با سلام و عرض ادب.
من دختری 24 ساله هستم.مشکل اصلی من این است که دیگر تحمل این خانه ی پدری را ندارم.زندگی و بخت من خیلی سیاه است.من به سن استقلال رسیده ام اما هنوز شرایط برایم پیش نیامده که بتوانم مستقل شوم.همیشه از بچگی آرزویم این بود که ازدواج کنم.یک نفر پیدا شود که من را اندازه ی خودش دوست بدارد و من هم او را دوست بدارم و تا آخر عمر عاشقانه زندگی کنیم.اما هیچ وقت حتی یک پسر هم از من خوشش نیامده،چه برسد به این که حتی یک خواستگار داشته باشم.وقتی بقیه ی دخترها میگن ما خواستگار داریم من از تعجب شاخ درمی آورم.فکر میکنم این هایی که ازدواج کردند فتوشاپ هستند.باور کنید مسخره نمیکنم.حرف های دلم را میزنم.من ظاهرم از همه زیباتر است.طوری که در خیابان همه محو من می شوند الان دانشجوی فوق لیسانس هستم.اما نمی دانم این چه بختی است که نصیب من شده است.خودم در کودکی و نوجوانی عاشق یک نفر بودم او من را به بدترین صورت پس زد.الان با یک نفر دوست هستم.آنقدر مثل سگ به او التماس میکنم به خواستگاری ام بیا ولی نمی آید.می گویید رهایش کنم؟خب همین یک مورد را هم از دست بدهم دیگر باید تا آخر عمرم مجرد بمانم.اگر بدانید به خاطر این که به خواستگاری ام بیاید چقدر خودم را کوچک کرده ام.ولی نیامد.نمیدانم چکار کنم.رهایش کنم و تا آخر عمر از بی خواستگاری مجرد بمانم یا بازهم مثل سگ التماس کنم.به دعا و طلسم و این چیزها هیچ اعتقادی ندارم ولی به من گفته اند که بختت را بسته اند.واقعا دارم دیوانه میشوم.اعتماد به نفس ندارم.دوست دارم بمیرم راحت شوم.به فکر خودکشی هستم.خیلی روح و روانم خسته است.خیلی مشکلات دارم.خیلی.خودمم مریض جسمی هستم.خانواده ام خیلی اذیتم میکنند.این روزها به فکر خودکشی هستم.اعتقادی هم به هیچ چیز ندارم.لطفا کمکم کنید.باتشکر.