سلام من 30 سالمه ازدواج کردم و این مشکلمو از مجردی داشتم هنوزم نتونستم حلش کنم من همیشه با خونوادم ناسازگار بودم ولی خب همش که تقصیر من نبود حتما خونوادم هم ایرادی دارن که من این مشکلو پیدا کردم من اصلن با خونوادم جور نیستم و دوست ندارم کنارشون باشم دلیل ازدواجم هم فرار کردن از دست خونوادم بود چون واقعا عصبی شده بودم چند بار خواستم فرار کنم ولی جرات نداشتم دختر ترسو و بی عرضه ای بودم و وقتی برام خواستگار اومد از خدام بود ازدواج کنم و از خونوادم فرار کنم خونوادم پسر دوستن تمام آشناهامون همینجوری ان من فقط 1برادر دارم خیلی آدم حساسی ام شاید چون تک دحترم شاید همه فکر کنم من نازک نارنجی ام ولی من خیلی پیش خونوادم عذاب میکشم هرقت عید میشه یا تعطیلات تابستونی میشه اعصابم داغون میشه دوست ندارم برم پیش خونوادم من تهران زندگی میکنم و خونوادم شهرستانن بازم میگم خدارو شکر کمتر میبینمشون ولی همیشه عذاب وجدان دارم نکنه چون کم رفت و آمد میکنم گناه باشه ولی من یه آدم استرسی ام و نمیتونم تو محیطی که آدمها اذیتم میکنن بمونم تپش قلب میگیرم و روی پوستم یه بیماری دارم به اسم پسوریاضی که اینقدر دکتر رفتم ولی جواب نگرفتم و دکترا گفتم بیشتر بخاطر اعصابه اگه اعصابت آروم بشه این بیماری کم کم خوب میشه خب منم چون توی جمع خونوادم اعصابم بهم میریزه پوستم بدتر میشه مدام میخارونم و خون میاد و بدتر میشه الان چند ماهیه کمتر میرم شهرستان و تو خونه ورزش میکنم اعصابم بهتره حتی پوست صورتم روشنتر شده چون دور چشمم سیاه الان بهتر شده بیماری پوستیم کمتر نشده ولی خوب اینجوری راحترم فقط یه چیز اذیتم میکنه اینکه دور موندن از خونوادم گناه نیست؟هروقت میبینمشون اعصابم اونقدر خرد میشه از شوهرم بدم میاد از بچم بدم میاد فقط لحظه شماری میکنم ازشون فاصله بگیرم من بچه که بودم رابطه پدرو مادرمو دیدم چندین بار شاید همین باعث شده ازشون بدم میاد و کنارشون عذاب میکشم حتی هنوزم هنوزه بابام جلوی من مادرمو انگولک میکنه رفتاراشون اذیتم میکنه وقتی میان خونمون شوهرم چون خیالش راحته کسی هست تنهاییمو بگیره بیشتر اضافه کار میمونه این باعث میشه بازم من با خونوادم تنها باشم و عذابم میدن کلن همه رفتارای مادرو پدرم برام عذابه ولی وقتی دورم ازشون با اینکه راحترم فقط عذاب وجدان دارم نکنه کم کردن صله رحم گناهه ولی تا میبینمشون پشيمون میشم مدتیه اصلن دوست ندارم برم شهرستان بخاطر شوهرم و بچم میرم انگار دلسنگ شدم و دلم برای هیچکس تنگ نمیشه مادرو پدرم خیلی داداشمو بیشتر تحویل میگرفتم و آزادیش بیشتر بود من همیشه تنها بودم چون مادرم شاغل بود هیچکسو نداشتم همیشه تنها میموندم فامیلامونو میدیدم چقدر خواهرا باهم جورن حسوديم میشد با خونواده شوهرم راحتم با اینکه اونا فامیل مادرم هستن ولی نميدونم چرا با اونا راحترم فقط یه چیز ناراحتم میکنه اینکه چون من کم میرم پیش خونوادم گه گاهی بهم متلک میندازن ولی چون هفته ای ۱بار میبینمشون بازم قابل تحمله خونواده شوهرم حدود 1ساعت از ما فاصله دارن (با ماشین) اونا هم تهران زندگی میکنن در کل کمتر تو زندگیم دخالت میکنن و کلن آدمهای خنثی ای هستن نه نگران ما هستن نه از خوشحالی ما خوشحال میشن دوست داشتم مادرم و پدرم هم نسبت به ما اینجوری باشن خیلی تو زندگیم دخالت میکنن حتی اونقدر بچمو با خودشون جور کردن که انگار بچه من نیست خیلی حسوديم میشد بچم با خونواده من جوره اگه با خونواده شوهرم جورباشه برام مهم نیست با خونواده خودم جور نباشه ولی تازگیا میگم خب بچست زیاد برام مهم نیست کلن منم مثل خونواده شوهرم خنثی دارم میشم زیاد این چیزا برام مهم نیست همین که من از خونوادم دورباشم کاری بهم نداشته باشن من راحتم خونوادم بهم کمک مالی میکنن ولی راستش هیچ کدوم از اینها نمیتونه عقده هامو از بین ببره من دوست داشتم مادرم خانه دار بود مثل خاله هام و زن داییام که خونه دار بودن و بچه هاشون هم موفقترن هم وفادار به خونوادشون راستی داداشم هم با خونواده خانمش جورتره به خونوادم سر میزنه ولی بیشتر با اوناست و با اونا مسافرت و مهمونی میره به باباو مامانم به اندازه 2یا3ساعت ممکنه سربزنه ولی خونشون عوض کرد کنار خونه مادر خانومش زندگی میکنه بیشتر با اونا وقت میگدرونه من مجرد بودم مادرم بیشترین توجهش به داداشم بود همیشه حرف اونو قبول داشت حرف منو نه همین باعث شد از داداشم متنفرم بشم و بعد ازدواج خیلی کم دیدمش چند وقت پیش چون بچش به دنیا اومده بود رفتم خونش دیگه نديدمش تلفنی هم در رابطه نیستم من هیچوقت با داداشم جور نبودم و دوستش ندارم عین پدرو مادرم الان ناراحتیم اینه عید داره میاد مجبورم بازم ببینمشون و هروقت میبینمشون دعوامون میشه و بعدش همیشه عذاب وجدان دارم ولی بعد به خودم میگه پس تو چی چقدر به فکر خونوادتی و عذاب وجدان داری یه کم به فکر خودت باش بیخیالشون شو ولی نمیتونم عذاب وجدانو تحمل کنم از طرف دیگه هم از کنارشون موندن هم عذاب میکشم به همه حسوديم میشه که اینقدر با خونواده هاشون جورن ولی من با خونوادم غریبه ام مجرد که بودم مادرم منو پیش روانشناس برد یه مدت قرص خوردم ولی هیچوقت تنفرم از خونوادم کم نشد یه مشکل دیگه داشتم اینکه مجرد بودم خودارضایی میکردم حتی کنار شوهرم احساس آرامش ندارم میگم نکنه شوهرم دوست داره بره شهرستان بخاطر من نمیره همیشه عذاب وجدان دارم بخاطر اینکه یه کم هم شده به شوهرم احترام بزارم میرم به خونوادش سرمیزنم ولی کلن هیچ چیز خوشحالم نمیکنه فقط از اینکه از خونوادم دورم یه کم آرومم میکنه و حتی بیرون رفتن هم برام جذابیتی نداره بخاطر بچم و شوهرم میریم بیرون یا مسافرت کلن تنها چیزی که یه کم منو راضی میکنه دور موندن از خونوادمه من همیشه به مرگ فکر میکنم میگم نکنه چون با خونوادم خوب نیستم خدا عذابم بده همیشه به جهنم فکر میکنم نمازم هم از روی عادت میخونم اصلن از نماز لذت نمیبرم شاغل نیستم ولی دوست دارم مشغول بشم تا فکرم آزاد بشه همیشه دوست داشتم یه شغلی داشتم اونقدر سرم شلوغ بود وقت رفتن پیش خونوادم رو نداشتم حداقل یه بهونه داشتم برای نرفتن