بلاتكليفى
سلام
من دخترى هستم كه از يه ازدواج ناموفق يه دختر يه ساله دارم. من مدتها پيش با مردى آشنا شدم، در اوايل رابطه اش با من خيلى گرم و صميمى بود و هميشه باهام تماس ميگرفت و در مورد كاراى روز مره اش با من حرف ميزد. روز اولى كه همديگرو ديديم، خيلى گرم و صميمى داستان زندگيمونو به طور خلاصه برأى هم تعريف كرديم و حتى بعد از شروع رابطه مون عكس من و خودشو واسه ى مادرش و دوستاش و خانوادش فرستاد و گفت كه وارد رابطه شده و حتى اون روزها ميگفت كه من خيلى مهربونم و زيبا و با همه ى دوست دختراش فرق دارم و هم اينكه دخترمو دوست داشت و بهم از راهكارهاى تربيت بچه ميگفت كه چطور ميتونم يه بچه رو به خوبى بزرگ كنم. او از آخرين رابطه اش كه چه عرض كنم ٥ سال گذشته بود حرف زد و همچنين برايم تعريف كرد كه دخترى كه با او رابطه داشته دو سه بار بهش خيانت كرده و اين كار او باعث شده كه ديگر هيچ احساسى به جنس مخالف نداشته باشه و بعدها فهميدم كه منظور از اينكه او هيچ احساسى به جنس مخالف نداره، منظورش عاطفى بوده و او هيچ وقت ديگه نميتونه دخترى رو از صميم قلبش دوست داشته باشه و يا اينكه عاشقش بشه، ولى من بهش گفتم پس رابطه اش با من واسه چيه؟ من هم بهم خيلى فشار اومد طوريكه وقتى او ميرفت توى تنهايىام گريه ميكردم، اون يه بار ميگفت دوسم داره و دوست داره كه با هام باشه و يه بار سر در گم بود و بعدها چيزايى فهميدم كه منو به كلى اذيت ميكرد، و از اين موضوع هيچ كس به غير از خواهرش خبر نداشت. بايد بگم كه او به نروژ اومده بود و قبولى نداشت و اين مورد خيلى اون رو بلاتكليف كرده بود، از طرفى دوست دخترسابقش همش بهش پيام ميداد از جاهاى مختلف، اون دختر در ايران بود و پيش مادر و پدرش زندگى ميكرد، اين آقا همچنين بهم گفت كه اونو دوست نداشته و اين رابطه، يه رابطه ى زوركى بوده كه اون دختر اينو مجبور كرده كه باهاش بمونه، دختر گفته بوده چون پرده و بكارت منو زدى بايد با من ازدواج كنى، واين آقا بهم گفت كه شبى كه باهاش همبستر شده و بعدش هيچ خونى از ايشون نيومده بوده و او باور نكرده كه او دختر بوده ولى چون اون دختر شروع به گريه و زارى كرده، اينم بهش قول داده بوده كه حتما باهاش ازدواج ميكنه، ولى طى ٥ سالى كه باهم بودن، اين دختر دو سه دفعه بهش خيانت كرده بوده ولى ميگه كه واسه همين ديگه هيچ احساسى بهش نداره، و اين امر باعث شده كه احساساتش درونش بميرن، اون سردر گمه و با اين كارش كارى كرده كه منم سر در گمم، الان به خاطر اينكه اون دختر هميشه ميره روبروى منزل خونه ى اين آقا كه در ايران هست و پدر و مادر ايشون اونجا زندگى ميكنن حتى با اونا وارد بحث شده و به مادر اين آقا همه ى قضيه رو تعريف كرده و وقتى مادرش فهميد، مادرش زنگ زده از ايران و گفته كه بايد با اين دختر ازدواج كنى و حتى گريه كرده كه اين آقا قبول كنه، الان بهم گفت قضيه رو، و من دو هفته با خودم كلنجار رفتم و خيلى بهم فشار اومد و خيلى گريه كردم و نميدونستم كه ديگه چيكار كنم، بعد كه خيلى فكر كردم، ديدم ديگه فايده نداره، بهش گفتم كه دوست ميمونيم ولى ديگه نبايد رابطه داشته باشيم و حتى گفتم دوست ندارم بين تو و اون دختره باشم و ازش خواستم كه وقتى با اون ميخواد ازدواج كنه بايد مسئوليتشو بپذيره و اينكه اون داره ازدواج ميكنه، ولى بهم گفت كه مجبورش كردن و مجبوره به خاطر مادرش و آبروى خانوادش و من هم گفتم كه كارش درسته كه قبول كرده با اينكه گفتن اين واسم سخت بود ولى گفتم، اون بهم گفت كه رابطمو باهاش قطع نكنم، از اين هم مطمئن بودم كه چشش دنبال دختراى ديگه نيست، گرچه اينجا دختر خيلى زياده، ولى اينجورى نبود و نيست، من الان هنوز دوستم و باهاش رابطه دارم، ولى سر در گمم، چون رابطه ى من با اون به هيچ جايى نميرسه، از طرفى ديگه وقتايى مياد كه دخترم خوابه و وقتى ازش پرسيدم چرا گفت كه منو دخترت نبينه و اين بهتره و اينكه دخترم از من نپرسه فردا كه بزرگ شد، مامان اين آقا كيه؟ به من گفت كه هيچ كس از آينده خبر نداره و هيچى معلوم نيست، و اينكه اون به من دوباره گفت كه دوست داره باهام باشه و اينكه اون بهم احساسى نداره، ولى هميشه بهم زنگ ميزنه و هر كارى كه ميكنه بهم ميگه، كارايى كه ميكنه باعث ميشه فكر منم اون هم بهم حسى داره و فكر ميكنم داره مخفى ميكنه و اينكه موقعيتى كه توش قرار گرفته اون رو سر در گم كرده و حتى يادم مياد كه بهم گفت كه دلى واسش نمونده اينارو بعد از اينكه اون دختره قضايارو به خانوادش بگه بهم گفت ولى قبل از همه ى اينا و دراويل بهم ميگفت كه دوسم داره و واسه همين باهامه، درد دل باهام ميكرد و اينكه خيلى صميمى بود، حتى بهم گفت اگه وضع زندگيش تغيير كنه و تكليف قبولى نروژ معلوم شه شايد باهم ازدواج كنيم. الان بهم ميگه خودمو اذيت نكنم و فكر نكنم، به كارام برسم، گفت وابسته ى كسى نباش، احساساتتو دور بريز…من راستش خيلى دوسش دارم و ميدونم كه نه اون و نه من وابسته ى جنسى نيستيم.
من به اون حس دوست داشتن واقعى دارم و اون منو بهترين دوستش الان خطاب ميكنه، و چون مجبوره كه اون دختررو بياره اينجا ديگه منو دوست دخترش خطاب نميكنه، واينو هم بهم گفت كه اگر يه روزى بخواد اون دختر رو بياره ١٠ سال طول ميكشه واينكه اون دختر گفته واسش صبر ميكنه ولى اين آقا بهم ميگه وقتى كه اومد و اون هم موندش اينجا دائمى شد ازش طلاق ميگيره. الان من خيلى دلهره و اضطراب و نگرانى و پريشانى دارم و نميدنم واقعا اون من رو دوست داره؟ نميدونم!!! ميتونيد شما بهم بگيد كه چه كارى انجام بدم كه بهتر باشه؟ شما چه راهكارى بهم نشون ميديد؟
در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۶۸۹۵۵۸
سلام من دختر ۲۲ساله ای هستم که عقاید مذهبی باریشه ی منطقی و محکم دارم و درچنین خانواده ای که مذهبی بوده و به فرهنگ اهمیت داده بزرگ شدم درحال اتمام کارشناسی پیراپزشکی تا الان باپسری دوست نشدم جز مواردی که به خاطر اصرارشدییید چنتا پسر توفضای مجازی فقط برای اینکه قانع کنم که قبول ندارم دوستی رو جواب به پیامشون دادم و کم کم خیلی زیاداز اخلاقم خوششون اومد طوری که فقط یه عکس کاملا محجبه(چادر.چون نمیخواستم با بدنم تحریک و جذب شن و گناه بیوفتن ) منو دیدن و میخواستن بیان خواستگاری که خب من معقولانه نمیدونستم و به زور بعد از چند هفته هرکدومشون رو هربار راضی میکردم که پیام ندن. تا الان ازدوستام(دختر)و بزرگ ترا زیاد شنیدم که میگن تو اخلاقات خیلی خوبه و گاها میگفتن تا این حد نقص نداشتن باعث حسادت آدم میشه این نوع تمجیدهارو خیلی شنیدم و یا شنیدم که گفتن مامیترسیم برای پسرمون ازشون خواستگاری کنیم شاید جواب +نده و خب خواستگار داشتم که از دید بقیه شاید خوب باشن مثلا تو حوزه پزشکی بودن و.. ولی من چون معیار هام متفاوت بود قبول نکردم من دوست داشتم عاشق بشم اماعاشق کسی که معیار های من و خانوادم رو در خودش و خانوادش داشته باشه . یعنی اهل هنرادبیات بافرررهنگ متدین مبادی آداب ظاهر طوری که به دلم بشینه خیییییلی عاشفم باشه و اهل خیروبخشش باشه خانواده متدین خودش خون گرم فهمیده تحصیلات نرم یعنی زیرکارشناسی نباشه امااااااا من هربار به خواستگارام اوکی ندادم چون که خب احساس دراین روابط نیست و برای من کمی زمخت و مشکله .خلاصه عذرمیخوام طولانی شد من حدودا یک و نبم ماه پیش پسری۲۵ساله تومجازی خیییلس اصرار ب آشنایی باهام کرد و من باز بافکر قانع کردن جوابشونو دادم و نه گفتم ولی ایشون با اصرار زیادو خوب صحبت کردن منو متقاید به آشنایی باچت کردن (هم استانی هستن و فاصله شهری ما حدودا ۲hهستش)و گفتن که عقیده مذهبی من و جواب منفی به پسرا و اطمینان از پاکی مشوق ایشون بوده که میخوان حتما باهام ازدواج کنن الان یک ماهه یادوماهه باهم هم صحبتیم(چت) منو تو عکسا خوب دیده و بلافاصله پاک کرده(البته من عکس باحجابمم هم تومجازی نمیذاشتم اما انقد این محبت کرد بهم که من عکسامو نشونش دادم )خلاصه رابطه الان گرررم شده ایشون از نظرمذهبی از من ضعیف ترن و طوری که تو شرایط سخت نمازشون رو اول وقت نمیخونن اما انجام واجبات رو میگن دارن اما خب این و خودمم میدونم که عقاید مذهبیش شله چون خانوادش سخت نگرفتن و خوب آموزش ندادن و… ایشون فرد خیلی فهمیده و پخته ای هستن و از نظر جنسی گررم فردی خونگرم و مهربون مخصوصا با من شدیدا درگیر من شدن و تمام تلاششونو میکنن تا چند ماه دیگه بیان جلو . خانواده من کارمندبودن و کمه کم میخوان دامادشون استخدام باشه و ایشون شبانه روز درس میخونن تا ازشغل فعلی به استخدام ارتقا بدن خودشون و . همو هنوز حظوری ندیدیم اما همیشه خداروبابت من شکر میکنه و میگع ندیده حاظرم بیام خواستگاری(البته عکسامو کامل دیدن چندلحظه)…من از رابطه دوستی احساس گناه میکنم به نظرتون این فرد برای من مناسبه؟چیکار کنم
اگر احساس گناه میکنید پس چرا وارد رابطه و عکسهای خودتونو به ایشون نشون دادید ؟
به هر حال این حس شماست که آیا از این فرد خوشتون بیاد و به خواستگاری ایشون جواب مثبت بدید و یا برعکس
اگرم از این رابطه احساس گناه میکنید پس طرح این سوالات بی مورده و باید تمام ارتباطات خودتونو کات کنید