سلام باعرض خسته نباشی(نیاز به مشاوره جدی دارم شاید هم حضوری خیلی جدی هست)
پسر18 ساله ای هستم دانشجو ترم دو حدود یک سال قبل در سایت کلوب دات کام سر یه شوخی با اد لیست از یکی از ادلیستم که احساس کردم ساده هست و دختر خوبی به نظر میرسید خوشم اومد و باهاش دوست شدم اون قبل من با چند نفر دیگه دوست بوده که قبل دوستی من بهش گفتم قصدم ازدواج هست اگه با کسی دوست بودی هر کاری کردی همه رو بگو ناراحت نمیشم اگه قرار باشه برم میرم ولی مطمعن باش نمیرم چون با گذشتت کار ندارم فقط میخوام گزشتت رو بدونم چون بعدا بفهمم ناراحت میشم اونم گفت که فقط با یه نفر دوست بوده و بعدا که پسره بهش پیشنهاد سکس داده رابطشو با پسره کات کرده و از ناراحتی به کما رفته و… منم قبول کردم گفتم ایرادی نداره اون دختر تهران بود و دانشجو بود و من شهرستان بودم سال سوم هنرستان دوسال اختلاف سنی داشتیم دوسال ازم بزرگتر بود منم کنکور دانشگاه دولتی قبول شدم اما چون میخواستم پیش این دختره باشم و بهش وابسته شده بودم با اینکه فقط تلفنی حرف میزدیم و عکس های همو میدیدیم رفتم دانشگاهی که دختره اونجا درس میخوند ثبت نام کردم دانشگاه ازاد تو تهران اوایل خوب بد خب قهر اشتی های کوچیکی بینمون بود تا جایی که قضیه واقعا جدی شد من بهش گفته بودم که قصدم ازدواجه و دوباره هم رو این موضوع تاکید کردم و ازش خواستم تا یسری مسائل رو رعایت کنه و بیشتر حواسش باشه اونم بگی نگی انجام میداد ولی بعدا متوجه شدم فقط در حضور خودم اینکارا رو انجام میده و تازه خیلی از چیزایی رو هم که ازش خواستم انجام نمیداد ولی هر چیزی که اون از من میخواست از مدل مو تا کفشو لباس هرطور اون دوست داشت میپوشیدم انجام میدادم با هیچ دختر دیگه ای هم دوست نشدم و حتی به هیچ دختری نگاه هم نمیکردم تااینکه دعوا هامون زیاد شد و قهر هامون زیاد شد ولی من طاقت نمی اوردم اشتی میکردیم تا اینکه یه روز که برای اشتی قرار بود همو ببینیم دستشو گرفتم رفتیم دانشگاه که سرکلاس کنارم بشینه تا دخترای کلاسمون ببینش منم بردمش سرکلاس و حتی تو کلاس هم دستشو گرفته بودم اخر کلاس بود گوشیش گرفت دستش منم بهش گفتم گوشیت بده ببینم اون چند نفر که گفته بودم بلاک کردی تو لاین یا نه که نگاه کردم دیدم سه تا پسر تو لاینش هیدن هستن پرسیدم اینا کی هستن چرا هیدنشون کردی یکیشو گفت دوست دوست پسر قبلیمه یکیشو اینو نمیدونم شاید با اسم دختر اومده اد کردمش بعد عکس پسر گزاشته بعد منم گفتم خب پس چرا هیدنش کردی و اعصابم خورد شد و دادو بیداد که گفت عصبانی نشو توضیح میدم دستشو گرفتم رفتیم بیرون دانشگاه گفتم توضیح بده گفت که بخدا خواستگاره فامیل یکی از دوستامه باتو که قهر بودم دوستم اومد گفت میخواد بیان خواستگاریم منم گفتم چرا شمارشو گرفتی خواستگار میاد دم درو خونه و… که شمارشو برداشتم و ایدی لاین اونیکی رو هم برداشتم رفتم شبش به جفتشون پیام دادم که چه نسبتی با این خانم دارید اونی که دوست دوست پسرش بود مشخص شد که دوست پسر قبلیش بوده یعنی به من دروغ گفته بوده با یه نفر دیگه هم غیر از اون که به من گفته دوست بوده و پسره مدعی بود که ازش لب هم گرفته و دست به سینه هاش زده من اونکی پسره هم که خواستگارش بود هنوز جواب نداده بود من بعد شنیدن ادعا های اون پسره اعصبانی شدم اس ام اس دادم و پشت سر هم زنگ زدم گفتم کجایی پدرتو در میارم پوستت و میکنم سرتو میبرم داشتم منفجر میشدم اون فکر کرد جریان خواستگار رو فهمیدم برگشت گفت ببخشید دروغ گفتم خواستگار نیس میخواست باهام دوست بشه من جواب نه بهش داده بودم ولی بعدا که به پسره زنگ زدم پسره ادعا های دیگه ای داشت و میگفت که یک هفته باهم دوست بود و همدیگه رو هم دیدن بعد که اینا رو شنیدم بیشتر اعصبانی شدم گفتم باید هرجا هستی امشب ببینمت میام دم درتون بیچارت میکنم پوستتو میکنم و…. که گفت امشب نمیشه فردا صبح بیا همو میبینیم منم صبحش رفتم که توضیح بده بهم تا اومد حرف بزنه زدم زیر گوشش و هرچی از دهنم دراومد گفتم اونم که حرفی نداشت بگه شروع کرد گریه کردن و معذرت خواهی کردن منم دیدم خیلی ناراحته بخشیدمش و قول داد دیگه تکرار نکنه مدتی گزشته من طبق روال معمول باهاش رفتار کردم و اصلا به روش نیاوردم چی کرده مثل قبل عاشقش بودم اما اون همش میگفت تو برو حرفای اونا رو باور کن و همش اسم اون پسرا رو می اورد و حداقل هفته ای دو سه بار دعوا میکردیم واقعا قلبم درد می اومد از ناراحتی واقعا حالم خراب میشد حتی چند بار تمام بدنم سر شد و کامل بدنم از کار افتاد از شدت ناراحتی و قهر های پیا پی حتی چند بار رو در روی خودش رگمو زدم اومد جلومو گرفت یک بار هم رفتم دم درشون با مادرش صحبت کردم اما نگفتم که بادخترش دوست هستم گفتم که دخترتون دوست دارم کار این چیزا هم دارم اگه اجازه بدید بگم خانوادم برا نشون کردن بیان اما مادرش قبول نکرد من رفتم همچنان باهم بودیم من براش همه کار میکردم از شهرستان اومده بودم تهران مونده بودم هفته ای حداقل دوبار براش گل میخریدم میبردم پول تو جیبی بهش میدادم نهار سه روز هفته رو باهم میرفتیم میخوردیم بعد دانشگاه خرید میبردمش همه چی چون اصلا مادیات برام مهم نبود دوست داشتم کسی رو که دوسش دارم همه کار تا جایی که از دستم بر میاد براش انجام بدم حدودا ماهی 1 ملیون خرج میشد و هرچی پس انداز داشتم از کاری که تو شهرستان میکردم خرج کردم و اون با این همه همش تکرار میکرد که دوست پسرای مردم چی میکنن تو واسه من چی کردی و این حرفش واقعا ازارم میداد واقعا ناراحت میشذم بهونه های الکی می اورد الکی قهر میکرد احساس میکردم دوسم نداره و وقتی یه مدت هم که من دنبالش نمیرفتم میدیدم اون دوباره میاد و نظرم عوض میشد که شاید واقعا دوسم داره و بهم وابسته شده باشه و خودمو مسئول میدونستم و میدونم در قبالش و باز هم دوباره اشتی میکردیم تا اینکه چند وقت پیش دوباره دعوامون شد و هرچی زنگ زدم اس ام اس دادم جواب نداد شارمو فرستاد بلک لیست با شماره های دیگه هم زنگ زدم فرستاد بلک لیست تا اخرین شماره باجه تلفنی که هرچقدر زنگ زدم نه اشغال کرد نه جواب داد نه بلک لیست فرستاد منم منتظرش بودم که از دانشگاه بیاد بخواد بره خونشون که ببینمش باهاش حرف بزنم ولی نیومد نگران شدم شماره مادرشو دادم یکی از فامیلامون که دختر بود که زنگ بزنه مادرش و بگه همکلاسی دانشگاشه و هرچی زنگ میزنه جواب نمیده و بپرسه ببینه که کجاس اما مادرش فامیلمون رو سوال پیچ میکنه و ضایع بازی میشه و میفهمن بعد پدرش زنگ زد به من دوساعت با پدرش صحبت کردیم و قرار شد که برم پیش پدرش میدونستم میخواد ازم شکایت کنه شبش یه نامه نوشتم برای دختره چون فکر نمیکردم بیاد دانشگاه میخواستم ببرم بدم به دوست دختره که اون برسونه به دختره و من برم پیش پدر دختره با این همه وقتی با پدرش صحبت کردم تلفنی اصلا به پدرش نگفتم که با دخترش دوست بودم یا باهم بیرون میرفتیم یا دخترش با من می اومده خرید میرفتیم و …. فقط به پدرش گفتم دوسش دارم اون سمتم نمی اومد فقط من دنبالش بودم اصلا کناره هم نمیرفتیم و … و به پدرش هیچی نگفتم بعد که خواستم نامه رو بدم دوستش دیدم خودشم اومده دانشگاه رفتم باهاش صحبت کنم گفتم جریان رو خودت میدونی بابات اینا فهمیدن و خواسته که من برم پیشش اومدم بهت بگم که من هیچی رو به پدرت نمیگم و نمیگم دوست بودیم فقط میگم که دوست دارمو دنبالت بودم و نمیگم که تو هم با من بودی ولی اگر خودت خواستی به خانوادت بگو که توهم دوسم داری امروز اومدم این حرفا رو بگم برم فکر نمیکردم بیای نامه اورده بودم بدم دوستت بهت بده دیگه خودت اومده بودی به خودت گفتم بعد اونم گفت که نمیخواد بری پیش بابام و اسرار کرد که نرم و گفت بابام میخواد برات دردسر درست کنه و نزاشت برم یعنی پدرش هم دیگه بهم زنگ نزن و ما به رابطمون همچنان ادامه میدادیم اما کمتر شد هفته ای یک روز اس ام اس و زنگ هم نمیزدیم بهم گفته بود که گوشیش ور گرفتن بعدا فهمیدم که بهم دروغ گفته یه روز که منتظرش بودم یهو دیدم گوشی دستشه و خیلی ناراحت شدم که بهم دروغ گفته و باز بهش هیچی نگفتم باز با وضع به وجود اومده هم دریغ نمیکردم و تا جایی که میتونستم بهش کمک میکردم و پول میدادم که چیزی میخواست بگیره ولی بازم اون حرفایی که من بهش میگفتم رو گوش نمیداد و اصلا اهمیت نمیداد الانم که باهم هستیم هر روز که میره داشگاه بعد کلاساش زنگ میزنه اما کلا با اعصبانیت و دعوا حرف میزنه احساس میکنم که دیگه دوسم نداره و نمیدونم که چرا مونده از یطرف هم شک دارم که شاید واقعا دوسم داره و بهم وابسته شده و نمیتونم ولش کنم و احساس مسئولیت میکنم ولی از طرفی هم خودم دارم اذیت میشم و ازطرف دیگه هم حتی اگه بخوام هم نمیتونم که بهش فکر نکنم من 1 ساله زندگیمو با اون بودم خیلی چیزا رو با اون تجربه کردم غذا خوردن دونفری خرید رفتن دونفری حلقه دستش کردم و خیلی چیزای دیگه البته س……ک……..س نداشتیم چو قصدم ادواج بود و وقعا دوسش داشتم الانم انقدر تعریفشو پیش خانوادم کردم که حتی اگه منم ولش کنم و اونم ولم کنه و همه چی هم تموم بشه خانوادم ولم نمیکنن و همش سراغشو میخوان بگیرن و بگن چی شد و منم مصلاما جوابی ندارم که بدم با این همه تعریفی که ازش کردم پیش خانوادم حالا هم سر در گم هستم نمیدونم دوسم داره ؟؟دوسم نداره؟؟ برم؟؟؟ بمونم؟؟؟ میخوام برم حضوری با پدرش صحبت کنم همه چی رو به پدرش بگم و از پدرش بخوام که تکلیف منو روشن کنه دخترشو بنشونه سنگامونو وا بکنیم و اگه واقعا قرار اتفاقی بیفته و قرار ازدواج کنیم و این امکان هست حلقه ای برای نشون کردنش ببریم تا حداقل تکلیف مشخص بشه و منم بدونم که چطور رفتار کنم با دختره یا اگر قرار نیس این اتفاق رخ بده من بدونم و برم پی زندگی و کلا این یه سال رو فراموش کنم و فکر کنم که یه سال مرده بودم و بعد این هم بمیرم چون وقعا بدون اون برام سخته و با این وضعیت با اون بودن هم برام سخته دیگه دارم دیونه میشم اب شدم از بس غصه خوردم دوستام هم که میگن اصلا دختره به درد تو نمیخوره نه قیافه هاتون نه خانواده هاتون نه سنتون هیچیتون بهم نمیخوره خانوامم که بار اول عکساشو دیدن خوششون نیومد و گفتن که خودت بهتری از اون و دوستامم همینو گفتن حتی دوستای خودشم همینو گفتن اما من اصلا قیافه برام مهم نیست نکه فیلم هندی باشه ها نه من فقط دوست دارم که یکی رو دوست داشته باشم دوست دارم اونم دوسم داشته باشه دوست دارم صادق باشیم باهم و همه چی رو بهم بگیم و همش بهم راست بگیم از دست هم ناراحت نشیم ایرادای همو بگیریم و تا جایی که تونستم خودم اینکارو کردم اما اون نه حالا هم نمیدونم چی کنم دوست دارم یه مشاور بتونه با دوتامون حرف بزنه اما نمیتونم بیارمش کلینیک چون فرصتش نیس و خانوادش دیگه بهش اجازه نمیدن زیاد از خونه بیرون بره اما فکر کنم حتی این رو هم بهم دروغ گفته در کل حداقل به من اینطور گفته دوست دارم یه نفر باشه با دوتامون حرف بزنه و مشکلمون رو حل کنه یا با خانواده هامون صحبت کن با تشکر ممنون میشم زود جواب بدید