با سلام.
در سن 13 سالگی پدر و مادر من از هم جدا شدن و مادرم بلافاصله با دوست پدرم ازدواج کرد. پدرم هم برای همیشه ایران رو ترک کرد.
ناپدریم ما رو خیلی اذیت و مادرم رو علیه ما تحریک می کرد. در کل زندگی پر از آشوبی داشتیم و خشم زیادی از اون سالها در وجود من انباشته شده.
من تو وجودم این نقش بسته که : مرد= رفتن
ده سال پیش بعد از یه دعوای شدید مادرم ما رو از خونه انداخت بیرون و از اون موقع با خواهرم زندگی میکنیم.
رفتارم نا متعادل شده! یا اصلاً نمی تونم به کسی نزدیک شم، یا از ترس از دست دادنش اینقدر بهش نزدیک میشم که احساس خفگی میکنه!!!
دختر فوق العاده احساساتی هستم و وقتی احساسم درگیر رابطه میشه بعد از بر هم خوردنش زندگیم مختل میشه.
تو 22 سالگی با یه پسری نامزد کردم که 2 سال ازم کوچکتر بود و بعدش فهمیدم تعادل روانی نداره، دست بزن داشت و موقع عصبانیت هر چی دم دستش بود می شکست!!! با کلی مکافات تونستم بعد از دو سال ازش جدا بشم و اوضاعم خیلی بدتر از قبل شد. حدود 24 کیلو چاق شده بودم و افسرده. البته به مرور زمان رو خودم کار کردم و الان حدود 10 کیلو اضافه وزن دارم و اوضاع روحیم بهتر شده.
از هشتم فروردین ماه با یه آقای 34 ساله تو یکی از سایتهای اجتماعی آشنا شدم که هلند درس میخونه و حدود یه سال هست رفته. اوایل صحبتهامون دیر به دیر بود اونم فقط من بودم که ازش سراغ می گرفتم!! اما از اواسط اردیبهشت کم کم روابطمون بیشتر شد و گفت که میخواد منو بیشتر بشناسه و آیا من قبول میکنم که همچین رابطه ای (با وجود این فاصله) داشته باشم یا خیر. منم گفتم بستگی به یه سری شرایط داره، اگر اونا اوکی باشه قبول میکنم.
راجع به جزئیات ازدواج باهام صحبت میکرد، نظراتم رو تو مسائل مختلف می پرسید، از زندگی خانوادگیم و علت جدایی از نامزدم پرسید. برنامه م برای زندگی آنده و خیلی چیزای دیگه.
خود ایشون هم یه نامزدی ناموفق داشته که حدود سه سال طول کشیده.
از روز اول حرفش این بود که ما فعلاً چیزی با هم نداریم، دو تا “دوست” هستیم تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم، بعد ببینیم می تونیم با هم صمیمی باشیم و در آخر می تونیم با هم ازدواج کنیم یا نه. مرتب وقت و بی وقت بهم می گفت: هلن تو دختر خوبی هستی، تو خیلی دختر خوبی هستی، تو دختر خوبی هستی همینجوری بمون…
می پرسیدم یعنی چی؟ می گفت: خب خوبی دیگه… عوض نشو…
احساس میکردم احساسش درگیر شده اما نمیخواد مستقیم بروز بده، واسه همین با این حرف میخواد بگه براش مهمم.
تا اینکه بعد از حدود یه ماه از صمیمی تر شدنمون، یه شب غیر منتظره گفت: دوستت دارم!!! من چند لحظه شوک شدم ولی جواب دادم: منم دوستت دارم…
و واقعاً هم دوستش دارم…
از اون روز به بعد حرفاش بوی عاطفه ی بیشتری گرفت و حتی راجع به جزئیات زندگی زناشویی مثل تعداد بچه ها و جنسیتشون، محل زندگی و دکوراسیون خونه و … باهام صحبت میکرد.
بهم میگفت تو به چه دلیلی منو دوست داری؟ میگفتم بخاطر اینکه حرف منو می فهمی، بهم بها میدی، باهام صبوری میکنی، به حرفام گوش میدی، وقتی ناراحتم آرومم میکنی، آدم مستقل و قوی ئ هستی، به معنای واقعی غیرت داری و …
وقتی ازش می پرسیدم: تو منو واسه چی دوست داری؟ به خنده میگفت نمیگم! پررو میشی! بعد که اصرار میکردم خیلی جدی میگفت: نه نمیگم، اگه بهت بگم بعداً تو همونا عوض میشی! همین که میدونی دوستت دارم و برام مهمی کافیه دیگه!
البته بماند که یکی دو بار سر زنگ نزدن یا جواب ندادناش که بحثمون میشد گفت: ما هنوز چیزی با هم نداریم!!! این توقعاتی که تو داری مال نامزد آدمه، نه یه “دوست” !!! منم ناراحت میشدم و سرسنگین، دو روز حرف نمزدیم اما یه پی ام که میداد دلم طاقت نمی آورد و دوباره آشتی میکردیم.
البته من آدم کینه ای نیستم، بارها میشد که شب ناراحتم میکرد، صبح که بیدار میشدم خودم بهش صبح بخیر می گفتم انگار نه انگار چیزی شده! چون واقعاً دوستش دارم.
قرار شد تابستون بیاد ایران که هم خانواده ش رو ببینه هم منو. کلی برنامه ریختیم که سفر بریم و تهران رو بگریدم.
21 تیرماه اومد و اولین بار همو 25 تیر دیدیم. همه چیز خیلی خوب بود. 6 عصر اومد دنبالم تا ساعت 1:30 شب با هم بودیم. کلی تهران رو گشتیم و خوش گذروندیم و خندیدیم، عکس انداختیم. تو راه بارها دستمو بوسید و موقع پیاده شدن هم صورتم رو.
دو روز بعدش که دوباره همو دیدیم مادرش اینا خونه نبودن و رفتیم خونه شون و با هم سکس داشتیم. خیلی حس خوبی بود، اینو خودش قبل از من اعتراف کرد، می گفت: امروز یه روزیه که هیچوقت فراموش نمیکنیم هلن… خیلی حس خوبی از هم آغوش شدن با تو بهم دست داده، فکر نمیکردم تو این زمینه هم اینقدر جذاب باشی…
عصر که میخواست منو برگردونه (چون نزدیک پریودم هم بودم خیلی حساس بودم) زدم زیر گریه که چرا منو به این زودی میخوای برگردونی خونه؟ ما از ساعت 1 با همیم الان تازه ساعت 6ئه.
یه کم بحثمون شد و گفت چرا گریه میکنی؟ خب برنامه نداریم جایی بریم! نهار که خوردیم، قلیونم که پریروز کشیدیم(دودی نیست زیاد)، تو پارکم که رفتیم نشستیم، تو خیابون که نمیشه بمونیم مثل علافا!! میریم یه روز دیگه با برنامه همو میبینیم خب!
بیشتر راه برگشت رو ناراحت بودیم اما بعدش کلی سر به سرم گذاشت و ده بار گفت دوستت دارم، حتی ریز جزئیات سفر رو که کجا بریم و چیکار کنیم رو هم تعیین کردیم و از هم خداحافظی.
فردا شبش باز سر اینکه چرا دیر جواب منو میده و یا بعد چند ساعت که خبری ازش میشه به مسید کال یا اسمسم توجه نمیکنه و چیزی راجع به ش نمیگه بحثمون شد، از اون شب به بعد رفتارش به طرز محسوسی تغییر کرد… کل روز جواب تلفنشو نمیداد، شب میگفت” ببخشید امروز حواسم به گوشیم نبود، شب بخیر” !!!!
دو روز بعدش سر اینکه چرا یهو اینجوری شدی حرف زدیم، اول که
ردن نمیگرفت، میگفت من همون آدمم. بعد که اصرار کردم گفت من فکر میکنم ما خیلی زود داریم پیش میریم، داریم عجله میکنیم، من یه بار تو زندگیم عجله کردم سه سال هم چوبشو خوردم، دیگه نمیخوام عجله کنم هلن… من از روز اولم گفتم ما فعلاً دوستیم، اما تو توقعاتت مثل یه نامزده!!! تو صمیمی ترین دوست منی، من این رابطه رو با هیچ دختر دیگه ای ندارم و هیچکس دیگه ای رو دوست ندارم، اما داریم عجله میکنیم، چیزی که با عجله باشه فکر توش نیست، چیزیم که توش فکر نباشه پشیمونی میاره. گفتم حالا باید این حرفو بزنی؟؟؟؟ بعد از سکس؟؟؟ نمی فهمی من چه تغییر و تحول احساسی رو دچار شدم؟؟؟ من غلط بکنم با یه “دوست” همچین رابطه ای داشته باشم!!!! تو به من گفتی من دوست دخترتم، حالا میگی دوست؟؟؟ گفت همون دیگه! سر اونم عجله کردیم، ما هنوز ریلیشن هم با هم نداریم، فعلاً دوستیم.
گفتم چرا با من سکس کردی پس؟؟؟ گفت چرا همه رو میندازی گردن من؟؟؟ مگه خودتم نمیخواستی؟؟ گفتم چرا، اما من سر حرفم هستم، تویی که عقب کشیدی، پس همش می افته گردن تو! گفت اونم اشتباه بود، خیلی زود بود… گفتم همین؟! با همین یه جمله الان حس منو میتونی درست کنی؟؟؟ گفت نه اما میتونیم جلوشو بگیریم! چون اشتباه کردیم که نباید همینجوری پیش بریم… گفتم تو حفظ کردن این رابطه برات مهم نیست؟ گفت معلومه که هست، اما نه مثل قبل! یه کم یواش تر، ما جوری برنامه سفر هم ریختیم انگار 4 ساله با همیم! این اشتباهه، باید بذاریم رابطه خودش پیش بره. گفتم ببین احساس ریموت نداره که دستت بگیری بگی حالا تند برو حالا یواش، این کشش احساسی ما به همدیگه س نمیشه جلوش رو گرفت که!!! گفت آره اما نباد به زورم هلش بدیم جلو!!!
خلاصه بعد از کلی بحث قبول کرد هفته پیش همو ددیم، وقتی پیشم بود خیلی خوب بود، مثل قبل از بحثامون، اما وقتی دور میشه دوباره همونجوری میشه… دوشنبه پیش بهش گفتم باید حرف بزنیم، گفت الان مهمون داریم نمیشه، گفتم اوکی بیدار می مونم تا برن بعد حرف بزنیم، پیغامم رو خوند اما جواب نداد!!!! تا روز جمعه که خودم بهش پیغام دادم باز!!!!! تازه طلبکارم بود که تو رفتی پیدات نیست، میخواست بره مراسم ختم مادر دوستش، قبل رفتن اومد همو ببینیم گفتم تو نباید بپرسی من چیکار داشتم باهات؟!؟ نباید سراغی از من بگیری تو این چند روز؟؟؟ شاید اتفاقی واسه من افتاده!!! هیچی نمیگفت…
به خنده گفت: هلن تو یه کاری کردی، حالا عذاب وجدان داری میخوای ببینی چجوری میتونی با من به هم بزنی. منم جدی گفتم: آره بعید نیست! خودت گفتی تو هرکاری بخوای می تونی بکنی!
یهو زد رو ترمز، گفت چی؟؟؟؟؟ گفتم همین که شنیدی! گفت من کی همچین چیزی گفتم؟! گفتم چرا !! خودت گفتی میتونی از فردا بگی دئیگه نمیخوای با من حرف بزنی یا میخوای فقط یه دوست ساده باشی با من، این یعنی من آزادم هر کاری بکنم!
رفت تو قیافه… گفتم ببین من فکر میکنم حفظ کردن این رابطه برات مهم نیست، گفت ممکنه اینجوری باشه…!
دستمو بردم دستگیره رو بگیرم پیاده شم: گفتم حرف آخرت همینه دیگه؟ یهو درمونده شد گفت هلن حرف حسابت چیه؟
دیگه قاطی کردم، گفتم تو چی فکر کردی با خودت؟؟؟؟ فکر کردی مرد تو دنیا قحطه؟ یا کسی نیست که بخواد با من باشه؟ یا من آدم بی سر و زبونی هستم؟ بی عرضه ام؟ زشتم؟ موقعیت اجتماعی بدی دارم؟؟؟ چی فکر کردی راجع به من که به خودت اجازه میدی اینجوری توهین آمیز رفتار کنی با من؟؟؟ تنها دلیلی که من الان اینجام اینه که دوستت دارم، اگه مطمئن بشم دیگه آدم سابق نیستم برات همین الان میرم و واسه همیشه فراموشت میکنم! اگر منو نمیخوای چرا رک نمیگی؟ گفت چی میگی؟ اگه تورو نمیخواستم که الان قید مراسم رفتن رو نمیزدم بیام تورو ببینم، می گفتم نمیشه همو ببینیم! پس میخوام با تو باشم که الان اینجام!
کلی حرف زدیم و گفت هلن باور کن من تورو دوست دارم اما نمیدونم 100% تو اون آدمی هستی که میخوام باهاش زندگی کنم یا نه، باید زمان بدیم به هم، بعدم من از الان دارم میگم که بعداً به من نگی تو عمر منو تلف کردی و فلان. گفتم باشه اما با این رفتارا اوضاع بدتر میشه!!! اگر من برای تو مهمم با رفتار نشون بده، حرفت چرا با عملت یکی نیست؟ گفت خب منم اشتباه کردم، شاید یه جورایی داشتم تورو تنبیه میکردم به خاطر اون روزایی که هرچی میگفتم کار دارم تو نمیذاشتی برم به کارم برسم، منو پای تلفن و اسکایپ نگه میداشتی، یا هی مسیج میدادی منم چون نمیتونستم جوابتو ندم باید از کارم میزدم و خیلی وقتا تا نیمه شب باید بیدار می موندم تا کارم رو تموم کنم. منم اشتباه کردم، اومدم تورو درست کنم خودم از اینور بوم افتادم دیگه!! باید جفتمون حد وسط باشیم.
خلاصه آخرش با هم صلح کردیم و کلی دوباره منو بوسید تو ماشین (بوسه لب) و گفت حالا فهمیدی دوستت دارم؟
به مراسم که نرسید، تا ساعت 11:30 با هم بودیم. شبش رسید خونه خبر داد، صبحشم من بهش پی ام دادم و جواب داد، بعد از ظهر اسمس دادم جواب داد، عصری زنگ زد، کلی سر به سرم گذاشت و شوخی کردیم. گفت فردا و پس فردا دارم با خانواده بزرگه( به من میگه تو خانواده کوچیکه هستی) میریم ویلای یکی از آشناهامون اونجا آنتن ندارم دو روز در خدمتت نیستم متاسفانه، الانم مهمون داریم. گفتم اوکی شب رفتن بیا چت کنیم، گفت باشه اما خبری نشد.
من قرار بود سیمکارتمو عوض کنم، فردا صبحش که عوض کردم بهش اسمس دادم خط جدیدم اینه، جواب نداد. ظهر ساعت 13:30 زنگ زدم باز جواب نداد، اسمس دادم که اسمسم بهت رسید؟! تو واتس اپ هم بهش پی ام دادم که گوشی ایرانت رو چک کردی؟ دیدم بهش نمیرسه فهمیدم نت نداره.
پریشب پی امم بهش رسید یعنی برگشته بود خونه، تو تلگرامم آنلاین بود اما هیچی نگفت!!!!!
دیشب اسمس داد سلام هلن جان، من برگشتم خونه یه سرمایی خوردم که چشمام داره در میاد!!! گفتم سلام، الهی… میتونی حرف بزنی؟ گفت نه قرص خوردم حالم خوب نیست، فردا صحبت میکنیم عزیزم، شب بخیر. گفتم باشه مواظب خودت باش شب بخیر.
با توجه به این تفاسر میخوام از شما که کارشناس هستید بپرسم آیا این آدم واقعاً منو دوست داره؟ من چه رفتاری باید در پیش بگیرم؟ من احتمال میدم با کسی دیگه آشنا شده باشه که اینقدر به من بی تفاوته… اما خودش گردن نمیگیره!
بعد از سکس من خیلی به هم ریختم، اصلاً تحمل این کم توجهیا رو ندارم…
نمیخوام دوباره سرخورده بشم و به هم بریزم، لطفاً بهم بگید رفتار درست چیه و چیکار باید بکنم؟