سلام. دختری 26 ساله ام. 4 ساله که با یه پسر که از خودم 3 سال بزرگتره ازدواج کردم. بخاطر مشکلات مالی همسرم و خانواده اش هنوز تو عقد هستیم و عروسی نگرفتیم. قبل از ازدواج با همسرم ازش دوتا چیز خواستم سراغ سیگار و دود نره و اینکه رفیق باز نباشه. چند روز از عقد نگذشته بود که فهمیدم سیگار کشیده ازش پرسیدم با مهربونی اول انکار کرد اما بعدش که پرسیدم گفت کشیدم. گفتم چرا دلیلت چیه که کشیدی؟ گفت نمیدونم یهویی شد. گفتم باشه عیبی نداره ولی سعی کن سر قولت باشی. گذشت گهگاهی سر جریان سیگار بحث پیش میومد. ولی بین من و همسرم بود. تا اینکه دقیقا یه سال گذشت از عقدمون از جیب همسرم تریاک افتاده بود تو اتاقمون. من برش داشتم ولی بهش نگفتم که پیدا کردم چنین چیزی. شب که از مغازه اومد خونه دیدم تو اتاق جایی که شلوارش رو میزاره دنبال چیزی میگرده. ازش پرسیدم چیکار میکنی؟ گفت هیچی. بعدش انگار شک کنه که من پیدا کرده باشم. گفت تو چیزی پیدا نکردی و… منم گفتم اره پیدا کردم گفتم واسه کیه گفت تو اتاق پرو مغازه افتاده بود. خلاصه حرف پیش اومد یکم. توی این یه سال دعوامون که میشد اول خودمون حل میکردیم این اخریا اختلاف بیشتر شده بود خانواده خودش خبر دار میشدن که مشکل داریم. پدر و مادرش که اصلا باورشون نمیشد پسرشون سیگار میکشه.هیچ حرفی به پسرشون نمیزدن.همسرم با شوهر خواهرش رابطه ی خوبی داشت در حدی که من حسادت میکردم به رابطه شون. توی مشکلات هم کمکش میکرد مثلا. روزای اول ازدواج هم همسرم بهم گفت دامادشون مثل برادره براش اینقدر بهش اعتماد داشت. چون تو مشکلات کمک میکرد و وقتی از طرف پدر و مادرش هیچ چیزی نمیدیدم به شوهر خواهرش گفتم موضوع رو.نمی خواستم به خانواده خودم بگم چون نمیخواستم ابروشو ببرم. بعد اینکه من گفتم و باهاش صحبت کردم یعنی من و همسرم دعوامون شد.همسرم رفت پیش پدرش و گفت معتاد شده و میخواد ترک کنه. شوهر خواهرش هم کمک کرد تا ترک کنه. من و همسرم رفتیم خونه خواهر شوهرم که اونجا ترک کنه و کسی هم نفهمه. توی اون یه سال خیلی اذیت شدم ناراحت بودم و تنها انگار دنیا رو سرم خراب شده اطمینان دیگه نداشتم. با شوهر خواهر شوهرم رابطه صمیمی داشتم و اعتماد هم داشتم. توی اون شرایط بد شروع کرد به پیام دادن به من که حالمو خوب کنه. منم رو حساب دردودل باهاش صحبت کردم. و بین منو اون رابطه به وجود اومد رابطمون خیلی نزدیک شد.یه اختلافاتی بین پدرشوهرم و دامادشون افتاد و همسرم بخاطر بی احترامی به پدرش رابطه اش رو با دامادشون قطع کرد و من از دامادشون طرفداری کردم گفتم اختلافات پدرت و دامادتون به خودشون ربط داره.به من که بی احترامی نشده بخوام باهاشون قهر کنم. همسرم باهاشون قهر بود و من اشتی. و رابطه پنهانی بین من و اون.من و همسرم از اون شهر بخاطر کارش رفتیم با اینکه تو عقد بودیم من هم باهاش رفتم که کنارش باشم نه اون تنها باشه نه من.تلفنی من بازم رابطه داشتم. اما همش حرفایی میزد من به شوهرم شک میکردم. مثلا همش میگفت مطمینی سیگار نمیکشه؟ و… منم که تنها بودم خونه از خانواده دور بودم و مشکلات مالیمون هم یه طرف فکر میکردم و به همسرم شک میکردم. رابطه رو قطع کردم دیگه نه بهش اس دادم نه زنگ زدم. تا اینکه دوباره برگشتیم به همون شهر چون هنوز همسرم رابطه اش قطع بود همو نمیدیدیم. تا اینکه گذشت باهم اشتی کردن و توی کار با همسرم یه جورایی همکار شدن.و منم با همسرم همکاری میکردم. و دوباره همون روزایی شد که قبل بود یعنی با همسرم از در دوستی وارد شد اشتی کرد کلا نقشه داشت به من دوباره نزدیک شد رابطه دوباره شروع شد. بخاطر یه سفر کاری من با اون همسفر شدیم که از برگشتن همسرم هم بود که همسرم از موضوع خبردار شد. کلا همه چی بهم ریخت و پول های همسرم رو بالا کشید و الان 4 ماه گذشته از اون ماجرا. همسرم خیلی داغون شد. من از کارم پشیمونم و توبه کردم و فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم. همسرم اینقدر مردونگی کرد که موضوع رو به کسی نگفت. حالا میخوام اعتماد شوهرمو برگردونم نیاز به راهنماییتون دارم.