باعرض سلام: 42سال دارم .حدود 19 سال هست که ازدواج کردم . اول عرض کنم بین من و همسرم وخانواده ش اختلاف فرهنگی زیادی هست روز های نخست به علت جوانی زیاد توجه نمیکردم حتی برخلاف میل پدر ومادرم با این خانم ازدواج کردم . اما مدتی بعد همه چی شروع شد کارهایی که از نظر ایشان خوب بود از نظر من زشت و بی ادبانه بود . خلاصه بنویسم که الان پسرم 15 ساله س و یک دختر کوچک حدودا دو ساله داریم . این خانم که همسرم باشد زندگی رو واقعا به کامم تلخ کرده دیگه نمیتونم تحمل کنم . بهانه گیره میخاد من با خانواده ام قطع رابطه کنم . در سال دروغ نگم 7 ماه با هم حرف نمیزنیم . فقط فحش میده حتی با پسرمون هم سازش نداره فحشهای رکیک بهم میدن وقتی با من بحث میکنه درب اصلی اتاق رو باز میزاره فحاشی میکنه به خودم وخانوادم ما در شهرستان زندگی میکنیم فقط یک خواهرم در شهر ی که من هستم زندگی میکنه که اونم جرات نمیکنه بهش حرفی بزنه . کمی هم لکنت زبان دارم که همش میگه تو لالی حرف نمیتونی بزنی خدا تورو زده فقط میخاد منو دیوونه کنه تا از خودم عکس العمل نشون بدم حدود دوماه پیش برادر کوچکم بخاطر ناراحتی قلبی فوت کرد واسه تدفین امدم تهران کنار مادرم و خانواده ام حدود یک هفته ای موندم تو این یک هفته همش زنگ میزد هردفعه یه بهانه میگرفت بهانه پول بهانه نزدیک عیده باید بیای خونه هیچ منو درک نمیکنه . از خانواده ش بگم حتی پدر ش هم بمن تسلیت نگفت در مراسمی هم که در شهرستان داشتیم هیچ کدام از فامیلش نیامدن هنوز ده روز از فوت برادرم نگذشته بود که با من دوباره بحث و جدل کرد باز هم همون فحش ها نفرینها . حتی هیچ رازی رو نمی تونم بهش بگم احساس میکنم از دشمن برام بدتره . ببخشید از اینکه نتونستم درست شرح حال زندگیم رو بنویسم چون دفعه اولم هست زندگیم رو شرح میدم خواهش میکنم کمکم کنید دیگه داغونم . حتی شام و ناهارم رو خودم باید درست کنم فقط بیشتر وقتها لیست می نویسه باید تهیه کنم وگر نه میاد بیرون دادو فریاد میکنه . سپاسگزارم