سلام من دختری سی ساله هستم الان ده ساله که متاهل هستم باعشق هم باشوهرم ازدواج کردم البته درسته که حدودده سال باهم اختلاف سنی داریم ولی الان ده ساله ازدواج کردم وزندگیمم دوست دارم چندسالی که ازازدواجمون گذشته بوددرمجلسای دورهمی که بافامیل شوهرم وخواهرشوهرام میرفتیم کم کم بین من وپسرعموی شوهرم دوستی شکل گرفت البته نه دوستیه عاشقانه ولی هی که میگذشت بیشترصمیمی میشدیم حتی چندبارباهم تنهایی قرارگذاشتیم ولی فقط گشتیم وباهم میخندیدیم الان حدودهشت ساله که ازدوستیمون میگذره شوهرم هم تاحدودی میدونه که باهم صمیمی هستیم ولی چون به من اعتمادداره زیادچیزی نمیگه خیلی بهش وابسته شدم باوجوداینکه بارهاباهم دعواکردیم وبارها خواستم دوستیمونوتمام کنم ولی هرکاری میکنم نمیتونم این دوستیرو قطع کنم تواینمدت که بعضی اوقات تنهابودیم چندبارهم درحدلمس کردن هم به من نزدیک شده ولی من چون خیلی شوهرمودوست دارم خیلی بعدش عذاب وجدان دارم ولی درمقابل هرکاریم میکنم نمیتونم دوستیمونوتمام کنم مثل اعتیادشده تورندگیم خواهش میکنم کمکم کنید نمیدونم چه تصمیمی بگیرم شوهرم هربارکه باهاش میرفتم درحدگشتن میدونه ولی نمیدونه که اون بهم دست کوچولوهم میزنه چیکارکنم توروخدابگیدچکارکنم