دخالت
با سلام و خسته نباشيد حدود 2 سال ااز ازدواجم ميگذره و حدود 6 ماه هست که زندگی زیر یه سقف رو شروع کردیم همسرم به همراه پدر و خواهرش یه اپارتمان 3 طبق ساختن و ما تو یه واحد میشینیم ولی هنوز کا،های مربوط به شهرداری انجام نشده که واحدمون به اسممون زده بشه همسرم پول زیادی رو بابت این خونه خرج کرده من در ابتدا مشکلی با زندگی در کنار خانواده همسرم نداشتم اما الان که دخالتعاشووو میبینم و مخصوصا پدر شوهرم که سعی در کنترل ما رو داره واسم سخت شده زندگی در کنارشون البته خدارو شکر شوهرم خیلی به حرفشون بها نمیده اونها هم به شوهرم حرفی نمیزنن اگه حرفی باشه زمانی که شوهرم نیست متو میشورن میذارن کنار من به شوهرم نمیگم چون میدونم دعوا میشه حالا چند وقت پیش در حضور پدر شوهرم حرف از خرید خونه تو محله ی بالات، بود ضمن اينكه ما فعلا پولی نداریم این شاید از اهداف بلند مدتمون باشه امروز ماد، شوهرم به من گفت که پدر گفته اینا میخوان برن یه جای دیگه ما چه کنیم… مادر هم گفت من گفتم غلط کردن حق ندارن برن خونه هم که به اسمشون نیس مدرک هم ندارن!!!!! ….. من چه کار کنم چجوری به شوهرم بگم این حرفهارو میدونم که اگه بگم میره بحث ميكنه و مادرش به من سفارش كرده كه اين حرفهارو به شوهرم نگم تو رو خدا راهنماییم کنید
سلام خسته نباشید شوهره من وابستگی شدید به مادرش داره و مادرش میخواهد سلطه بر روی من داشته باشد هر چه که او می گوید انجام دهم و من میخواهم تغییر مکان بدهم اما شوهرهم با من همکاری نم کند و مدام فکر می کند این نظر مادر و پدرم است.به نظر شما چه کار باید کرد؟از پاسختان ممنونم.
اگر با چنین فردی ازدواج کرده اید یا قصد ازدواج دارید باید بدانید که والد (معمولاً مادر) همسر شما، ممکن است رقیبی جدی برای شما باشد. معمولاً تلاش برای بر هم زدن این وابستگی دو سویه و افراطی راه به جایی نمی برد؛ زیرا از طرفی والد هیچ گاه حاضر به ترک این وابستگی نیست و از طرف دیگر فرزند توانایی رها شدن از بار احساس دین نسبت به والدش را ندارد. اگرچه معمولاً خود این والدین همسری برای فرزندشان انتخاب می کنند، یعنی برای مثال عروس همیشه انتخاب مادر شوهر است، ولی ترس از تنهایی و تنها شدن گاه چنان قوی است که استقلال فرزندان باعث اضطراب تنهایی والدین می شود.
والدین وابسته و فرزندانشان به کمک نیاز دارند
در برخورد با والدین وابسته، هر نوع رفتاری که حاکی از تلاش برای کاهش این وابستگی باشد، والد را به واکنش وامی دارد تا ارتباط خود را با فرزندش قوی تر کند؛ بنابراین سعی نکنید در ابتدای کار در مقابل والد همسرتان جبهه گیری شدیدی کنید. از لحاظ روان شناختی، هم این دسته از والدین و هم فرزندانشان نیاز به کمک دارند. کمک به والد برای پذیرفتن استقلال فرزند و درک این واقعیت که باید به فرزند اجازه بدهد تا از زیر چتر حمایتی او خارج شود و از طرف دیگر، کمک به فرزند برای رها شدن از احساس دینی که سال هاست انرژی روانی او را به خود مشغول کرده است. اما رسیدن به این نقطه، زمان زیادی می طلبد و برای رسیدن به آن باید حوصله داشت و صبر کرد.
یک راهکار موثر
در چنین شرایطی، به عنوان یک همسر بهترین کاری که می توانید انجام دهید نزدیک شدن به والد همسرتان است. اگر رابطه شما با والد همسرتان خوب باشد، او شما را رقیب خود نمی بیند و کم کم استقلال فرزند خود را می پذیرد.
اگر همسرتان نیز دریابد که شما مورد تأیید والدش هستید، به شما اطمینان بیشتری پیدا می کند و به مرور زمان وابستگی اش را به شما منتقل می کند. از آن جا که این وابستگی برای وی لذت بخش تر است، چون احساس دینی در آن وجود ندارد، به سرعت افزایش می یابد و فرزند را از وابستگی شدید به والدش رها می کند.نکته مهم دیگر این است که اغلب این افراد معمولاً همیشه وابسته هستند، چه به والدین و چه به همسر و اعتماد به نفس زیادی ندارند حتی اگر خلاف آن را وانمود کنند.
با تشکر از پاسختون باید بگم که همسر من اصلا شخصیت وابسته ای نیس اما طوری بزرگ شده که تو خونشون همیشه حرف همسرم بوده و بقیه از همسرم پیروی کردن یعنی بقیه همیشه زیر نظر همسرم كاراشونو انجام دادن و همسرم واسه همه تصميم گرفته حالا اونها بدون همسرم نمیتونن هیچکاری کنن و شدیدا بهش وابسته هستن همسرم احساس مسیولیت زیادی داره اونها هم درک نمیکنن که الان همسرم زندگیه خودشو داره و من تا به امروز طوری رفتار نکردم که در مقابل اونها بایستم اما رفتارهاشون منو ازار میده و من وقتی همه اینهارو تو خودم میریزم احساس میکنم روز به روز ازشون متنفر تر میشم و حوصلشونو ندارم حسی که نمیخوام باشه اما نمیخوام اونها واسه زندگیی من تعیین تکلیف کنن هرچند همسر من کاری رو که خودش بخواد انجام میده مثلا بين اون همه دهتری که خانوادش براش در نظر گرفته بودن ایشون خودشون بدون نظر پدر مادر منو دید و انتخاب کرد هرچند خانوادش با ازدواج ما مخالفتی نداشتن اما خودشون منو انتخاب نکردن و الان هم از من راضين بيشترين ترس من از احساس مسيوليتيه كه همسرم داره طوری شده که بقیه خواهر برادرهاش تو مسایل دخالتی نمیکنن چون شوهر من همیشه هس من چیکار کنم تا شوهر من به حالت نرمال برسه تا بذاره بقیه هم در مسایل پدر مادرشون سهم خودشونو داشته باشن و پدر مادرش،انقدر از همسر من انتظار نداشته باشن
khati … چه دلیلی داره شما در بدو ورود به یک زندگی به فکر ایزوله کردن رفتارهای شوهرتون با دیگران باشید ؟ مگر اعتراف نکردید که شوهرتون اجازه دخالت به کسی رو نمیده پس چه دلیلی داره که حرف از دخالت خانواده ایشون شکایت میکنید ؟ بهتره کمی از حجم حساسیت های خودتون کم کنید و با دیدی بازتر به اوضاع اطرافتون نگاه کنید تا بتونید در آرامش بهتری زندگی کنید …
اینو بدونید همسر شما همونطور که شمارو با انتخاب خودش به همسری قبول کرد با انتخاب خودش از این رفتارش کم خواهد کرد
ازین که جواب منو دادید واقعا ممنونم چون من تجربه ای ندارم و سعی میکنم مسایل زنگیم رو پیش کسی حتی مادرم بازگو نکنم تا ایجاد حساسیت کنم و تو همچین مواقعی که واقعا نمیدونم باید چیکار کنم کم میارم حق با شماس گاهی خودم هم فکر میکنم شاید زیادی حساسم اما خب وقتی میبینم تو کوچکترین مساله زندگی ما نظر ميدن اذيت ميشم خصوصا اینکه من هیچوقت نمیتونم جوابی در مقابل حرفهاشون بدم.با تشکر از شما
عزیزم شرایط شاید سخت باشه ولی اگر به مادرشوهرت محبت کنید و اعتمادش رو بتونید جلب کنید هم از دخالت هاش رها میشی و هم از این طریق میتونید روی شوهرتون هم تاثیرگذار باشید
با سلام
من با مردی عروسی کردم که یک بچه ۵ ساله داره اوایل زندگی خوبی را داشتیم تا روزی که رفتیم سر خونه خودمون بگذریم از اینکه با چه بدبختی رفتیم از فردای شب عروسی پدر شوهرم رفت بچه شوهرم را از خانه زن قبلیش آورد از آن روز من بیچاره بساط دارم همه ازم انتظار دارم برای بچه شوهرم یه مادر باشم آخه منی که دختر خونه بودم و تا حالا بچه نداشتمو و از بچه هم بدم میاد چیکار کنم خونواده شوهرم انقدری روی شوهرم نفوذ پیدا کردن که آن به خودش اجازه داده روم به خاطر بچش دست دراز کنه دیگه خسته شدم من شوهرمو دوست دارم اما خانواده شوهرم نمیزارن زندگی کنیم به قول خود همسرم زندگی اولش را هم خانوادش بهم ریختن تو رو خدا کمکم کنید به خدا دیگه بریدم نمیدونم چیکار کنم فقط نشستم دعا میکنم یا آنها بمیرن یا من
فکر میکنم اول باید در زمان مناسبی با ایشون صحبت کنید و بدونید آیا واقعا” قصدش ازدواج هست یا خیر ؟
اگر هست باید بتونه اشتباهات گذشته رو تکرار نکنه و گرنه شما نباید اشتباه زندگی کردن با ایشون رو انجام ندید و تصمیم سخت و قاطعی رو در زندگی بگیرید