سلام. من از ابتدا یعنی در زمان خاستگاری هیچ شناختی از خانمم نداشتم واصلا ندیده بودمش با اینکه فامیل بود ولی به واسطه دوستی بابام با باباش واصرار زیاد پدرم رفتم خواستگاری. من باباش رو میشناختم وخیلی برام قابل احترام بود. روز خواستگاری که دیدمش بد نبود ولی در مورد درونیاتش هیچ نمیدونستم. من از اون ادماییم که خلق و خو بیشتر از ظاهر برام مهم بود. اینم بگم چون تو خوزستان ازدواجها سنتی هست اجازه شناخت بیشتر جز جلسه خاستگاری رو نداشتم. من چند ماه بعد خاستگاری صبر کردم ولی نتونستم به جمع بندی برسم. که با ضمانت بابام که آدمهای خوبی هستند و خدا پیغمبر سرشون میشه و باباش مداح هست قبول کردم که ازدواج کنم. یه شش ماه عقد بودیم و تو این شش ماه چند بار دیدمش و تلفنی با هم صحبت کردیم که متوجه شدم که اون ایده آلهای منرو نداره ولی خوب خوش زبون هست وتو این مدت هرچی که باباش رو بیشتر میشناختم از مقبولیت و احترامش چیش من کم میشد. به هر نحوی بود ازدواج کردیم ولی هنوز ده روز از عروسیمون نگذشته بود که باباش سریه بحث الکی موقعه که میخواستم از خوزستان بیام به تهران و رفته بودیم برای خدافظی خونه بابای زنم که چرا دخترمو دوساعت زودتر نیوردی که مابیشتر ببینیمش زنمو نزاشت که با من بیاد تهران. از اونجا که من لیل ازدواج با زنم اعتباری بودی که باباش داشت و الان متوجه شدم که اصلا یه آدم دیگست. کلا زندگیم رو هواست. بعد از چند روز با وساطت بزرگای فامیل علی رغم میل باطنیم که دیگه نمیخواستم با زنم زندگی کنم برشگردوندم. وبهم گفتن که یه مدت زندگی کنید اگه به توافق نرسیدید همه چیزو تموم کنید. (بزرگای فامیل اینو گفتن). اینم بگم که من قاری قرآن و معلم قرآن و حافظ قرآن و مهندس عمران و یه دفتر فنی دارم که مستقل کار میکنم و در آمدم بد نیست. پدر زنم خیلی به من توهین کرد به شخصیتم به خونوادم به پدر و مادرم ومن الان ازش خیلی متنفرم. زنم هم هیچوقت زیر بار اشتباه باباش نرفت. حالا بعد پنج ماه زندگی متوجه شدم که زنم کمی از باباش نداره. بی ادبی میکنه به من،شوخی میکنه تا جایی که کفر منو در میاره وکا به مشاجره میکشه،جلوی مهمون بلد نیست چطور حرف بزنه و چطور بشینه،
مثلا دومادمون اومده بود در حالی که یه با بیشتر اونو ندیده بود باش میگفت میخندید لباسای که نباید جلوی یه نا محرم بپوشه پوشید لباسای نازک که من بش تذکر میدادم تا بعد یه روز اون لباسو عوض کرد،موقعه ای که تو خیابونیم چشاش همش اینور اون وره، به همه چیز تو بیرون توجه میکنه منظورم آدماست، به چیزای سطحی خیلی توجه میکنه. من یه زنی رو میخواستم که منو جلو بندازه تو زندگیم نه اینکه عقب بندازه. من از باباش متنفرم و وقتی که اون باید طوری رفتار کنه که حداقل جبران کارای باباش رو بکنه منو از خودش بیشتر نا امید میکنه. و البته زیاد تلفن صحبت میکنه و هرچی تذکر میدم یه روز رعایت میکنه بعدش دوباره شروع میشه،یا سر بی ادبی کردنش وحرفای زشت زدنشم همینطور،یا مثلا رفتیم مهمونی خونه بابام همه نشستن مثلا داره شوخی میکنه یهو میزنه تو صورتم. البته این کارارو وقتی تنهاییم هم انجام میده و هرچی بهش تذکر میدم به گوشش نمیره که نمیره. دیگه خسته شدم وتصمیم گرفتم که ببرمش خونه باباش بزارمش. شما میتونید کمکم کنید.