سن و سالمون مهم نيست هفده ساله ازدواج كرديم دو تا بچه داريم
همسرم حتى يه روز توى اين مدت كار نكرده هيچ حرفه اى بلد نيست حتى بخودش زحمت ياد گرفتن زبانى كه بچه هامون باهاش صحبت ميكنن نداده. از اول صبح تا نصفه شب با تلفنش سرگرمه يا با خانواده اش صحبت ميكنه يا تو فيس بوك و اينستاگرام ميگرده يا سريال تركى و ايرانى ميبينه. بيشتر از خودم تو اين مورد بهش اعتماد دارم تو اين مورد، هر چند خودش يه مشكل عمده اس ولى مشكل از اين بزرگترهم داريم.
خيلى پرخاشگره، همه خاطرات زندگى ما از دعوا هاييه كه با هم داشتيم اوليش روز سوم ماه عسلمون بود كه … بعد از يكى ديگه از دعواهامون عليرغم اينكه تو يه خونه و زير يه سقف زندگى ميكرديم، يكسال با هم حرف نزديم و زندگيمون از هم جدا بود. يك سال بى اعتنائي مطلق. باز هم اين من بودم كه پيش قدم شدم اين موضوع رو حل كردم.
همه رفتارهاى منو كنترل ميكنه و ميدونه من هر ساعت از روز كجا هستم وقتى بديدن دوستام ميرم كه همسرم باهاشون اختلاف داره بايد بعدش منتظر دعواى بعدى باشم كه معمولا اين اتنظار زياد طولاني نيست و …
بخاطر موقييت شغليم، شيفت شب برام بهتره و درآمد بيشترى دارم. يه روز صبح از كار كه برگشتم ديدم همسرم عصبانى و پرخاشگره وقتى دليلش رو بهم گفت خنده أم گرفت…پرسيد چرا يه خانم غريبه تو رو تو فيسبوك اد كرده…!!! بعد معلوم شد اين خانم غريبه دوست دوست دختر برادرمه كه منو اد كرده بود. اين موضوع به همين جا ختم نشد. اصرار ميكرد كه بايد اونو از ليست دوستام حذف كنم توى جريان همين دعوا، ايشون با جيغ و هوار و بزبون آوردن فحش هاى ركيك ميخاست منو مجبور كنه بعدش هم رفت سراغ دارو هايي كه تو خونه بود و تعداد زيادى از قرص هارو خورد. آمبولانس خبر كردم و بردمش بيمارستان. همون بيمارستانى كه شب قبل اونجا كار ميكردم. نگاه سرزنش آميز، تحقير كننده و تمسخر آميز همكارام رو بايد تمام روز تحمل ميكردم. بعد از اون روز ديگه نتونستم تو اون بيمارستان كار كنم.
همش ميگه با سختى هاى زندگى با من ميسازه خوب معلومه وقتى تو يه كشور گرون اروپايي، مسيؤليت زندگى رو دوش يه نَفَر باشه زندگى راحتى نميتونيم داشته باشيم بهمين خاطر هم شانزده سال شبكارى ميكردم كه درآمد بهترى داشته باشم، با اين همه، همه مسيوليت هاى ديگه هم رو شونه هاى من بود چون همسرم زبان بلد نيست و حتى با بچه هامون كه ميخواد صحبت كنه نميتونه. اين باعث شده كه بچه ها فقط با من صحبت كنن و هيچ وابستگى و احساسى به مادرشون نداشته باشن، مخصوصا پسرم كه خيلى منزوى شده. همه اش سر بچه ها داد ميزنه بچه ها هم متقابلا داد ميزنن كه نميفهمن چى ميگه و اين پرخاشگري ها تاثير منفى رو زندگيشون گذاشته.
تولد دخترم رو توى يه رستوران گرفتيم و همه اقوام ، همكارام و دوستان رو دعوت كرديم. هر كسى رو كه ميشناختيم اونشب اونجا بودن. چند ساعتى كه گذشت ديدم همسرم نيست و همه خانم هايي كه تو مهمونى بودن دم در توالت زنونه جمع شدن بعد معلوم شد همسرم از شدت مستى رو توالت افتاده و أصلا نميدونه دور و برش چى ميگذره. به كمك يكى از دوستاش از در عقب رستوران برديمش بيرون و تو ماشين گذاشتيمش كه يكم حالش بهتر بشه، تموم شب تو ماشين خوابيد. يكشبه آبروى مارو جلوى هر كسى رو ميشناختيم برد.
ميتونم ادامه بدم و بگم و بگم. از شما رَآه حل نميخوام، شايد دارم باهاتون درد دل ميكنم. حرفاييه كه سالهاست به كسي نگفتم. شايد همه ميدونن و من مثل كبك سرم رو زير برف پنهون كردم و ميگم بخاطر بچه ها موندم ولى فكر ميكنم ديدن اين چيزهايي رو كه اينجا گفتم و صدها مورد ديگه اى كه نگفتم، تاثيرش بدتر از جدايي باشه. نظر شما چيه؟