سلام خسته نباشید. من 2 ماهه که عروسی کردم و 1 سال هم عقد بودم.قبل از ازدواج با همسرم در ارتباط بودم به دلیل مسایل کاری چون هم رشته هستیم و دلیل آشناییمون هم همین بود ( در محیط کار ). شوهرم 2 سال ازم کوچیکتره اما این مساله اصلا من و خودش رو اذیت نمیکنه با توجه به اینکه اوایل که از من خواستگاری کرده بود اصلا من راضی به ازدواج نبودم با اینکه ازش خوشم میومد و میدونستم خیلی پسر مهربون و کاریه.اما بالاخره منو راضی کرد در صورتی که من خواستگارای زیادی داشتم اما اصلا تمایلی به ازدواج نداشتم به دلیل یه سری مسایل از جمله ترس از مردان و جدایی از خانوادم چون بسیار بسیار آدم وابسته ای هستم اما شوهرم تو اون 3 سالی که باهم رابطه داشتیم و کلی راجع به ازدواج صحبت میکردیم به من یه سری قول هایی داد که منو راضی به ازدواج کنه.( اوایل خانواده من مخالف بودن و بعد با اصرارای من راضی شدن ولی خانواده همسرم تا 3 سال ما رو اذیت کردن و نذاشتن ما باهم ازدواج کنیم و مخالفت هاشونم دلایل قابل توجیهی از نظر هیچکس حتی مشاورانی که میرفتیم نداشت.هردفعه یه چیزی برای مخالفت میگفتن حتی آبروی من رو هم تو فامیل بردن. و بدون اینکه راضی به ازدواج باشن برای تحقیق پیش اطرافیان من رفتن و این موضوع تو فامیل پیچید و انگشت نمای همه شده بودم تا اینکه بالاخره بعد از کلی جرو بحث های گوناگون همسرم با خانوادش راضی شدن ولی وقتی هم جلو آمدن با اخلاق بد و توهین نبود خاستگاری و تمام مسایل بلکه منو خیلی هم دوست داشتن اما من 3 سال از عمرم تلف شد برای این موضوع و تو این مدت من دچار بیماری زخم معده شدید و اعصاب شدم و این منو خیلی آزرده میکنه ) قبل از ازدواج شوهرم از خانوادش فراری بود و فقط بهشون احترام میذاشت ولی اصلا از افکار و رفتاراشون راضی نبود و حتی 2-3 بار به من راجع به اینک 20 سال زجر کشیده از دستشون صحبت کرد و من تنها آرامش و امیدش بودم برای ادامه زندگی.پدر مادر همسرم مسن هستن و افکار کاملا قدیمی و سنتی دارن و چون برای شهرستان هستن خیلی به رسم و رسومات اهمیت میدن ؛ من با اینکه اصلا معیارهام با این خانواده جور درنمیومد اما بخاطر اینکه شوهرم هم از این بابت در اون زمان ناراضی بود راضی به ازدواج شدمو تو اون 3 سال من شدیدا راجع به این مسایل و اخلاق و رفتار و معیارام باهاش صحبت کردم و اون هم قبول کرد و هیچ مخالفتی نداشت با هیچ کدوم از عقاید من. حتی شبی که خانواده ها برای صحبت های قطعی و نهایی قرار گذاشتن در منزل اونها من برای بار آخر قرآن آوردم و بهش گفتم که به من قول بده که زیر حرفات نزنی و منو از خاوادم دور نکنی و هرکجا که خانوادت رفتن منو به زور نبری.اما مدت کمی بعد از عروسی اخلاقش عوض شد و شدیدا خانواده دوست و پایبند به رسم و رسومات و عقاید خانوادش شد. البته ایشون اصلا نمیدونست رسم و رسوماتشون چیه و چه شکلیه و … و این ها رو مادرش بهش یاد داد.خانواده شوهرم بسیار زورگو و خودخواه هستن و فقط به خودشون و خواسته هاشون فکرمیکنن و من رو هم مجبور به انجامش میکنن. حتی وقتی من مریض هم باشم حتما باید به مهمونی هاشون برم و اصلا احترام به خواسته های من نمیکنن. اون ها فکر میکنن من هم از شهر و فامیل خودشون هستم که باید خانواده و شهرمو ترک کنم و به شهر اون ها برم و با اون ها خوش باشم.مادرشوهرم زن مهربان و درعین حال خودخواهیه.دو تا دختر داره که ازدواج کردن اما با فامیل خودشون و هردو هم نزدیک مادرشون زندگی میکنن و خانواده شوهرشون شهرستانن و یکسره در طول هفته پیش خانوادشونن و حتی مسافرت و گردش هاشونم با خانواده های خودشونه و چند سال یکبار با خانواده شوهرانشون به گردش یا مسافرت میرون.مادرشوهرم میخواد همه بپه هاش پیش خودش باشن و باهاش به گردش برن تا بهش خوش بگذره و اصلا با خودش فکر نمیکنه که من هم خانواده دارم. و یکسره به موبایل شوهرم زنگ میزنن و آمار ما رو درمیارن که کجاییم و چه میکنیم و چرا نمیریم خونشون و …..
من خیلی یابت این مسایل داغون و منزوی و افسرده شدم . در این 2 ماهی که عروسی کردم هر روز چشمهای من با اشک پر بوده و شوهرم بااینکه خیلی عاطفیه و نمیتونه گریه منو ببینه اما همش باعث گریه و ناراحتیه من میشه و از وقتی وارد زندگیش شدم مریضیم بدتر شده و من فکر میکنم اون فقط منو با زبون و ظاهر دوست داره چون اگر ذره ای براش اهمیت داشتم باعث گریه و مریضیم نمیشد و به قول هایی که برای راضی شدن من به ازدواج داد پایبند میموند و منو بخاطر خانوادش آزرده نمیکرد . مادرشوهرم زندگیه مارو داره بهم میزنه و وقتی هم بهش بگی فوری گریه میکنه و میگه ما دوستون داریم و کاری به شما نداریم. دوران عقد منو مجبور میکردن خونشون بمونم من هم بخاطر احترام بهشون و اینک شوهرم ناراحت نشه میموندم اما شدیدا سختم بود.چون من فقط به خونه و جای خودم عادت داشتم. مادرشوهر و پدرشوهرم و حتی خواهرشوهرانم بعد از اختلافی که نزدیک بود به طلاق گرفتن ما منجر بشه قبل از عروسی کمی اخلاقشون رو درست کردن و دخالتاشون کمتر شد و شوهرم دوباره برای راضی کردن من به ادامه زندگی قول و وعده وعیدهایی داد که باز هم بهش عمل نکرد و من مقصر تمام این اتفاقات رو خانوادش و علی الخصوص مادرش میدونم. ایشون شوهر منو مثل بچه بار آورده و الان هم اجازه نمیده من شوهرم رو مستقل کنم و مثل یه مرد بشه تا بتونیم مثل بقیه مشکلاتمون رو حل کنیم و خوش باشیم.ایشون یکسره به شوهر من زنگ میزنه که دلم تنگه پاشید بیاید اینجا و شوهر منو تحت تاثیر قرار میده و باعث اختلاف و دعوای ما میشه. چون هر زنگ و حرف مادرش باعث رفتار بد شوهر من با من میشه.حتی چند باری شوهرم دستش روی من بلند شده.با شوهرم صحبت کردم و میگه من نمیخوام تورو از خانوادت جدا کنم در صورتی که من از خانوادم جدا شدم به دلیل اینکه باید با آن ها به مسافرت بروم. من اگر میخواستم اینگونه باشم خوب با کس دیگه ای ازدواج میکردم و اصلا با ازدواج مشکلی نداشتم پس وقتی من ازش قول گرفتم و اون هم برای اینک با من ازدواج کنه همه خواسته های منو قبول داشت چرا الان زیر همه حرفاش میزنه و منو اذیت میکنه. من بهش میگم نمیتونم رفت و آمد بیش از حد بکنم چون من به مادرم وابستگی دارم و اصلا بدون اون نمیتونم جایی برم.من مشکلات و حرف هایم فراتر از این هاست اما نمیشه همه حرف ها رو اینجا زد . توروخدا بگید چکار کنم ؟