سلام
من مریم هستم و ۲۲ سالمه همسرم ۳۱ سال دارن و ۵ سال نامزد و الان یک سال و نیم است که ازدواج کردیم … من و همسرم باهم مشکلی نداریم و بزرگترین مشکل ما دخالتهای شدید مادرشوهر و برادرشوهر هایم در زندگیمان است از مسائل برگزاری مراسم عروسی که بگذریم مادرشوهرم مجبورمون کرده که با خودش تویه ساختمون زندگی کنیم تا از کوچکترین مسائلمون باخبر بشه …. شوهرم اوایل حق رو به من میداد و حرف های بقیه رو گوش نمیکرد مثلا بهش میگفتن طلاهای خانومت رو بفروش ماشین بخر یا اینکه مغازه ات رو جمع کن یه کار دیگه شروع کن یا میگفتن به حرف خانومت گوش نکن و پرووش نکن یا ماشینت رو به اسم خانومت نکن و خیلی مسائل دیگه من لیسانس دارم به شوهرم گفته بودن اجازه نده خانومت بره سر کار یا مادرشوهرم بارها گفتن فقط اجازه میدم که معلم بشی و کار دیگه ای رو پسرم قبول نمیکنه درحالیکه همسرم اصلن مشکلی با شاغل شدن من نداشتن… همسرم اوایل حرفاشون رو جدی نمیگرفت و گوش نمیکرد چون متوجه شده بود خونوادش سر هر موضوع منو مقصر میدونن و میخوان رابطمون رو خراب کنن ولی الان بعد از یه سال و نیم از من میخواد که کوتاه بیام بخاطر اون هم که شده چشم پوشی کنم یه مدت همین کار رو انجام دادم و هرچی به من گفتن چشم پوشی کردم مثلا مادرشوهرم انتظار داشت وقتی خودش رفته مسافرت من خونه بمونم و برای برادرشوهرم غذا اماده کنم و لباس هاشو بشورم یا انتظار دارن با دخترشون که مجرده و دو روز بعد از عروسیمون به من حمله ور شده و دعوا کردیم اشتی کنم و معذرت بخوام چرا؟؟؟چون اون ۲۹ سالشه و از من بزرگتره… خلاصه من بخاطر شوهرم تحمل کردم ولی همه چی خیلی بدتر شده …. کار از دخالت هاشون گذشته هر زمان که من خونه ام رو ترک کنم و یکی دو روز برم شهرستان پیش اشناهام یا خونوادم برادر شوهرم دوست هاش رو میاره داخل خونه من یا مادرشوهرم بدون اجازه من وسایل هام رو برمیداره و استفاده میکنه … اوایل من چون بهشون اعتماد داشتم کلید خونم رو میدادم بهشون ولی یه بار که کلید ندادم قفل در رو شکوندن و وارد خونه شدن قفل رو عوض کردم ولی اینبار کلید ساز اوردن و کلید ساختن بارها سر این موضوع با شوهرم بحث کردیم اونم از این وضعیت ناراضیه ولی میگه کاری از دستم برنمیاد و به حرفم گوش نمیدن این اخیرا بعد از دعوای بزرگی که با شوهرم داشتم تصمیم گرفت خونمون رو عوض کنه و از خونواده همسرم دور بشیم و موضوع رو به مادرش گفت ولی مادرشوهرم بهش گفت که شیرم رو حلالت نمیکنم اگه از این خونه بری و جدا وقتی که همسرم نبود به من گفتن که اگه حتی امریکا هم بری خونه بگیری باز اون خونه خونه ی پسر منه و هروقت بخوام میام و میرم و هرکس رو هم بچه هام بخوان میارن و میبرن ….. همسرم خیلی تحت فشاره از یه طرف نمیتونه از من بگذزه از طرفی هم نمیتونه از خونوادش بگذره بخاطر همین خیلی عصبی شده و مدام جنگ داریم میدونم که شوهرم دوسم داره ولی واقعا خسته شدم نمیدونم چیکار کنم من اصلن نمیخواستم رابطمون اینطور بشه ولی روز به روز دارم از همسرم دورتر میشم خیلی تنهام خواهش میکنم راهنماییم کنید