با یه آقایی تو یه ارگان دولتی آشنا شدم من و هم اون آقا شماره همدیگرو داشتیم من بهش علاقه پیدا کردم ولی وابستش نشدم تا اینکه منو با پیامای عاشقانه به خودش وابسته کرد حدود یک سال و نیم بعد بهم گفت عروسمون دخترعموش رو معرفی کرده میخوام برم ببینمش فکر کردم داره منو میسنجه که عاشقش هستم یا نه رفتم بهش گفتم منم عاشقتم دوست دارم در صورتی که گفت منم متوجه شده بودم دوسم داری و حتی بهم گفت ک منو هم دوست داره جای من تو قلبشه… ولی بعد دوساعت بهم گفت نتونستم رو دختره عیب و نقصی بزارم بهم گفت خدا میدونه چ سردردی دارم قسم خدا هم خورد که تا حالا ندیدتش باور نکردم گفتم مگه میشه وصلت خانوادگی کرده باشین تا حالا ندیده باشی حتی بدونی که از دلم دربیاره و کوچیکترین عذرخواهی ولم کرد و رفت بعد یک ماه فهمیدم عروسی کرده دنیا رو سرم خراب شد فقط باعث مرگ احساسم شد شیش ماه هرروز کارم گریست فقط دوست دارم یه زمانی برگرده بهم بگه کاش بودی چون تو یک سال و نیم ب قول خودش واسش بهترین بودم همیشه بهم میگفت مرسی ک هستی خانوادم در هر شرایطی تحویلم نمیگیرن…