با عرض سلام و خسته نباشید.
من حدود۲سالی میشه که به دختر خالم علاقه پیدا کردم
اسم من ارمان هست و ۲۰سالمه(دانشجو رشته کامپیوتر-فوق دیپلم)
اسم دختر خالم ۱۸سالش هست(سوم دبیرستان-رشته علوم انسانی)
تو این ۲سال هر جور شده به زهرا ابراز علاقه کردم و چندبار هم جدی از طریق چت کردن و یا زمانی که اومدن خونمون بهش گفتم اما یا میخنده و یا میگه من خجالت میکشم این چیزا(ازدواج،خواستگاری)رو به من نگو یا میگفت من نظرم هرچی خانواده بگن هست.
اولین بار عید۹۲توی حیاط خونه مادربزرگمون بهش گفتم که گفت باید استخاره کنم بعد از چند ساعت رفتم ک جواب ازش بگیرم گفت که نمیشه منم چیزی نگفتم فقط با ناراحتی رفتم تو سالنت خونه مادربزرگم نشستم که اونم با فلاکس چایی اومد کنار ماها(پسر خاله هام و دختر خاله هام)نشست دقیقا رو به روی من.وقتی نشست رو به رو من،من بلند شدم با ناراحتی که برم جایی دیگه بشینم تا اینکه اومدم از بغلش رد شم از بغل خم شد و دستاش جلوم گرفت و منم که ناراحت بودم پام خورد ب دستش و رد شدم بعدش هممون رفتیم کوه بازم تو کوه همش نگاهم میکرد.بعد از عید اومدن خونمون باهاش حرف زدم بهم گفت که تویه مدرسه واسه رفیقش گفته و رفیق زهرا بهش گفته که اگر من بجات بودم بهش جواب بله میدادم.
تاشهریور ۹۴هر جور بود دست به هرکاری زدم ک راضیش کنم،مثلا دایی و زن دایم رو فرستادم خونشون که راضیش کنند زهرا دایی و زن داییم رو دعوا کرده بود و بهشون گفته بود که ارمان اگ راست میگه با خانوادش پا پیش بذاره
تویه روز تعطیل ما رفتیم خونه مادربزرگم زهرا با خونوادش اومدن خونه مادربزرگم تا دیدمش باز باهاش حرف زدم قبول کرد کع بریم خواستگاریش بعد از پنج یا شیش ساعت دوباره رفتم و بهش گفتم که یه بار دیگه بله و بگو میخوام بازبشنوم که این دفعه ناراحت شد و گفت اگر اسرار کنی که باز تکرار کنم بگم اره اونوقت میگم نه و اگر توهمبری و بزرگ خاندان رو هم بیاری نمیذارم بیای خواستگاریم
شهریور ۹۴با خانواده رفتیم خواستگاریش و قرار شد که فکراشون رو بکنند و جواب بدهند تویه این مدت هر ۲،۳روز یک مرتبه مادرم به خالم زنگ میزد و خبر میگرفت اخه من افسردگی گرفته بودم وقتایی که مادرم زنگ میزد خونشون خالم میگفت زهرا رو اینقد هول نکنبد بذارید خوب فکراش رو بکنه
تویه این مدت که منتظر بودم که جواب خواستگاری بده ما دعوت شدیم که بریم یک عروسی وقتی رفتیم عروسی یکی دیگه از خاله هام با خانوادش اومده بود اون خالع دیگم ک اومده بود عروسی ی پسر داره هم سن زهرا ک اسمش رضا هست تا من دید بهم گفت ک مبارک باشه من گفتم چی مبارک باشه گفت شنیدم رفتی خواستگاری زهرا؟؟منم الکی بهش گفتم نه نرفتم خواستگاری(اخه قرار شد که بجز دو خانواده کسی از موضوع خبر دار نشه حتی خاله های دیگم)منم به رضا گفتم به فرض که رفتم خواستگاریش به تو هیچ ربطی نداره رضا به من گفت که زهرا و خانوادش اومدن خونمون و بهمنگفته که ارمان اومده خواستگاریم و من جوابم مثبت هست ولی پدرم راضی نیست بعدش من با رضا دعوا کردم بعد از چند دیقه رضا اومد بهم گفت که زهرا میگه جوابم به ارمان رد هست ولی خونوادم راضی هستن.وقتی من این شنیدم خیلی ناراحت شدم و دلم شکست پیش خودم گفتم که زهرا به من گفته که کسی از چیزی نباید خبر دار بشه اونوقت خودش اومده واسه رضا تعریف کرده.

روزی که زهرا و خونوادش اومدن خونمون که جواب بدن،خودش ومادرش و مادرم رفتن تویه اتاق بعد از چند دیقه من رو هم صدا کردن وقتی رفتم تویه اتاق مادرم گفت زهرا میگه که باید دوسال صبر کنی تا درسش تموم بشه اخه سوم دبیرستان هست منم قبول کردم بعد من از خالم خپاستم که من و زهرا رو تنها بذاره تا حرفامون بزنیم خالم قبول کرد و قتی تنها شدم بهش گفتم که چرا به رضا گفتی که من اومدم خواستگاریت؟؟زهرا قسم ب قران خورد که من نگفتم و رضا الکی میگه
بع گفتم بذار نامزدی کنیم بعدش درست بخون من مخالفت نمیکنم اگر مشکلت ماشینه ماشین هم میخرم،زهرا گفت که نه مشکل اینا نیست،زهرا گفت که من به تو علاقه ندارم،علاقه من به تو در حد دخترخاله و پسر خاله هست و باید صبر کنی شاید در ابنده بهت علاقه پیدا کردم،من قبول نکردم و گفتم که قبلا تو میگفتی که هر چی خونوادم بگن و راضی بودی الان یه چیز دیگه میگی،زهرا گفت که من نظرم هر لحظه تغییر میکنه.بعدش به زهرا گفتم که بذار یه مدت باهم باشیم اگر بهم علاقه پیدا نکردی کلا قطع رابطع میکنیم اولاش میگفت نه نمیدونم میترسم من بهش گفتم یه یاعلی بگو و بگو اره قبول کرد و شمارش بهم داد چند رو زبعد بهش پیام دادم و اونم جوام داد بعدش دیگه بهش پیام ندادم اما رفت امد داشتیم و نسبتا مهربون تر شده بود تا اینکه یه شب اومدن خونمون و باز بهش گفتم که جوابت چیه و باب گفت که نه من بهت ابراز علاقه ندارم و علاقم در حد پسر خاله و دختر خاله هست وقتی این رو گفت با مشت زدم تویه دیوار که ی دفعه گفت چرا اینجور میکنی بعد بهش گفتم که بیا باز ازاول شروع کنم که گفت نه اینکه قبلا بهم پیام میدادی که من بهش گفتم من شمارم عوض کردم زهرا شمارش باز بهم داد تاالان که به شما پیام میدم حدودا ۷یا ۸بار بهش پیام دادم(عاشقانه یا عارفانه یا غمگین).
ی بار که مادرم داشت باهاش چت میکرد به مادرم گفت که به ارمان بگو که پیام عاشقانه به من ندهد چون گوشیم رو پدرم چک میکنه ولی من باز بهش پیام میدادم
من رفتم کربلا وقتی برگشتم مادرم برام سفره انداخت و همه رو دعوت کرد وقتی که همه خاله ها و عمه ها و دایی هام با بچه هاشون اومدن خونمون من زهرا رو بردم تویه اتاق و وسایلی رو که براش خریده بودم بهش دادم وقتی داشت وسایل رو چک میکرد بهش گفتم وسایلی که خریدم برات هزینه داره زهرا گفت که چه هزینه ای من بهش گفتم ۳یا۴تا بوس میشه(منظورم بوس از لپش بود) اولش قبول نمیکرد بعد که دید من بهش اصرار میکنم قبول کرد و بهم بوس داد بعدش بهش گفتمکه زهرا بیا تویه اغوشم اولش قبول نکرد بعدش اومد تویه بغلم وقتی اومد احساس کردم که اونم از ته دل منو بغل کرد بعدش بهش گفتم زهرا من که میدونم دوستم داری منو امانمیدونم چرا همش میگی نه بعدش زهرا بهم گفت که من چون ناراحت نشی اینکارا رو کردم بعدش بهش گفتم که مطمعنم دوستم داری اونم با حالت خنده بهم گفت که مطمعن نباش، وقتی اومدیم که از اتاق بریم بیرون بهم گفت هر موقع خواستی برام چیرزی بخری قبلش باهام هماهنگ کن منم بهش گفتم باشه ،قبل از اینکه از اتاق برنه بیرون داشت موهاش و شال درست مبگرد که یه دفعه برشت طرفم و بهم گفت اینجوری خوبه؟؟(منظورش موهاش بود)بهش گفتم ی جور موهات درست کن که تو دید نباشه اونم موهاش درست کرد اومد از اتاق بره بیرون که دستش گرفتم ویقش که یه خورده باز بود رو درست کردم و بهش گفتم دوست ندارم اینجور باشه و خندید و چیزیی نگفت بعدش باهم اومدیم دم در که با عموم و پسراش خداحتفظی کنم که دیدم باهام اومد سریع بهش گفتم برو اونجا بشین دوست ندارم پسر عموم تورو ببینه خوشم نمیاد که پسر عموم ببینتت اولش خندید بعدش رفت و نشست روی مبل
موقع خداحافظی بهش گفتم که زهرا من دوست ندارم تویه تلگرام و بی تالک باشی،زهرا بهم گفت که من قبلا تو این برنامه ها بودم ولی الان نیستم باشه الان همشون رو پاک میکنم.
چند روز بعد خالم اینا رفتن خونه مادربزرگم که مادربزرگم با زهرا حرف زده بود و زهرا به مادربزرگم گفت که من خجالت میکشم و روم نمیشه و الان موقع درسه ومادربزرگم بهش گفته بود که نامزدی کن و درست بخون و بعدش مادربزرگم با مادرش حرف زده بود و خالم به مادربزرگم گفته بود که من و پدرش راضی هستیم خودش باید جواب اول اخر رو بده به ارمان.
مادرم هم دیشب که با من حرف میزد بهم گفت با زهرا حرف زدم و زهرا بهم گفته که اگر نامزدی کنم از درس و مشق عقب میفتم همش به فکر نامزدم میفتم و بعدش به زهرا گفته که دویا سه تا رفیق داره که نامزد کردن ولی درس نمیخونن.

جثارتا اقای دکتر زهرا چشماش و حرکاتش و رفتارش نشون میده که من رو دوست داره اما به زبون میگه نه

نمیدونم چکار کنم خسته شدم تو رو خدا کمکم کنید!!