سلام
اميدوارم بتونيد بهم كمك كنيد از خدا خيلي خواستم كمكم كنه ولي بعد گفتم شايد شما رو وسيله واسه مساله من قرار بده.خيلي وقته پيش يك مساله برام پيش امد گفتم بزرگتر كه بشم فكر مشغولي اي زندگي همه چيزو از يادم ميبره و برميگردم به زندگي ولي هنوزم كه هنوزه ذهنمو با خودش درگير كرده هر روز با خودم كلنجار ميرم تا بتونم با اين قضيه كنار بيام . به خدا بدنم خيلي ضعيف شده .به درسم به شخصتم كلي لطمه خورد كلي از انرژيم تحليل رفته به خدا خيلي ها كه ميبينن منو حتي شده به شوخي ميگن معتادي اون اوايل كه بلكل 2 سال زندگيم فلج شده بود به خدا رمان نمينويسم عين واقعييته .ميدونيد بين ادمها خيلي فرق هست اگه پر رو بودم شايد همون اوايل همه چيز رو فراموش مكردم . ولي……….15سالم كه بود يه كثافت خواست بهم تجاوز كنه مثل مرد جلوش واسادم نزاشتم كاري كنه بعدش گفتم خدا رو شكر همه چز تموم شد مدونيد ما تو يه جا كم جمعت زندگي ميكنم كه خبرا زود مپچه . دو سه روز بعدش يكي از هم محله ايامون رو ديدم بي مقدمه گفت كه ميگن فلاني مخاست يكي رو كارش كنه با هم دعواشون شد. چند وقته بعد يكي از هم كلاسييامون برا خراب كردن منم كه شده ميگفت فلاني يه بچه بازيه كه نگو. خدا ميدونه پشت سرم چي ميگفتن .خييلي وقتها ساعتها تو خودم سپري ميكردم و با خودم كلنجار ميرفتم بعدن مگفتم خدا اين همه وقت كه از من گرفته شد چه كارهايي ميتونستم بكنم چه قدر مييتونستم تو درسم موفق بشم.مييدوني خانواده ما ادمهاي ابرو داري بودن اين جور مسال برام هضم نميشه.
چند ماه پيش با خودم گفتم كه ديگه ده سال گذشته و مردم دگه اگه چيز باشه يادشون رفته . نشستم پيش چند تا از هم محله ايامون تا خاستم خودي نشون بدم يكيشون سر حرف اون يارو رو باز كرد گفت كه الان كلاه برداري ميكنه بعدش گفت كه من اونو خييلي وقته پيش شناختم. ميدوني منظورش من بودم. تمام ترسم از اينه كه برام حرفم در اورده باشن.الان تمام هم سن و سال ها من فكر ازدواج و اينده و ……….اون وقت من نصف جوونييم كه رفت درسم كه نابود شداينده روشن هم برا خودم نميبينم .يعني ميبينم قشنگتر از خيلي از ادمها ديگه هم ميبينم ولي اين فكر لعنتي همه ايندمو نابود ميكنه
تو رو به امام حسين اصولي كمكم كنيد ميخوام زندگي كنم ………………