سلام من از اول دبیرستان دوس پسر داشتم با همشونم از طریق فضای مجازی اشنا شدم همشون بیشتر از چند ماهم طول نکشید تا اینکه دیگ بیخیال شدم و توبه کردمو گفتم دیگ با کسی نمیخوام باشم تا ۶ماه پیش که خرداد ماه بود من الان ۱۸سالمه با یه نفر اشنا شدم که موقعیت خانوادگیش خیلی با من فرق میکرد باباش مدیر بود مامانشم مهندس بود فاصله مکانیمونم خیلی بود ما کرج اونا بندرعباس هم سن خودمم بود هردو کنکوری بودیم فقط ۸روز ازم بزرگ تر بود خیلی ابراز علاقه کرد بهم یعنی ۱ماه این پسر به من ابراز محبت کرد التماس کرد با خواهرمم حتی صحبت کرده بود و گفته بود من بابابزرگم استاد دانشگاس خانوادم متشخصن آدمای خوبیم. از این پسر خیابونیا نیستم.واقعا دوسش دارم حتی به من گفت به مامانتم بگو.ولی به خودش میگفتم که به خانوادش بگه میگفت نه هنوز بچم امسال کنکور دارم اینم بگم که میخواست واسه پزشکی بخونه و تیزهوشان درس میخوند خلاصه ایشون فقط حرف از آینده و خواستگاری میزد که ماله خودمی و اینا و میگفت که قبلا با یکی بوده عاشقشم بوده که دختره ازش بزرگ تر بوده خیلی اما دختره ازدواج کرده و میگفت فک نمیکرده هیچوقت دوباره عاشق بشه اما عاشق من شده تا ۱ماه که اصرار میکرد من بهش هیچ علاقه ای نداشتم تا اینکه کم کم فهمیدم دوسش دارم منم باهاش خوب شدم حدود چند هفته گذشت که دیدم همش راجبه مسائل زناشویی حرف میزنه که خوابتو نیبینم و پس فردا زنم شدی دیر بچه میاریم من با خانومم کار دارم و خیلی از این حرفا کم کم اصن خودمم نفهمیدم چی شد که شروع کردیم به سکس چت از من عکس خواست از بدنم که منم حماقت کردم و … بعد از اون بهم گفت نه تو دیگ ناموسه منی من هیچوقت نمیذارمت به امونه خدا و این حرفا و قرار این بود که دوریمون همین امسال باشه که کنکور داریم بعذش که دانشگاه قبول شد یه جای دیگ زود زود بیاد منو ببینه که منم اصرار کردم گفتم قبل از این یک سال حتما باید بیای ببینمت خلاصه سه روز مونده بود به مدرسه ها بلیت گگرفت۲ روزه فقط به خاطر ۲روز از اونجا اومد کرح بعد یک شب قبل اینکه بیاد بهش گفتم اگه فک میکنی که بعدا ممکنه به هم نرسیم حتی دستمم نگیر گفت نه من مطمعنم از تصمیمو انتخابم اخه همش میگفت ببینمت میبوسمت و یه کاری باهات میکنم..بعد اومد و دیدیم همو رفتسم سینما ایشون ۱۰۰بار منو بوسید تا اینکه وقتی میخواستیم خدافظی کنیم داشتیم رد میشدیم بریم که چشممون خورد به یه پارکینگ که مثل بیابون بود دستمو گرفت برد اونجا بوسیدم بعد اونجا یه کارای بدی کردیم که شرم دارم بگم من خیالم راحت بود که این میمونهذکه دیگ من ماله اینم چون میگفت تو ناموسمی همه چیو قبول میکردم دختر بودنمو از دست ندادم ولی دستش کامل به تمام بدن من خورد دسته منم..به همه جای اون خورد طوری که ارضا شدیم هردو (سکس چت هم میکردیم خود ارضایی میکردیم ) بعد بهم گفت این یه سال فشار درس رومه باهات سرد نمیشم ولی فشار رومه فک نکنی سردم باهات همه ی این اتفاقا دو ماه پیش افتاد ۱ماه دیگ که گذشت ینی مهر ماه ارتباط ما خیلی خیلی کم شد یعنی هر هفته کم میشد بهونشم درس بود کار به حایی رسید که دیگ جوابمم نمیداد من حتی یه شب دست به خودکشی زدم که بعد زنگ زد و دعوامون شد.فرداش گفت داد وبیداد کردم مامانم فهمید و گوشیو ازم میخواد بگیره دیگ کلن همه چی تموم شد زنگ میزدم گریه میکردم التماس میکردم میگفت الان باید تموم کنیم اما قول میدم قبول شدم برگردم دوباره چون تیزهوشانم باید برم یزد اونجا میبرنمون.بعد هی عوض تر شد حرفاش من هر روز زنگ میزدم گریه میکردم فقط میگفتم تروخدا نزن زیر قولات تا اینکه یه روز صداشو فرستاد با تلگرام گفت :من فقط به خاطر اینکه دلت نشکنه اون موقه که توام ازم خوشت اومد باهات بودم.شاید متوجه نشی که چقد برات فداکاری کردم اما فقط یه آدم مهربونم که نخواستم دله تو بشکنه به خاطر اینکه دلت نشکنه اومدم این همه راهو دیدمت الان میگمی نمیبخشمت و نفرینم میکنی نکن سر نماز واسم دعا کن به جای اینکه نفرینم کنی اگه همون اول دلتو میشکستم خوب بود ؟ بعد که من این وویساشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دعوواش کردم و گفتم تا عمر دارم حلالت نمیکنم بعد گفت تو منظوره منو نفهمیدی و زود قضاوت میکنی و داری اشتباه میکنی فردای اون روز تصادف کرده بود پیام داد بهم گفت نفرینم نکن به من رحم نمیکنی به خانوادم رحم کن اون حرفا رو به خاطر اینکه ازم بدت بیاد بهت زدم من به خاطر تو سیگاری شدم منم دارم عذاب میکشم و دوست دارم اما به نفع هیچکدوممون نیست که به هم فکر کنیم..منم گفتم باشه میبخشمت تا دیروز که تولدش بود زنک زدم بهش تبریک بگم شب قبلش پیام دادم دوستش جواب داد گفت گوشیش دسته منه همه اینارم پاک میکنم که دانیال نبینه تا ذهنش درگیر نشه خانوم محترم دانیال کنکور داره ..زنگ زدم بهش تولدشو تبریک گفتم گفتم کاش زیر قولات نمیزدی داد زد سرم گفت به خاطر بچه بازیات تموم شد تقصیره تو بود همش همه چی تمومه توام منو افسرده کردی که شبشم دیدم با دوستای اجتمائی دخترش کلی تو اینستاگرام خوش و بش کرده به خاطر تولدش ..الان دارم میمیرم دارم دیونه میشم افسردگی گرفتم تمرکز ندارم همش بغض میکنم با خانوادم بد رفتاری میکنم عذاب وجدان دارم به خاطر غلطایی که کردم اخه مگه میشه این پسری که میگفت نماز میخونه اینی که این همه قول به من داد گفت هیچوقت تنهات نمیذارم اینحوری شد..توبه کردم هرشب کارم گریش به آینده امیدی ندارم میگم من چطور پس فردا تو چشش شوهرم نکا کنم..هنوز باورم نشده که همه چی تموم شده بخدا هنوز منتظرم هنوز میگم تموم نشده میگم یه روز برمیگرده بخدا زندگیم از بین رفته تروخدا کمکم کنید میدونم اشتباه کردم ..یعنی مقصر من بودم ؟ یعنی اگه گریه نمیکردم باهام میموند ؟ ینی من بدِ داستانم .چ؟من باید امسال ثبول شم کنکور ولی اینحوری اصلا نمیتونم تروخدا یکی کمکم کنه بکه چیکار کنم به چی فک کنم…چی کار کنم فراموشش کنم