سلام خسته نباشید.
من یه پسر 24 ساله ام.از بچگی عاشق و دیوانه ی یه دختر بودم و بی انتها دوسش داشتم.همیشه از دور تحت نظرش داشتم و همسایمون بودن ولی هیچوقت توان اینکه پاپیش بزارم رو نداشتم.متاسفانه شرایط زندگیشون با مشکل مواجه شد و پدر و مادرش از هم جدا شدن و از شهرمون رفتن.بعد حدود 2 3 سال برگشتن و منم 20 ساله بودم و دیگه نتونستم احساسمو کنترل کنم و بهش پیشنهاد دادم.از همون اول به روابط دید خوبی نداشت و بهم میگفت باهم باشیم تا ببینی شکست رابطه رو.من واسه ازدواج میخواستمش و با تمام سختیا 4 سال رابطه داشتیم.
رابطمون خیلی عالی پیش میرفت و تا زمانی که من پیشش بودم همه چیز عالی و بدون کوچکترین مشکل بود به جز زمانی دورانی که درگیر دانشگاه توی یه شهر دیگه بودم و فاصله جزئی پبینمون پیش میومد. این اواخر من شدیدا درگیر کار پایان نامم شدم و دائما توی یک شهر دیگه بودم و کم پیش میومد که برم پیشش.یه مدت حالش خوب نبود و بعدش نتونست خودشو کنترل کنه و بهم گفت که دو هفته پیش بهت خیانت کردم.
از دید خودش وظیفشو انجام داده و حقیقتو بهم گفته و واسه اینکه کمتر بهم صدمه بزنه میخواد رابطه رو تموم کنه.میدونم توی لحظه خیانت شرایط عادی نداشته و میتونم ببخشمش و نیتمم همین بود…
.با هم پیش دکتر مشاور و روانپزشکمون رفتیم و بهم گفت توی رابطتون تو شخصیت مازوخیسمی به خودت گرفتی و اون شخصیت سادیسمی و پیشنهاد داد با جدایی برهه ای شرایط رو عوض کنم شاید بشه باهم دوباره رابطه داشته باشیم اما اون زودتر از من پیشنهاد جدایی رو داد و الان حدود یک هفتس ازش بی خبرم…
برای من شوک و ضربه و آسیب خیانت کم بود الان فشار جدایی هم سوارش شده و زندگیمو داره ازم میگیره و ذره ذره دارم از بین میرم.
شاید کسی درک نکنه که چقدر واسم عزیز و دوست داشتنیه واسه همین جوک به نظر برسه.ولی من قبل رابطمونم عاشقش بودم.یک عمر..من رابطمو میخوام و سرگردونم و نیاز به کمک دارم و هیچ کسی رو واسه کمک ندارم.ممنون میشم بهم کمک کنید.
در ضمن من 3 ساله دارم واسه اختلال وسواس فکری دارودرمانی انجام میدم و تقریبا رو به بهبود بودم تا این ماجرا پیش اومد و دوباره دارم درگیر همون فکرا و درگیریا و مشکلا میشم…