سلام ٢٦ سالمه، اول دبيرستان باپسري دوست شدم، دوسش داشتم قول ازدواج بهم داديم،سنم كم بود و سرم داغ و ميدونستم كه بامخالفت خانوادم روبرو ميشم اما سرم داغ بود و ميگفتم پاش واميستم،بعد ٥ سال كه اين دوستي طولاني ميشد كم كم سرد شدم ازش فهميدم هيچيمون بهم نميخوره خانوادمم بشدت مخالف بودن،باپسري اشنا شدم به مدت يكسال باهم دوست بوديم و من از ترسم نميتونستم به دوست پسر اولم بگم كه از زندگيم بره بيرون چون چنبار كه گفته بودم باتهديد روبرو شدم.بعد يكسال فهميد من با يكي ديگه حرف ميزنم،وبعد به بدترين شكل به خانوادم گفت و تهديدم كرد همه عكسا و فيلماتو پخش ميكنم.باهاش بهم بزن و برگرد سمت من.من بااينكه خيلي دوسش داشتم از ترسم باهاش تموم كردم و برگشتم ولي اينبار گفتم به اجبار باهاتم،اونم ميگفت من ولت نميكنم اما بعد دو سال گف از زندگيت ميرم بيرون.شش ماه از اين جدايي گذشت و تو دانشگاه باپسري اشنا شدم و دوس پسر اولم بصورت اتفاقي اين موضوع رو فهميد باز باتهديد و اجبار گف بايد بامن باشي
من بازهم اونو بااينكه پسر خيلي خوبي بود پسش زدم بخاطر ترس و واهمه اي كه از دوس پسر اولم داشتم.الان واقعا به جايي رسيدم كه فقط مرگو راه نجات ميدونم،به بن بست خوردم،ميگه من ولت نميكنم و بخاي باكسي باشي بدبختت ميكنم.و پسري كه تو دانشگاه باهاش اشنا شدم از طرفي دلبستم شده و منم واقعا به سني رسيدم كه مطمعن باشم واقعا ميخامش و نميتونم رابطمو باهاش قطع كنم
و وحشت اينكه باز اون بفهمه و عشقمو از چنگم دراره زندگيمو جهنم كرده.يه راهي نشونم بديد