم هم باخدام فقط مشکلم اینه که خیلی زود باور و سادم زماینیکه ۱۵-۱۶سالم بود و عمم اینا که یه شهر دیگه زندگی میکردن مثلا سالی یه بار میومدن خونمون اون موقا پسرعمم‌که ۱۰سال بزرگتر از منن همیشه به من ابراز علاقه میکردن و فقط میگفتن منو میخوان و قراره باهم ازپواج کنیم من ازش خوشم میوند ولی اوایل در مقابل خواسته هاش یکم وایمیسادم تا اینکه کم کم وقتی یه دو سه باری ایشون منو ناغافل بغل میکرد و بوسم میکرد من بچه بودم اصلن چیز ریادی حالیم نبود منم کم کم بهشون علاقه مند شدم تا چند سالی که اومد خواستگاری من با وجود اینکه خانوادم کمی مخالف بودن من راضیشون کردم‌که انگشتر نشونو قبول کنن ولی من دستم نکردم تو محلمون فقط پیچیده بود که پسرعمم‌منو میخواد و قراره ازپواج کنیم…بعد یه مدت که ما رفتیم خونه عمم اینا ایشون بدون مقدمه یهو زنداداششون فرستادن با من حرف بزنه و بگه همه چی تمومه من خیلی خیلی اذیت شدم پدر منم که خودشم زیاد راضی نبود انگشترو‌بهشون پس داد ما اصلا تو‌دوسال با هم‌سرد بودیم ولی بعد دوسال که دوباذه روا گبط خانوادگیمون شرو شود ایشون باز به من ابذاز علاقه کرد و میگف پشیمونه و از این حرفا منم که ساده باورش کردم‌ همش بخاطر اینکه نمیتونسم روابطم‌باهاشو فرتموش کنم…باز دوباره همون اش و کاسه یخورده رابطه داشتیم تو‌مدتی که اینجا بودن و بعد من خودم از خوپم بدم اومد از خدای خودم خجالت میکشم ولی خداشاهده من نیازی نداشتم او همش میگگفت تو مال منی باید همه چیزت مال من باشه…الان ۱۱-۱۲ماهه که هیچ ارتباطی نداریم احساس میکنم ازم سواستفاده شده داغون داغونم وتی کاراش یادم میاد دیوونه میشم حالام‌خواستگار دارم‌دلم‌میخواد خوشبخت باشم ازدواج کنم مث همه ی ادمای دیگه….اما عذاب وجدان دارم میگم همه منو به پاکی میشناسن چطور با یه ادمیکه نمدونه گذشتم چه اتفاقایی افتاده زندگی کنم اینارو اولین باره دارم برا کسی مطرح میکنم واقعا اختیاج به کمک دارم توبه ام کردم خداکمکم کنه نمیخوام دیگه نه پسرعممو ببینم نه اون بیاد تو ذهنم….میخوام شما کمکم کنید بگید من چیکار کنیم از این بهبعد….وقعا ممنون میشم