با عرض سلام و خسته نباشید.من دختر 25 ساله ای هستم که خانواده ام بدجوری با اعصاب و احساسات من بازی کرده اند.اصلا تحمل دیدن آنها را ندارم.به زور و از ناچاری با آنها زندگی میکنم.اگر خانه و درامد داشتم 1 ثانیه با انها نمی ماندم.قصه ی ما به نوجوانی ام مربوط میشود.من در نوجوانی پسری در فامیل را دوست داشتم اما بعد او به خانواده ام گفت و بدجوری آبرویم را برد و من از صدت نازاحتی دچار بیماری روانی شدم.متاسفانه خانواده ام اصلا من را درک نکردند و 2 سال بعد برادرم به خانه ی آنها رفت تا با دختر آنها برای ازدواج دوست شود.وقتی این کار را کرد من فقط خودم را می زدم.هرچه به خانواده ام میگفتم کسی به احساساتم اهمیت نمیداد.حتی گفتم ازدواج کنم با شما قطع رابطه میکنم انها هم گفت اهمیتی ندارد.این قضیه گذشت و من همه اعضای خانواده ام با ان که زنده بودند اما برای من جلوی چشمانم مردند تا این که 1 سال بعد دایی ام میخواست ازدواج کند.و مراسم عروسی در شهر آن پسر بود که قبلا با او دوست بودم.من هم اتفاقا قبلش تلفنی با مردی اشنا شده بودم و چون فقط 19 سالم بود و عقلم نمیرسید گفتم خب میروم تا ان مرد را ببینم و باهم ازدواج کنیم! ببینید چقدر نادان بودم.بعد خانواده ام به خاطر این که من را گول بزنند و با خودشان ببرند به دروغ به من گفتند آن پسر سربازی است بیا به خانه ی شان برویم.من هم احمق شدم و رفتم.اما آن پسر آنجا بود و خدا میداند چقدر در آن روزهایی که آنجا بودیم زجر کشیدم.آن پسر از من فرار میکرد انگار به خواستگاری اش امدم.خیلی برایم جو آنجا و حضور او سنگین بود.خیلی خرد شدم خیلی.از همه بدتر دروغ و خیانت خانواده ام آزارم میداد.به هر حال گذشت و به شهر خودمان آمدیم.آن مرد را هم ندیدم و دیگر قطع ارتباط کردم.خیلی خرد و خمیر و داغون شده بودم.خیلی.هنوز هم دارم زجر میکشم.آخر چقدر من بی ارزشم.چقدر بدبختم.چقدر آرزوی مرگ کنم.حتی مرگ هم به سراغم نمی آید که راحت شوم.خدا یادش رفته من وجود دارم شاید هم از اولش برایش وجود نداشتم.خیلی تو فکر خودکشی هستم.منتظر انجام دوتا کار هستم بعد هم خودم را خلاص میکنم.خلاصه چند ماه بعدش برادرم با آن خواهر آن پسر دوست شد اما آن پسر دوست شد و جالب این که آن دختر فقط قصدش سرکار گذاشتن و آزار دادن برادرم بود و از او جدا شد.خدا می داند چقدر لذت بردم که برادرم اینطور خرد شد انگار دنیا را به من داده بودند.آنجا بود که فهمیدم چوب خدا صدا نداره.دل هر کس را بشکنی خدا هم دل تو را می شکند.خلاصه این جریان برای همیشه تمام شد و من تمام احساساتم را به خانواده ام و همین طور این باور را که آنها من را دوست دارند از دست دادم و تبدیل به یک سنگ شدم و از دار دنیا به یک عروسک پناه بردم که هنوز هم تنها پناهم همان عروسک است و با هیچ کس ارتباط نزدیک ندارم.این مسئله گذشت تا این که متوجه شدم خاله ی مجردم و برادرم با هم قهر هستند.خاله ام که هنوز نمی دانم به راست یا دروغ به من فهماند که برادرم نسبت به او قصد بدی داشته.و خیلی حرف های دیگر هم زد.و این اتفاق درست روز خواستگاری برادرم(با یک دختر غریبه) افتاد که من با آنها نرفته بودم.خلاصه فردای روز خواستگاری من هم عصبی شدم و به برادرم گفتم یالا بگو چرا قهر بودید مگر نه از پدر زنت میپرسم.برادرم هم به خاطر این که من را از سر خودش باز کند با بدترین حالت ممکن و با داد و حالت عصبی بسیار شدید و وحشتناک به مدت طولانی مدام این حرف ها را به من زد که از زندگیم برو بیرون برو گمشو فقط نباش چی میخوای از جونم خستم کردی و خیلی حرف های دیگر.خیلی خرد شدم خیلی.خیلی تنها و بدبخت بودم.نه خدایی نه خانواده ای نه معشوقی نه دل خوشی ای.نه دوست نزدیک واقعی.فقط خودم بودم و خودم.آنجا بود که بازهم فهمیدم چقدر برای خانواده ام بی ارزش هستم.خلاصه من به خاطر این حرف هایی که به من زده شد با همه قهر کردم و به مراسم نامزدی و عقد نرفتم.و هر وقت زن برادرم به خانه ی مان می امد به او سلام هم نمیکردم چون با خودم میگفتم چطور تو زندگی برادرم نباشم حالا با زنش سلام علیک کنم مگر میشود.دریغ از یک بار توجه خانواده ام.دریغ از یک بار دل جویی.الان هم گریه ام گرفته.حتی مادرم میدانست که چقدر ناراحتم و همه چیز زیر سر خواهر کثیف خودش است حتی نکرد توضیح بدهد بین برادرم و خواهرش چه بوده.حتی قهر و حرف نزدن با همه اعضای خانواده باعث نشد کسی از من معذرت خواهی کند.خلاصه این جریان گذشت تا این که یک شب به سرم زد بیایم انتقام این که خانواده ام به من نگفتند آن پسر آنجاست را بگیرم و یک دعوایی بین اعضای خانواده ام درست کردم و جلوی همه به روی خاله ام آوردم که تو آن حرف ها را زدی حتما برادرم خواسته کاری کنه آن شیطان رانده شده هم همه چیز را انکار کرد و حتی جلوی مادرم(ببینید من چقدر بی ارزشم)به من حمله کرد و گوشت دست من را کند.جالب اینجاست بعد این دعوا مادر و خواهرم ده روز پیش آن نجس رفتند و مدام از او طرفداری میکردند و حرف های او را انکار میکردند که خودشان را تبرئه کنند.خبر نداشتند که من این مسائل برایم ارزنی هم اهمیت نداشت و فقط میخواستم به انتقام آن بلایی که سرم آوردند آبرویشان را جلوی همه ببرم.خلاصه آن ماجرای لعنتی هم گذشت تا این که یک روز در دعوا چون فکر میکردم برادرم به محرم خودش قصد داشته عصبکنی شدم و به او فحش بدی دادم.او هم عصبی شد و افتاد رویم و گلویم را به قصد کشتن فشار داد که ای کاش مرده بودم اما نمردم و از آن موقع تا حالا هزار تا مرض روحی روانی گرفتم.بعد اون اتفاق برادرم به خاطر رو به رو نشدن با من به خانه ی دیگرمان رفت و تنها زندگی میکرد.من در این مدت با همه اعضای خانواده ام قهر تمام و کمال بودم و یک کلمه هم صحبت نکردم اما دریغ از یک بار دل جویی.نمی دانم چقدر بی ارزش بودم یا چقدر آنها دل سنگ بودند.مادرم میدانست بخواهد به سمت من بیاید اولین کاری که باید بکند این است که توضیح بدهد جریان برادرم چیست پس میترسید و جلو نمی آمد.چشم دیدن برادرم هم نداشتم اگر هم اسمش را میشندم دچار حمله وحشت میشدم چه برسد به دیدن خودش.خلاصه با همه قهر بودم و دلیل از یک بار دلجویی و خیلی بی ارزش شدم.گذشت تا روز عروسی.حتی برای عروسی هم کسی از من معذرت خواهی نکرد.ببینید چقدر بی ارزش بودم که حاضر شدند آبرویشان جلوی کل خاندان پدری و مادری برود اما از من معذرت خواهی نکنند.خلاصه من هم به عروسی نرفتم و بازهم دریغ از یک بار دل جویی.تا این که خاله بزرگم از کویت آمد.من خیلی او را دوست داشتم البته احمق بودم فکر میکردم حق من را میگیرد من برایش همه چیز را مو به مو تعریف کردم.او هم با شیطان های رجیم در میان گذاشت اما همه فقط طلب کار شدند که بیا رو به رو کنیم اره او دروغ می گوید.خلاصه خاله بزرگ هم نتوانست هیچ کاری برای من بکند و باز هم دریغ از یک بار دلجویی.خلاصه من با دلی خون و شکسته و شخصیتی خرد و له شده به خاطر خاله ام با برادرم و خانواده ام آشتی کردم.اما چه آشتی کردنی که فقط از آنها بی توجهی و نیش و متلک میبینم.و خودم هم فقط با آره و نه جواب آنها را میدهم.به زور تحملشان میکنم.هیچ احساسی به آنها ندارم حتی اگر بمیرند هم حس بدی نمیکنم چون سال ها قبل جلوی چشمانم مردند.خودم هم میدانم آنقدر بی ارزش و زشت هستم که یک سگ هم از من خوشش نمی آید چه برسد به یک پسر و بعد هم ازدواج و فرار از خانواده.فقط به خودکشی فکر میکنم که البته فعلا یکی دوتا کار دارم بعد خودم را خلاص میکنم.به نظر شما راه دیگری هست.ممنون