سلام حدودیکسالونیم پیش عقدکردم مادرشوهرم که مادرمومیشناخت خیلی اصراربه ازدواجمون میکردوبه طورسنتی برخلاف موافقت صددرصدخانوادم ازدواج کردیم ودر کرج مشغول کارشدیم تاشرایط گرفتن جشن عروسی را مهیاکنیم.بعدازازدواج رقتارمادرشوهرم بامن خیلی عوض شدومن خیلی شوکه شدم ولی باشوهرم خیلی مهربان بودم به طوری که همیشه در تمام زمینه ها مراتحسین میکردمادرشوهرم ماراطردکردتاعیدکه قرارشدبرایم عیدی بیاورند به اصرارمن رابطه شوهرم ومادرشوهرم بهترشدکه ازهمان تاریخ شوهرم به ناگهان تغییررفتارشدیدی دادو مدام مراتحقیرمیکردحتی برای اینکه نظرمادرش راجلب کندمرامقصرتمام قهرهامیدانست وهمه چی را به گردن من می انداخت.مرا ازکرج به خانه مادرش بردوحدود2ماه امجازندگی کردیم و هرروزکتکوفحشوتحقیرنصیبم می شد بدون دلیل وقتی می پرسیدم چرا همش میگفت دیگرتورا نمیخواهم برو خانه پدرت و طلاق بگیر.بازتحمل می کردم که کتوجه شدم بازنی درارتباط است و وقتی ازش پرسیدم مراکتک زد وگوشی تلفن همراهم راشکست.ومراازخانه بیرون انداخت.الان 20روزاست که به کرج بازگشته ام وازلحاظ روحی خیلی داغونم و نمیدونم چیکارکنم و حتی نمیدونم چرااینجوری شد.ازبس فکروخیال کردم دیونه شدم.حتی یک زنگ نزده ببینه کجام.درزندگیی مشترک خیلی محدودم میکرد حق بیرون رفتن رفیق داشتن حتی صحبت با همکارانم را نداشتم ولی چون خیلی عاشقش بودم مدارا میکردو شوهرم بچه طلاق است ومادرش بعداز طلاق باچندین نفررابطه داشته که بعداز ازدواج فهمیدم برادرکوچکش شدیدا اعتیاددارد و خواهرش هم ازدواج دومش است.ولی هرگزاینهابه چشمم نیامد.درزمانی که خانواده اش طردمان کردند خانواده من خیلی بهش محبت میکردند.هم شوکه هستیم انگاریهودیوانه شده برای هرچیزی کتکم میزدوبه خانواده ام فحش های رکیک می داد و مدام مرا ازخانه می انداخت بیرون ومیگفت برودنبال کارای طلاقت.البته این را هم بگویم بعداز ازدواج وقتی رفتارمادرش عوض شد ومشکلات خانواده اش را دیدم کمی عصبی و افسرده شده بودم اما خیلی با اومهربان بودم وبعداز هردعوایابحثی برای اشتی پیش قدم میشدم ومیگفت از روزی که تو در زندگی منی احساس زنده بودن می کنم.الان دلیل اینکاراشو نمفهمم خیلی افسرده شدم خانوادم موافق طلاق هستند اما من هنوز بهش فکرمیکنم و خیلی دوسش دارم.