‎با عرض سلام و خسته نباشید خانمی هستم ۳۳ ساله دارای مدرک دکترای زمین شناسی با توجه به شرایط زندگی شاغل نمی باشم و دارای پسری پنج ساله هستم با توجه به شرایط بحران زلزله چند روز اخیر به شدت دچار اضطراب هستم به نحوی که با توجه به رشته تحصیلی و اگاهی نسبی تمام وقت خود را درسایت مرکز زلزله نگاری و پژوهشکده میگذرانم و یا به بررسی وچک کردن علوم مربوط به زمین لرزه می پردازم و خودم متوجه این رفتار افراطی هستم و می تونم بگم اصلا نخوابیدم و همه موارد امنیتی خونه رو رعایت کردم تا صبح باعث ازار خانواده ام شدم به طوری که سه یا چهار بارمحل خواب فرزندم رو تغییر میدم سعی میکنم در ظاهر طوری رفتار نکنم که متوجه بشه و بترسه اما شدیدا خودازاری میکنم در ضمن با خودم بسیار روراستم و میدونم مرگ حق است حتی به خواندن دعا و قران متوسل شدم ارامش نسبی میگیرم اما با مشاهده فرزندم اشک در چشمانم جمع میشود و دوباره به شرایط قبل بر میگردم ،با خودم تمرین میکنم که کسی جز خودم نمیتونه کمکم کنه و حتی میگم توکلت ضعیفه اما نمیشه که نمیشه و این افکار منفعل کننده دست از سرم بر نمیدارد حتی هم صحبتی های همسرم هم ارامم نمیکند.نزدیکانم هم با شنیدن صحبت هایم یا مسخره ام میکنند یا انگ دنیاپرستی و جون عزیزی به ام نسبت می دهند خودم کاملا به شرایطم واقفم نمیگم تمایلی به دنیا و متعلقاتش ندارم ولی ادم دنیا دوستی هم نیستم ولی واقعا افکارم درهم پیچیده و گیج کننده است حتی به نسبت روزهای گذشته کانون خانواده را گرمتر کردم به نحوی که غذای مورد علاقه فرزند و شوهرم را تهیه کردم ژله و تزئینو ….  حتی ترس و اضطرابمو. کلامی بروز نمیدم و مشغول شوخی و هم صحبتی هستم ولی با همه این تفاسیر دلم خونه و اصلا لباس راحتی نمیپوشم وتمام مدت در خانه با لباس بیرون و روسری هستم که خود این موضوع رو اگرچه همسرم به روم نمیاره ولی احساس میکنم منظره جالبی هم نداره .. البته فکرنمیکنم چیز مهمی باشه ولی در هنگام وقوع زلزله اول من در منزل با فرزندم تنها بودم وچون تقریبا چند ماه پیش دستم شکسته بود و نمی توانستم فرزندم را بغل کنم همش با خودم زمزمه میکنم چه طوری باید به او در شرایط بحرانی کمک کنم. با توجه به زلزله بعدی مجدداً بهم ریختم و تمام مدت در گوشه ای از خانه نشستم و اجازه رفت و امد به اتاق های دیگر را به فرزندم نمیدم و مدام شرایط بحرانی رو براش توضیح میدم و با افکار وسواس گونه به صورت بازی و سرگرمی راه های پناه گیری رو بهش نشون میدم گاهی دلم براش میسوزه اخه اون طفل معصوم فقط پنج سالشه الانم با هر صدایی از. جا میپرم و تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه و افت فشار دارم همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم همسر و فرزندم خوابن و بالای سر آنهامراقبشانم عاجزانه خواهش میکنم اگه راهکاری برای غلبه بر این اضطراب و استرس سردرگم کننده دارید راهنماییم کنیید