باسلام
3/5 سال ازازدواجم میگذره وخانواده ی شوهرم بخاطره ناراضی بودنشون به وصلت بلایی نمونده سرم نیاورده باشن
شوهرمم توانایی مدیریته خونواده وفامیلشووهمینطورخودشونداره،خودم
نمیدونم چکارکنم،ازتمامه لحاظ تحته فشارم.مدام به طلاق فکرمیکنم.یه دختره کوچیک دارم ونه کاری نه باری وبعدازطلاق نه جایی دارم برم ونه کاری دارم انجام بدم
اول ازخودم بگم که 29 ساله،یه زنه حساس وکمال گراهستم،نسبت به شوهرم خیلی منظم ومرتب،باحساب وکتاب وبرنامه برخلافه شوهرم،حواسم به دخل وخرجم هست بازم برخلافه شوهرم که روهواست،زندگی وبرنامه ی خواب وبیداری وخونه داریم بخاطره بچم روروال ومنظم نیست،افسرده ومضطرب ومنزویم،بی هدف،خوش نیت ودل پاک،مهربونودلسوز،دارم چاق میشم وبخاطره دیسکه کمروبچم نمیتونم ورزش کنم ازاین وضعیتمم خیلی خیلی درعذابم،لیسانس وخوش بروروهستم،غریب وتنهابدون فامیل وپشتیبان،جوجه اردکه زشته خونمون من هستم طوریکه هرچی بشه میگن تقصیرتوبوده،خونواده ی سنتی ومردسالاربزرگ شدم باتبعیضه پسرودختر،پدره معتادوفقیر وانتقادناپذیر،هیچ کس حقه حرف زدن نداشت توخونه،بدونه تفریحوبیرون،شکاف کام داشتموتا25سالگی که شوهرم بردعملم کردازاین موضوع رنجه زیادی کشیدم،دندونام زشتونامرتب بودکه شوهرم خرجمودادو …
شوهرم،34 ساله،دیپلم،خوش برورووقدبلند،خوش تیپ،خوش سروزبون،شغل آزاد،بی برنامه،رفیق بازیش خیلی کمترشده ولی هست،خودخواهوبدقول،دروغگوی افراطی طوریکه سره مسائله فوق العاده پیشه پاافتاده هم مثله آب خوردن دروغ میگه،اهله پیچوندنوجوابه سربالادادن،اجتماعی وفهمیده،توتصمیم گیریهای مالی کارش افتضاح،فکرمیکنم برخلافه اینکه میگه ترک کرده هنوزماری جوانامیکشه،بهم خیانت کرده اونم بایه بچه دبیرستانی ازفامیلای نزدیکش،سرازکاروبارش درنمیارم،سوالای بی جواب وجوابای سربالامیشنوم،کمی هم چشم چرونه،منودوست داره وعاشقه دخترشه،محبوب فامیله منوخودش ،خودرأیه ومیگه هرچی من میگم وهر کاری من میکنم غیرازاون بگم وانجام بدم جنگه اعصاب داریم،تحته نفوذوتسلطه خونواده ومادرش،خیلی لجبازه و…
خونوادش مخصوصامادرش،شیطونودرس میده،اولانمیدونستم دارم ازکجامیخورموچی داره به سرم میاد10 کیلوکم کردم تویه سال،انواع واقسامه اذیت وآزاروتحقیروتوهین وبدگویی وجادوجمبل وفحشونفرینونفوذروی شوهرم واینکه توسرش میکنن که من مقصرم،تحریکه فامیله مادریش به تخقیرواذیت وآزاره من وتازگیام ازفامیل داریم حذف میشیم،شوهرم به هشداراوحرفای من بی اهمیته،ازپسه خونوادش برنمیاد،خونه ی اجاره ی جداداریم،مادرش ذهنیته همه رونسبت به من بدکرده،حرفایی پیشم میزنه که اگه نادونی کرده بوده یه جنگه فامیلی راه میفتاد،واضح توروی شوهرم بی احترامی میکتن وشوهرم نه تنهابه اوناچیزی نمیگه که اگه من راجع به موضوع باهاش حرف بزنم بابدخلقی باهام رفتارمیکنه،شوهرم عرقم میخوره،جاری هم اومده وشدخ پتک توسره من،به برادرشوهرهمه کمک وحمایتی کردن تاپابگیره ولی حتی کادوهای عروسی ماروجلوی چشمه شوهرم بردن وخوردنویه آبم روش،فامیلای پدریش آدمای بدجنسوحسودی هستن که چرافلانی زنه غریب گرفته وطعنه وکنایه وحرف بارم میکنن،خواهروجاری وبرادرشوهراوپدرشوهربنده ی مادرشن که هرچی بگه یابکنه درجهته اهدافه اون انجام بدن،حتی بچموجلوم اذیت میکنه که من جاوی فامیل چیزی بگموزشت بشم،خونواده ی مادریشم چون قبلادخترداییش نامزدش بودخ وشوهرم بهم زده منواذیت میکنن،ولی من هیچوقت نه تنهابه هیچکدومشون بی احترامی نکردم که کماله احتراموگذاشتم،شوهرم میگه خیلی خوب من میرم بامامانم اینادعوامیکنم ولی تودیگه حق نداری پاخونه ی فامیلمومامانم اینابذاری چون توخاله زنکی وهی میگی این این حرفوزدواون این کاروکرد،منم بهش میگم توبایددرجریانه بی احترامی هایی که به من میشه باشی تامتناسل بااون تصمیم بگیریم کجابریم وچکارکنیم،مامانش نمیذاره ازعروسی وفاتحه خبردارشیم که بریم،خونه ی فامیلم که هیچی کسی هم خونه ی مانمیاد،هرچی هم به شوهرم میگم بریم حتی میگه باشه آماده هم میشم ولی بازنمیبره منو ومیگه چون توداری باهام لجبازی میکنی،خلاقه اوضاعی دارم تماشایی،

واقعااااا موندم چکارکنم،خیلی عذاب میکشم،هیچوقت فکرشم نمیکردم بعدازاون همه زجروعذابه مجردی این باشه عاقبتم،ازخداناراحتم،گفته بودازهردست بدی ازهمون دست میگیری ولی چراسهمه من ازخوبی وزندگی اینهمه دردوزجره بی پایانه،چرابهترین سالای عمرم اینجوری گذشت،گناهه بچم چیه که بایدشاهده این مسائلوشایدجدایی ماباشه

توروخدایکی کمکم کنه ،دارم زیره باره اینهمه فشارخردمیشم،اصلاانتظارشونداشتم
کمکم کنینج