با سلام من علی هستم از روستای قولنجی 16سالمه و در حال تحصیل در رشته ی علوم انسانی هستم.من مشکل زود رنجی دارم البته تا حالا نمیدونستم که به این مشکل زود رنجی میگن اما بعد از تحقیق تو اینترنت به این نتیجه رسیدم.من به کمک جدی نیاز دارم.مشکل من اینه که در موار جدی یا کمی که کم میارم زود گریه میکنم خودمم نمیدونم چرا ولی خود به خود گریه میکنم.الان میخواهم به شما از یک داستان درباره ی خودم تعریف کنم:
روزی از روزها که ابتدایی میخوندم سال اول ابتدایی بود یدونه هم کلاسی داشتم خودشم از دور فامیلمون بود خیلی خوب یادم نیست ولی اونایی که یادم هست میگم من با این پسره دعوا میکردم خودشم زود زود یه روز من تو کلاس که با این پسره دعوامون شد سرشو کوبوندم نیمکت سرش شکست البته درست یادم نیست شکست یا زخمی شد اما این یادمه که از سرش خون اومد خوب اون سال اول ابتدایی که گذشت و ما اومدیم دوم از سال دوم و سوم چیزی تو ذهنم نیست اما سال چهارم که بودیم نقش ها عوض شدند و من خودم هم نمیدونم که چطور شد من به یه بچه ی ترسو تبدیل شدم و هنگامی که این پسر رو میدیدم تو روحیه یه حس داشتم که ترس بود تو مدرسه که یه چیزی بهم میگفت زود گریه میکردم و میومدم خونه به بابام میگفتم فردا بابام میومد مدرسه به مدیر میگفت بعدش مدیر هم بهش تذکر میداد بعدش که دو روز گذشت باز همان بود.
خوب الان میخوام از دوران راهنمایی بگم:
خوب سال اول راهنمایی باز این پسره هم کلاس من بود باز این پسره منو اذیت میکرد مثلا نمونش اینه
به من میگفت بیا بشین پیشه من منم میگفتم نه نمیام میگفت پس با من حرف نزن منم میترسیدم چرا چون هنگامی که با من حرف نمیزند اذیتم میکرد چجوری مثلا هنگامی تو کلاس مینشستیم به من متلک میانداخت یا طور دیگه اذیتم میکرد منم زود گریه میکردم اونم میومد و میگفت بیا آشتی کنیم طوری که میخواست من گریه کنم منم واسه همین هنگامی که میگفت با من حرف نزن خیلی میترسیدم و زود کاری که میگفت انجام میدادم خوب سال اول راهنمایی هم گذشت و اما سال دوم باز مثل سال اول بود طوری که هنگامی که اول مهر میشد یعنی زمان شروع مدرسه ها من دیگه اصلا نمیخواستم به مدرسه بیام و اما سال سوم یه روز باز تو کلاس نشسته بودیم من تو جلو و اون عقب نشسته بود پسر خالشم پیشش بود( اونم از اون شلوغ تر و ناقلاتره) زنگ زبان بود این از من پاکن خواست پاکن رو که دادم پاک کرد که تموم شد بهم داد باز دوباره خواست بعد که تموم شد پاکنو انداخت و پاکن افتاد زمین و من شروع به گریه کردن کردم معلم زبان گریه کردن منو دید و به من گفت که میتونم کلاستو عوض کنم منم گفتم اگه عوض کنین خیلی بهتر میشه خوب کلاسمو عوض کردم ولی باز جریان حل نشد ولی کمی کاهش یافت ولی باز که من این پسرو میدیدم ترس وجودم رو میگرفت خودشم هیکل هم نداره ازمن هم قدش کوچیکه ولی باز من نمیدونم که چرا میترسم.
خوب سال سوم که تموم شد اومدم اول دبیرستان موقع ثبت نام تو مدرسه عمدی من هنگام ثبت نام کلاسمو عوض کردم که باز به کلاس این پسره نیفتم .خوب سال اول دبیرستان رو من به خوبی رد کردم ولی باز اذیتم میکرد ولی به سال های قبل نمیرسید.
خوب سال اول هم که تموم شد رسیدیم به سال دوم یعنی سال انتخاب رشته
من به کار های فنی خیلی علاقه داشتم به خاطر همین رشته ی الکترونیک رو تو شهرستان برداشتم و به طور کلی از این پسره جدا شدم ولی سه روز که رفتم مدرسه نتونستم دوام بیارم هنگامی که از در مدرسه میرفتم تو همه بهم ناشناس بود و کلاس هم همینطور خوب من توی کلاس خیلی بی حوصله بودم هنگامی که معلم ریاضی اومد کلاس بهم گفت از کجا اومدی من هنگام صحبت با ایشون کم مونده بود گریه کنم واسه همین نتونستم دوام بیارم و برگشتم روستای خودمون رشته ی انسانی برداشتم و بازم این پسره تو کلاس منه و من باز از این پسره میترسم دیروز تو مدرسه بهم با شوخی و با خنده بهم توهین کرد کنارمون یکی دوتا از هم کلاسی هامون بود و من چیزی نگفتم و هیچ وقت نمیگم چون میترسم بعدا هم گفت نگاه کنید الان گریه میکنه و من خودمو به زور تونستم جلوی گریمو بگیرم.
از شما خواهش میکنم یه چاره یه راهی برام بگید من از ترس اینکه بابام منو نزه هنگامی این پسره منو اذیت میکنه بهش اولا میگفتم ولی دیگه نمیگم چون آبرو دارم و میخوام از این مشکل خودم رهایی پیدا کنم.
از شما خواهش میکنم که به من کمک کنید…
با تشکر