سلام من یه دختر 28 ساله تحصیل کرده و کارمندم یک ساله که ازدواج کردم ازین قضیه ایی که میگم سه ساله میگذره احساس افسردگی می کنم .شورم از یه خونواده پولدار و خوش قیافه و مغرور هست والبته قابل اعتماد و مثبت ،که همه به زندگیمون حسادت میکنن در نازو نعمت بزرگ شده و حوصله هیچ سختی و نداره من اما با اینکه خونواده متوسطی داشتم خخودساخته ام و هرچیزی دارم از زحمات خودمه .قبل ازدواج یه نفر بهم شخصا درخواست ازدواج داد با هزر اصرار از طرف او و انکار از طرف من بالاخره قبول کردم همو بشناسیم ااونموقه ها دانشجو بوم ین اولین موردی بود که با جنس مخالف حرف میزدم یکی دوبار همو دیدیم و یه بارم پنهونی به اسم اینکه این خانوم دختر خاله دوستشه با منو دوستش و خواهرش رفتیم بیرون بهم نگفت خوارمه ظاهرا نمیخواست فعلا بدونم بعد از رفتن خواهرش نو رسوند خونه قبل اون روز داشت کم کم بهم نزدیک میشد دستامو گرف یه بار ، عاشقونه نگام میکرد اونروزم وقتی خواست منو برسونه تو کل مسیر دستامو گرفته بود دستمو بوسید و گفت که یه مدت از هم فاصله بگیریم دیوون شدم عاشقش شده بودم نمی تونستم نمیفهمیدم این حرف چه معنی داره همش میگفت مشکل دارم به زور رابطه رو نگه داشتم باهم بیرون رفتیم بازم و احساسات بینمون بیشتر و بیشتر شد ولی هر بار میگفت مشکل دارم تو آخرش ازدواج میکنی و من برای همیشه مجرد میمونم منم فقط اشک میریختم چندبار بهم گفت خاستگار داشتی ازدواج کن این حرفشو درک نمیکردم اون همه محبت ازون ور این حرفش از یه ور دیگه ..یه روز گفتم خاستگار خوب دارم خونوادم خیلی اصرار میکنن گفت ازدواج کن من که بهت گفتم مشکل دارم اونقدر جلوش گریه کردم فقط خواست دستمو بگیره از فاصله گرفتم و گفتم خداحافظ…شبش پیام دادم گفتم اگه فقط یه بار بهم گفته بدی با من میمونی نمیرفتم هیچی جوابمو نداد دو ماه بعد نامزد کردم با نامزدم منو دید یه هفته بعد نامزدیم پیام داد که دارم دیوونه میشم همش جلو چشمی برگرد گفتم کار از کار گذشته من شوهرمو دوست دارم بستمه هرچقدر عذاب کشیدم چند بار دیگه پیام زد دیگه جواب ندادم ازدواج کردم شوهرم از همه لحاظ اوکیه ولی تو روابط عاطفی سردو مغروره کاما اباز احساس نمیکنه هر بار باید من بر سمتش گاهیم کلا میرم سمتش عقب میره گاهی واقعا گریه ام میگیره میگه دوستت دارم حتی خوش اخلاقه تو خونه حتی بارها موهامو آرایش میکنه ولی سرد مثل یه آرایشگر .ولی نمیدونم اصلا مثل دوست پسرم نیس من با اون احساس ملکه بودن میکردم با همسرمم بد نیست ولی به اون حد نیست همسرم حتی بهم کمک میکنه روزبه روز زیباتر میشم .حتی به کمک اون استخدام شدم چند ماه پیش فمیدم دوست پسرم ازدواج کرده داشتم می مردم…نمیدونم این چه حالیه همش میگم چرا منو نخواست اون که اونهمه دوسم داشت چرا الان با یکی دیگه عروسی کرده اون که می گفت من مشکل دارم می دونم تا اخر عمر مجرد میمونم و اینا………… حال خوبی ندارم نمی فهمم چمه کمکم کنین