با سلام.
دختری 20 ساله هستم و دانشجوی لیسانس رشته روانشناسی.فرزند دوم خانواده هستم و یک خواهر دارم.ارتباطم با خانواده ام خیلی خوبه اما آدم درون گرایی هستم.خیلی از حرف هامو نمی تونم به پدر و مادرم بگم و به خواهرم میگم.گاهی بعضی از حرف ها رو هم نمی تونم برای اون بگم.مشکلی که دارم شاید خیلی کوچک باشه نمی دونم.اما گاهی خیلی اذیتم می کند.از اواخر سال سوم دبیرستان درس خوندنم دچار مشکل شد.کنکور سختی را پشت سر گذاشتم اما خدا بهم کمک کرد تا تونستم قبول بشم.یادم نمیاد توی درس خوندن قبل از سوم دبیرستان چطور بودم اما خیلی به یاد ندارم که این همه دل مشغولی و ناراحتی سرش داشته باشم.توی سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی درس نمی خوندم .قبلش خیلی درس خون بودم.کتابو که باز می کردم اشکم در می اومد.حوصله درس خوندن نداشتم.از کنکور هم دل خوشی نداشتم.پیش چند تا دکتر هم رفتم اما هیچ کدوم به من کمک نکردند.حساسیت پوستی و آلرژی هم گرفته بودم.کاملا بدنم به هم ریخته بود.نمی خوام دقیق اتفاقای اون سالو تعریف کنم اما بعد از کنکور حس و حال عجیبی داشتم گیج بودم نمی دونستم باید چی کار کنم و توی زندگی چه نقشی دارم.خدارو شکر درس هامو می خونم و توی دانشگاه نمره کمی زیاد نگرفتم حتی دو ترم پیش هم فکر می کنم بالاترین معدل را داشتم اما این فکر که حوصله ندارم درس بخونم مثل خوره از پیش دانشگاهی توی ذهنم مونده شاید تلقین باشه نمی دونم اما گاهی اذیتم می کند.نمی دونم چرا گاهی وقت ها فکر های منفی مثل خودکشی میاد توی ذهنم(بیش تر توی دوران درس خوندن) می دونم که افسرده نیستم همه اش از تلقینه.اما اعصابم خرد میشه.خیلی وقت ها هم این فکر ها رو ندارم اما گاهی…کلا توی زندگی گیج موندم.دلم می خواد یه کم روی پای خودم بایستم.احساس می کنم هنوز بچه ام و مستقل نیستم.دلم می خواد بیام پیش روانشناس و باهاش یه کم حرف بزنم اما روم نمیشه به خانواده ام بگم.همه اش توی ذهنم فکر می کنم مشکلم چرت و پرته.(البته گاهی یاد روانشناسایی که توی پیش دانشگاهی رفتم پیششون و نتونستن کاری برام بکنن و هم میفتم.)دلم می خواد راه خودم را توی زندگی پیدا کنم.اصلا حوصله ندارم چند روز پیش که فهمیدم داره به روزای دانشگاهم نزدیک میشه اعصابم خرد شد.دوست دارم توی رشته ام پیشرفت کنم(حتی گاهی وقت ها بعضی روانشناسا رو که می بینم میگم خوش به حالشون.من خیلی این رشته را دوست داشتم الان هم فکر کنم خیلی دوست دارم) اما میگم تا آخر لیسانس بیش تر نمی خونم چون حوصله ندارم.اصلا انگیزه خاصی برای درس خوندن ندارم.فقط می خونم تا لیسانسم تموم بشه.می خوام برم توی مهدکودک کار کنم اما نمی دونم این تصمیم واقعیمه یا نه.اعتماد به نفس خیلی کارارو ندارم چند سالیه که داستان می نویسم به خواهرم نشون دادم اما روم نمیشه به خانواده ام نشون بدم.(البته فکر نکنید رابطه ام با خانواده ام خیلی بده.ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات خیلی مسائل را نمی تونم بگم)انگار میترسم.نمی دونم چه احساسی دارم دلم می خواد یه کم برنامه داشته باشم توی زندگی اینقدر به بطالت نگذرونم.هدفی داشته باشم و بتونم درست زندگی کنم.یه کم مستقل بشم و بیش تر خودمو بشناسم.ببخشید اینقدر طولانی شد.خیلی دلم می خواست با یکی مشورت کنم.