با سلام
من 27 سال دارم و با دختر داییم حدود یک سال است که ازدواج کردم، البته این ازدواج کاملا تحت فشار خانوادم صورت گرفت. همین رو فقط میتونم بگم که پنج سال جنگیدم که اینجا رو نمیخوام اما فایده ای نداشت، همه چی از شش سال قبل شروع شد که بنا به دلایلی (که از اون دلایل می گذرم) مادرم شروع کرد به اینکه باید دختر داییت رو بگیری و من تقریبا یک سالی مستقیم و علنی می گفتم نمیخوام که خیلی باعث ناراحتی و رنجش مادرم میشد و این خیلی منو ناراحت میکرد و دلم رو میسوزاند، سر همین ماجرا بین پدر و مادرم هم گاهی بحث هایی پیش میومد. وقتی از مادرم ناامید شدم تصمیم گرفتم با پدرم صحبت کنم و بگم که من اینجا رو نمیخوام که پدرم هم توجیه میکرد که دختر داییت خیلی خوبه و تا دختر داییت رو نگیری این بحث های مادرت هم تموم نمیشه. تو همین مدت نمیدونم چطوری اما توی دهن همه فامیل افتاده بود که من و دختر داییم حتی یواشکی عقد کردیم یا قراره عقد کنیم. فضای خیلی سختی شده بود از طرفی هم پدر و مادرم طوری برخورد میکردند که اگر من دختر داییم رو نگیرم خیلی بد میشه و روابط فامیلیشون بهم میخوره، بعد از این ماجراها من تصمیم گرفتم دیگه هیچی نگم و تا ازدواج دختر داییم صبر کنم، سه چهار سال صبر کردم و تو این مدت خواستگارهایی هم واسش میرفت اما جواب رد می‌دادند و به نوعی منتظر من بودند. حتی هر خواستگاری که واسش میرفت مادرم به من زنگ میزد و ازم میخواست که برم خواستگاریش و من دیگه هیچی نمی گفتم. بعد از مدتی فکر کردم که اگر خودم کسی رو معرفی کنم و بگم کسی رو دوست دارم شرایط بهتر خواهد شد و اونها هم بیخیال میشند. بنابراین گزینه ازدواجم رو گفتم که مخالفت خانواده رو دربرداشت و من مطمئنم تنها دلیل مخالفت پدرم آروم کردن مادرم بودم وگرنه هیچ مخالفتی نداشتند. اگر این شرایط پیش نمیومد اونها هم مخالف نبودند. چند ماهی اصرار کردم و وقتی دیدم فایده ای نداره تصمیم گرفتم در حالی که هیچ احساسی به دختر داییم نداشتم برم خواستگاریش و خودم رو ازاین شرایط سخت که همش واسم فکر و دغدغه بود راحت کنم. توی تمام مدت خواستگاری و غیره احساس دختری رو داشتم که به زور به ازدواج راضی کردنش. الان بعد از یکسال دقیقا همون حسی رو دارم که قبل از ازدواج کاملا پیش بینی میکردم، در حالی که دختر داییم واقعا منو دوست داره و دقیقا حدسم درست بود که خانواده ی داییم و دختر داییت چون دوست داشتند من دامادشان بشم به خواستگاراش جواب رد میدادند اما من هیچ احساسی ندارم در عوض داره احساسم بد تر و بدتر میشه و من همچنان همون دختری رو که خودم معرفی کرده بودم دوست دارم. احساس میکنم پدر و مادرم در حقم نامردی و خیانت کردند و ازشون نمیگزرم، از طرفی از خانواده داییم هم بدم اومده که چرا با رفتاراشون قبل ازدواج پدر و مادر من رو تحریک میکردند که من باید برم خواستگاری دخترشون و اگر نرم روابط فامیلی کمرنگ خواهد شد.

تو رو خدا یکی بهم کمک کنه من باید چیکار کنم، باید با همین احساس بسازم و مدت ها اینطوری زندگی کنم؟ قدرت طلاق دادن هم ندارم، من خیلی اشتباه کردم الان که فکر میکنم کاش میتونستم با کسی غیر از خانواده خودم صحبت میکردم و از اون طریق به بقیه می گفتم. اما به دلیل شغلی در شهر دیگری زندگی میکردم و امکان این ارتباط کم بود. این اتفاق افتاده و میترسم چند سال بعد اگر به این ماجرا فکر کنم حسرت فرصت هایی رو بخورم که امروز میتونستم انجام بدم و از وقوع اتفاق های بدتر جلوگیری کنم. همینطور که امروز حسرت روزهای قبل از ازدواج رو میخورم که میتونستم بهتر برخورد کنم. کاش ناراحتی پودر مادرم برام مهم نبود…

در صورت امکان ممنون میشوم راهنمایی بفرمائید.