من سی ساله هستم
سه سال است ازدواج کرده ام تحصیلات دکتری دارم و همسرم نیز دکترا دارد
اوایل که با همسرم آشنا شدم و هر روز صحبت می کردیم خیلی دوستش داشتم ولی دو ماه بعد دختر دیگری دیدم که همسر الانم که اون موقع ازدواج نکرده بودیم به کلی از چشمم افتاد و من تو رودربایستی بودم که چطور این رابطه رو تموم اش کنم. نتونستم
کلی افسرده شدم اونم از من ناراحت شد ولی شدیدا به من دلبستگی پیدا کرده بود چهار پنج ماه بعد علیرغم تمام این مسائل با اصرار پدر و مادر و ترس از غضب الهی با همسر م ازدواج کردم.
گفتم بعداً درست میشه بهش علاقه پیدا میکنم ولی نشد. در طول این سه سال هم همیشه پشیمان بوده ام که چرا خودم داخل این عذاب انداختم. چرا با اون ازدواج کردم؟
البته از نظر اخلاقی و اعتقادی واقعا دختر خوبی است و مرا خیلی دوست دارد ولی من نمی توانم دوست اش داشته باشم.
نمی تونم هم بهش بگم که دوست ات ندارم بیا از هم جدا بشیم.
خلاصه درونم غوغا ست
واقعا درمانده ام از هیچی لذت نمی برم.
طلاق هم خیلی دلم می خواد ولی نمی تونم مطرح کنم
چکار کنم به نظر شما.؟
کلا نا امید شدم
احساس بدبختی میکنم