باسلام خدمت شما.نمیدونم مشکلاتم از کجا بهتون بگم.من ۲۶ ساله و شوهرم ۳۰ ساله هستن.ما یک سال عقد بودیم و یک سال و نیم هم هستش که ازدواج کردیم.من دختری با اعتقاد هستم و حجاب خودم رو دارم و نماز و روزه و واجباتم رو انجام میدم.البته خیلی دختر اجتماعی و مستقلی هستم و دوست دارم آزادی عمل و بیان داشته باشم.برای همین با تمام خواستگارام مدتی رو با اطلاع خانوادم صحبت میکردم یا تلفنی یا حضوری.خانوادم هم با این موضوع مشکلی نداشتن.چون خواهر بزرگتر من در ازدواجشون به مشکل ب خورده بودن و با شوهرش اختلاف داشتن.هم از لحاظ خانوادگی هم اینکه شوهرش خیلی بی مسئولیت و رفیق باز بودن و نسبت به زن و بچه خودش اصلا ارزش و اهمیتی قایل نبود.چه از لحاظ عاطفی چه مالی و چه شخصیتی. سال ۹۳ که شوهرم به خواستگاری من اومدن من خیلی میترسیدم که منم توی آینده مثل خواهرم بشم و خانواده شوعرم اذیتم کنن و شوهرم هم اونارو همراهی کنه.ولی مادرشوهرم بسیار با من خوب برخورد میکردن و خیلی مهربون به نظر میرسید. پدرشوهرمن حدود ۱۶ سال پیش فوت کردن و شوهرم بچه دوم خونه هستش.شوهرم توی جلسات خواستگاری حاضر نشد یه مدتی با من حضوری بیرون یا تلفنی صحبت کنه و این یک علامت بزرگ برای من بود اما من نادیده گرفتم و گذاشتم به حساب مسئولیت پذیری و تعصب ایشون.چون ایشون عقیده داشتن که من ناموس مردم رو توی خیابان ها یا بیرون نمیچرخونم یا پای تلفن به حرف نمیگیرم چون خودم ناموس دارم.ایشون حتی روز آزمایش حاضر نشده بود شماره منو بگیره و با خودم برای گرفتن مدارک هماهنگ کنه و ازینکه مادرم گفته بود که دختری بیرونه و مدارکش پیش خودشه با خودش هماهنگ کنید ناراحت شده بود و گفته بود که مادرش بامن تماس بگیره و به ایشون زمان و مکان قرار رو اطلاع بده!خلاصه من که خیلی تعجب میکردم اماحس خوبی بهم دست میداد و میگفتم خوبه.ایشون وقتی اومد خواستگاری گفتم بهش که من دختری اجتماعی هستم بیرون کار میکنم مانتویی هستم و کمی هم آرایش دارم‌.محرم نامحرم سرم میشه ولی عروسی میریم و اهل بزن و برقص توی جمع خانوما هستیم و ایشونم گفت که هیچ مشکلی نداره.فقط گفت آگه یروز همسرتان دوست داشته باشه شما چادر سر میکنید و منم چون توی بیشتر مراسمات و مناسبت ها سر میکردم گفتم شاید اینکارو بکنم.من مانتویی رفتم آزمایش و عقد و خلاصه بقیه کارا.اینم بگم که مادرشوهرم از همون روز خواستگاری شروع کرد به مخالفت و بهانه جویی و گلایه به شوهرم از خانواده من.چون ما رسم داریم که خانواده پسر یا پسر چند تیکه از وسایل خونه رو بجای شیر بها میخرند و پدرمادرم گفتن و ایشون با وجود مخالفت مادرش قبول کرد که اون سه تیکه رو بخره‌.ولی بابام مستقیما اشاره نکرد که این معادل شیربهاست‌.چون پدر من فردی خجالتی وکم رو هستش و عادت نداره حرفاش رو مستقیم و بی رودربایستی بگه و این خیلی از مشکلات ایجاد کرده تا حالا‌.مثلا شوهرم راجعبه سکه گفتن عندالاستطاعه و بابام که اصلا حواسش نبود گفت باشه ولی توی بله برون با مخالفت فامیل و بردارم حرفاشون عوض کردن و گفتن عندالمطالبه.اونام اعتراضی نکردن ولی دریغ ازینکه مادرش بشدت ناراحت شده و دعوا کرده بود با شوهرم بعد مراسم که چرا قبول کردی.خلاصه توی عقد مادرشوهرم یکدفعه بلند شد و با یه لحن بلند و دعوا گونه گفتش که ما گفتیم عندالاستطاعه و شوهرم رفت و یکم آرومش کرد و بابام بازم هیچی نگفتم و اطرافیان هم گفتن بگذارید به اختیار داماد هرچی اون میگه همون بشه.شوهرمم گفت عندالاستطاعه.مادرشوهرم خوشحال شد و نشست سرجاش.مادرشوهرم از همون روز اول تصمیم نداشت یک هزاری برای من خرج کنه و نه خودش و نه میخواست پسرش خرج کنه.توی محضر از گلها پلاسیده خونه دایی شوهرم چیده بودن و آوردن محضر و حتی یک زیر لفظی یا چادر هم برای من نیاورده بودن.دخالت ای مادرشوهرم از همون روزا شروع شد تا الان.بعد از عقد نمیخواست منو پاگشا کنه و میگفت ما اهل بریز و بپاش نیستیم و ازین رسما نداریم و شوهرم هم حرفای اونو تکرار میکرد.خداشه ده ماهم چیزی نمیگفتی فقط گفتیم که پس اجازه بدین ما اینکارو کنیم.ولی چون میدونستن که آگه ما اول پاز گشایش کنیم خیلی براشون بد میشه یا بلاخره مجبورن اونام پاگشا کنن یه مهمونی در حد ده نفر توی خونشون با هزینه شوهرم گرفتن و ما رفتیم به عنوان کادو دوتا ساعت ۷۰ هزار تومانی گرفتیم!گذشت و من هرچقدرم به مادرشوهرم محبت میکردم و بهش نزدیک میشدم و …رفتارش بامن بدتر میشد و علنا بمن توهین میکرد و من خیلی ناراحت میشدم.حتی توی یک سال نامزدی یبار خونه پدرمادرم تماس نگرفت که حالم بپرسم یا یه سر بزنه چه برسه برای مراسمات عیدی که همیشه داستان داشتیم.شوهرم کارمند شرکتی هستش و درآمدش خیلی بالا نیست ولی بارون حال از خانوادش خواسته بود که برای عیدی بیان خونه ما و خودش همه هزینه هارو میده.ما فقط چندتا تیکه لباس خریده بودیم و یک سرویس ساده و مادرشوهرم به اونم راضی نبود که شوهرم برای من خرج کنه و مدام باهاش دعوا میکرد.خانواده منم انتظار خاصی نداشتن فقط میخواستن ارزش قایل باشن براشون و حداقل یسر برای عرض تبریک بیان و منو به عنوان عروسشون به رسمیت بشناسند. شوهرم تلاش میکرد منو خوشحال کنه و منم از سر بچگی ناراحتی هامو از خانواده شوهرم به شوهرم انتقال میدادم دریغ ازینکه با وجود حمایت هاشود از من در مقابل خانوادش توی دلش پراز کینه از من وخانوادم میشد‌.من همیشه مخالف این بودم که شوهرم بخاطر من بره با مادرش دعوا کنه ولی اون اینکارو میکرد و بیشتر حسادت مادرشوهرم علیه من تحریک میکرد.شوهرم خیلی کارای اشتباهی میکرد.مثلا هر روز منو بزور میبرد طبقه بالا خونه مادرشوهرم و وقتی بهش میگفتم اجازه بده برم پایین میگفت زن گرفتم کنار خودم باشه نه پیش بقیه.اصلا از خانواده و مادرش دل خوشی نداشت و رابطه خوبی نداشتن.باهاشون دعواهای بدی میکرد و حرمت‌ها رو میشکونه و اونها هم همه چی رو از چشم من میدیدن.مادرشوهرم هم بی تقصیر نبود.اجازه نمیداد ما راحت یه آب بخوریم میگفت همه چی باید بمن باید ازمن اجازه بگیرید و مدام پشت سرمن حرف درمیاورد.ما چون قرار بود طبقه بالای خونه مادرشوهرم زندگی کنیم من خیلی نگران بودم و همش راجعبه این موضوع باهم حرف میزدیم و مادرشوهرم میگفت خونه منو ازم گرفتین و همش میرن بالا و فلان.شوهرم میگفت نه من دوستت دارم اجازه نمیدم کسی بهت چیزی بگه و فلان‌.تویه نامزدی با وجود مشکلاتی که با خانواده شوهرم داشتیم خود شوهرم هم خیلی محدودم میکرد.بعد از عقد به هزار ترفند گفتش که از طرف خانواده و فامیلاش بخاطر پوشش من تحت فشارها درحالیکه من باهاش طی کرده بودم و پوششم اصلا بد نبود‌.شوهرم که خودش قبول کرده بود پوشش منو هر روز به یه بهانه میگفت عکاسی قدیمیترین بیار ببینم.دوست دارم ببینم چه شکلی بودی یا مثلا عروسی داداشت چی پوشیدی‌.دانشگاه دوستات کیا بودن دریغ ازینکه دنبال گذشته من بود. یروز ازم پرسی قبلا فیسبوک داشتی گفتم بله ولی خیلی وقته دیگه ندارم.نکنه از اونموقع فکرش درگیر شده و دنبال این بوده که فیسبوک منو حک کنه و اینکارو هم کرد.صبح ساعت۴ اومد دنبالم و منکه خیلی ترسیده بودم الکی به مامانم گفتم میریم کوه.من توی فیسبوک هیچی نداشتم فقط با یه آقایی که ازم خواستگاری کرده بود یکبار حضوری حرف زده بودم و همونجا تموم شده بود چون اون طرف متاهل از آب دراومد و من دیگه فیسبوک بستم و هیچ صحبت خاصی بین ما نشده بود.من حتی دوستانی که توی فیسبوک داشتم همه دختر بودن و فقط داداشم و پسرعمم بودن که پسر بودن.خلاصه اون صبح هرچی از دهنش دراومد به من گفت و اینکه آره شما از مامان من ایراد میگیرن بهتون نشون میدم آبروت میبرم پیش خانوادت و من این موضوع به خانوادم نگفته بودم.اونقدر منو تهدید کرد سرهرموضوعی و تحت فشار گذاشت که یروز خودم رفتم همه چی به خانوادم گفتم و انا گفتن که اصلا گذشته تو به این آقا مربوط نمیشه.خانواده ها درگیر شدن و ما مدتی باهم توی عقد قهر بودیم.شوهرم خیلی عصبی و بد دهن بود و از هرفرصتی استفاده میکرد تا بمن پرخاش کنه و فحش بده.ولی زودم پشیمون میشد و معذرت خواهی میکرد اما چون فحشای رکیک و تهمت میزد خیلی وقتا میبخشیدم اما از دلم نمیرفت.یبارم یکی از دوستام بمن پیام داده بود که بیام خونتون و من هنوز عقد بودم بعد من گفتم آره بیا و اشتباهی به شو۶رم فرستادم.شوهرم کهم بشدت با ارتباط با دوست کلا مخالف بود و از نظرش همه دوستا آدمایی عوضی بودن شروع کرد دادن به فحشای رکیک به من و دوستم.تو همون فرصت یکی از خواستگارام من خواهرش دوست خواهرشوهرم از آب دراومده بود و گفته بود که من یه ماه با برادر تلفنی صحبت کردم و بعدش جواب رد دادم.شوهرم که آبنوس شنیده بود مثل یه بمب منفجر شد و شخصیت اصلی خودش رو رو کرد.من همون موقع جریان فیس بوک و فحش دادنش و عصبی بودنش و …رو به خانوادم گفتم.خیلی و مدت چندهفته قهر بودیم ولی من چون احساساتی بودم از همه اشتباهاتش گذشتم و تصمیم گرفتم دوستام بذارم کنار و هر طور اون میگه باشم تا زندگیم حفظ کنم.چون عاشقانه دوستم داشت و اونم خیلی بهم عاشقانه محبت میکرد و از هیچی برام دریغ نمیکرد.پیش همه احترام میذاشت مخصوصا پیش خانوادش و اصلا برام خسیس نبود باوجود نداری و ازم حمایت میکرد.اما خیلی بدبین و منفی بافی بود.خانوادم خیلی نگران بودن اما چون سنتی بودن و منو شوهرم دوباره مسافرت رفته بودیم تو نامزدی فکر میکردن من دیگه دختر نیستم و میترسیدن از طلاق و حرف مردم درحالیکه اونطوری نبود و شوهرم اصلا همچین چیزی ازم تا شب عروسی نخواستم و این اخلاقش خیلی منو مجذوب خودش میکرد.من توی آموزشگاه آزاد تدریس میکردم و مدام با شغل من مخالفت میکرد و به رییس آموزشگاه و من تهمت ارتباط میزد.حتی زنگ زد به آموزشگاه و آبروریزی کرد و من برای چند ماه سرکار نرفتم گفتم عیب نداره شاید بهتر بشه.دخالت ای مادرشوهرم از یه طرف بی پولی از طرف دیگه بدبینی و سوظن شوهرم از طرف دیگه خیلی بهم فشار میآورد.هر طوری بود باهر بدبختی عروسی گرفتیم.خانوادم خیلی خیلی مراعاتش کردن و اصلا بهش سخت نگرفتن و گذاشتن کاملا به اختیار خودش که چطور عروسی میگیره چندبار دعوت میکنه و بقیه چیزا.بابام حتی از لحاظ مالی خیلی کمکمون کرد و حمایت میکرد اما مادرشوهرم فقط آبروریزی میکرد حتی توی عروسی.چند ماه قبل از عروسی مادر مادرشوهرم فوت کرد.پیر بود ولی بهانه بزرگی شد بدست مادرشوهرم.ماهم که خسته شده بودیم از نامزدی و بلاتکلیفی میخواستیم برام سرخونمون اما با گذشت چند ماه از فوت مادربزرگش بازم مادرشوهرم بهانه میآورد.مادرشوهرم گفت من هیچ مهمونی برای جشن عروسی دعوت نمیکنم فقط برای شام و شوهرمم گفت من برای آقایون هیچ موسیقی و بزن برقصی راهم نمیندازم .با یه افتتاحیه عروسی گرفتیم.منو آتلیه نمیبرد و عکس نمیگرفت باهزار بدبختی راضیش کردم که آخرشم بعد از عروسی عکسارو نگرفت و تا مدتها دعواش میکرد و بمن بدو بیراه میگفت.من با این مصیبت رفتم سرخونه زندگیم اونم نه طبقه بالا چون مادرشوهرم اونقدر بهونه گرفت که من موندم زیر پای شما فلان که ما خودمون راضی شدیم بریم زسرزمین.باهزار بدبختی خودمون با شوهرم رنگش کردیم تعمیر کردیم تا شبیه یه خونه بشه.بعد از عروسی گلایه ها و ناراحتی های من شروع شد. از خانوادش متنفر شده بودم و راضی نبودم هیچ ارتباطی باهاشون داشته باشیم.مادرشوهرمم تا میتونست منو اذیت میکرد می‌شوند می‌ پایید از در و پنجره و خلاصه نمیتونستم تو خونه خودم یه نفس راحت بکشم.منم از سر حماقت همه این ناراحتی ها وگلایه هارو به شوهرم منتقل میکردم و آنم کینه میکرد تو دلش.ولی خیلی منو دوست داشت.با رفتاراش و کاراش خیلی سعی میکرد جبران کنه ولی من برام کافی نبود.هم آزادی نداشتم هم خانواده شوهرم خیلی اذیتم میکردن.شوهرم حتی به لباس پوشیدن پیش بابا و داداشم گیر میداد و بارها با من بشدت دعوا میکرد درحالیکه من خودم متعصب بودم و اصلا لباس باز حتی پیش محارمم نمی پوشیدم.ولی به معمولی ترین لباس هم گیر میداد و وای به اون روزی که جایی مراسمی دعوت میشدم چه برسه به عروسی که دیگه واویلا بود.خانواده و مخصوصا خواهرم که از همسرش متارکه کرده بود حق نداشت خونمون بیاد و این مسیله خیلی منو اذیت میکرد چون میدیدم مادرشوهرم چطور به دختر خودش میرسه و رفت وآمد میکنن و فرق میذارن.برای همین دامادشون میکوبیدن سر شوهرم و مقایسه میکردم.شوهرم خیلی اذیت میشد اما منم خیلی تحت فشار بودم….میدونم خیلی اشتباه میکردم اما باور کنین خیلی پشیمونم.دعواهای ما سر این موضوعات و گیر دادنای شوهرم و ….بیشتر و بیشتر شد و شوهرم دست بزنم داشت.کم کم این مسیله براش عادی شد و پیش مادرش با من دعوا میکرد فحش میدادی میزد میشکوند وتحقیرش میکرد.چون. منم تا مرض خودکشی میرفتم که دیگه شو۶رم پشتم نبود.یبار دعوآمون سر وسایل آرایش من بود که صبح پاشیم دیدم همه وسایلای آرایشی و لاک و‌‌….شکونده ریخته آشغال.منم قهر کردم رفتم خونه بابام.قبل از اونم چند بار قهر کرده بودم اما میخواستم بترسونمش و میرفتم خونه خواهرم چون تنها بود و نمیذاشتم خانوادم بفهمن و شوهرمم اینو میدونست.البته بیشتر وقتا از خونه بیرونم میکردی پیش مادرش و کلیدم ازم میگرفت وبعدش خودش میومد.شوهرم خیلی احساساتی بود و اصلا تعادل نداشت و بشدت دمدمی و بهانه جویی بود و با کوچکترین مسیله عصبی میشد.منم خیلی عصبی هستم و وقتی اون عصبی میشد منم پرخاش میکردمی وباهاش درگیر میشدم.چند بار خواستم خودکشی کنم ولی نذاشت حتی مادرشوهرمم این موضوع فهمیده بود چون طبقه بالا میشد هرچی میشد زود میومد پایین.آخرین بار که دعوا مون شد سر مشاوره رفتن بود مثلا قرار بود بریم مشاوره ولی وقتی اومد فهمید من بجای فامیلی خودم فامیلی شوهرم رو به منشی گفتم بمن گفت تو روانی هستی مریضی خانوادگی مریضین‌.منم دیگه جونم به لبم رسیده بود باهاش دهن به دهن دادم تو خبابون منو میزد منم فحشش میدادم بعدش دعوا بالا گرفت و مادرشوهرم دخالت کرد و شوهرم طرف اونو گرفت و مادرشوهرم از فرصت استفاده کرد و بمن فحش داد و زد توی سرم.بعدش شوهرم زنگ زد به مامور.‌..خلاصه خانوادم اومدن و من رفتم خونه بابام.هفته بعدش به اصرار من که خیلی دلم پر بود با داداشم وبابام بلند شدیم رفتیم درخونشون که واسه من چند تیکع لباس بیاریم بعدش شوهرم مقاومت کرد و دعوا سر گرفت بین داداشم و شوهرم و مادرشوهرم زنگ زد پلیس.درحالیکه خداشآهده واسه دعوا نرفته بودیم.میخواستن مثلا یه صحبتی باش هرم بکنن و منم چند تا لباس وادارم. البته اینم بگم شوهرم قبلا به هر بهانه ای لباس ای منو پاره پاره میکرد حتی لباسهایی که دو روزه پیش میخرید که پیش خودش بپوشم و همش فک میکرد من پیش کسی دیگه میپوشم مثلا پیش دخترخاله یا خواهرم.خلاصه بعد از اون قضیه سه ماه قهر بودیم تا اینکه یروز شوهرم زنگ زد و به اصرار من رفتیم بیرون خونه گرفتیم.با اینکه اصلا راضی نبود و فقط فحش بار منو خانوادم میکرد و بابت اون شب که رفته بودیم در خونشون خیلی دلش پر بود و بدجور کینه داشت.بازار بدبختی با وجود مخالفت ای خانوادم من بازم باهاش رفتم خونه گرفتیم و ساکن شدیم.ولی اصلا دیگه مثل قبل نبود‌.یبار ایشون یه آقایی رو آورد گفت خیلی مرد خوبیه بیا باهاش حرف بزنیم ببینیم صلاحه بریم باهم زندگی کنیم یا نه.اون آقام آقای خوب و مسنی بنظر میومد و شروع کرد به مشاوره ما و بنظر شوهرم راضی کرده بود که بره خونه بگیره و دوباره از نو شروع کنیم.ولی بعدش شوهرم مدام بمن میگفت ما به درد هم نمیخوریم من اشتباه کردم زنگ زدم و مدام بهانه مادرش میگرفت همش بامن دعوا و بدرفتاری میکرد.فقط سعی میکردم بهش محبت کنم و بهش میگفتم هرچی تو بگی فقط بمن فرصت بده جبران کنم تو راست میگی من اشتباه کردم.میخواستم جبران کنم و اصلا دیگه شوهرم عشق و علاقه ای نسبت بمن نداشت.انگاری مریض و افسرده شده بود‌یک دقیقه خوب بود دقیقه بعد داغون و توی فکر.نمیتونست یدقیقه رو حرفش وایسته همش حرفاش عوض میکرد میگفت چطور میخوای باز منی زندگی کنی که یه دقیقه اینطوریم یه دقیقه طور دیگه حال خودم نمیدونم.من میگفتم عیبی نداره زمان بده درست میشه.قرار شد بدیم پیش مشاور ولی زد زیرش گفت پول ندارم.اون آقا که به ما مشاوره میداد از من با اجازه شورم حتی درباره روابط جنسی مون هم میپرسی و میگفت میخوام کمک تون کنم.چندین بار بمن گفتش شما توی روابط جنسی تون مشکل دارین و من گفتم نه.چون شوهرم میشناختمش.گفتم تنها چیزی که مشکل نداریم همین قضیست.ولی این آقا میگفت تو فکر میکنی.من خیلی رو مشاوره دآدم و دیدم که آخرش مشکلشون این بود و الان زندگیشون حل شده ولی من مقاومت میکردم.ایشون میگفتن من بدونم شما پیش همسرت چطور میگردی میپوشی میتونم بهت کمک کنم که ازین لحاظ به شوهرت نزدیک بشی و محبتش دوباره جلب کنی.این آقا سه ماه تمام هر وقت که فرصت صحبت پیش میومد این حرفو میزد و من یه بهانه میآوردم ولی بلاخره نمیدونم چی شد قبول کردم.خیلی تحت فشار بودم و شوهرم هیچ توجهی بمن نمیکرد.و من اون لحظه اصلا به این فکر نکردم شاید تبانی بین ایشون و شوهرم درکار بوده باشه.من اینکارو کردم و عکسم فرستادم با لباس خانگی و شوهرم که نکنه از همون اول تلگرامم حک کرده بود و منتظر همچین چیزی بود.بلافاصله عکس دید و یه جنجال بپا کرد و مثل یه بمب منفجر شد.من یه حماقت بزرگ کردم ولی فقط بخاطر حفظ زندگیم بود هرچند اشتباه و شوهرم با نامردی تمام ازندگی من سکاستفاده کرد.حالا این قضیه رو بهانه کرده که تو خرابی فلانی بهمانی خیانتکاری آبروت میبرم آگه نیای توافقی جدا نشیم.منم خیلی ازش معذرت خواستم براش توضیح دادم ولی اونکه دنبال همچین فرصتی بود اصلا کوتاه نمیاد و مدام تهدیدم میکنه و میخواد ازم باج بگیره.منم به طریقی این قضیه رو با خانوادم مطرح کردم که اونا هم خیلی با من دعوا کردن ولی بعد که به قضیه تبانی و حک تلگرامم فکر کردن کمی آروم شدن و حالا میگن فقط ازش جدا شو. شوهرم ازم متنفر شده و میگه دیگه نمیخوامت.تو خیانتکاری.خانوادت خرابه.میگه هرچی در توانم باشه بهت میدم فقط گمشو برو از زندگیم بیرون.خیلی تلاش کردم بهشاید نزدیک بشم و بهش محبت کنم که شاید بهتر بشه ولی میگه وقتی بهم نزدیک میشی بیشتر حالم ازت بهم میخوره.الان چند هفت‌ست حتی بهم نگاهم نمیکنه اصلا ولم کرده و وکیل گرفته تا کارای طلاق موندم انجام بده.منم که کلا ناامید شدم و نمیدونم چیکار باید بکنم یه وکیل گرفتم و رضایت دادم به طلاق توافقی.خانوادم کاملا راضی هستند و خانواده شوهرمم که چند ماه پیش باهاشون آشتی کرده بودم و سعی میکردم روابط درست کنم توی این مدت یه زنگ نزدن ببینن چی شده.چون برادر شوهرم‌رفته تهران و مادرشوهرم تنهاست الان دو هفته است شوهرم از سر کار مستقیم میره خونه مامانش و منم فرستاده خونه بابام.ببخشید خیلی خیلی طولانی شد اما مجبور بودم کل قضیه رو بهتون بگم تا درجریان باشین و بخونین بهتر کمکم کنین.ممنون از حوصله ای که به خرج دادین.