سلام

من 20 سالمه و مادر پدرم 3 ساله ک جدا شدن.من با مامانم بودم از اول اما خواهرم دوسال اولو پیش پدرم و الان کمتر از ی ساله ک پیش ماس.من رابطم با پدرم از اولم زیاد خوب نبود ودعواهای زیادی داشتیم سرهمه چی ینی سر هیچی باهم هم عقیده نبودیم و ب جایی رسیدیم ک من اگه بابام میگف 1 مناسبه میگفتم ئچون اون گفته پس 2 بهتره برام…اما رابطه خواهرم بابام درس برعکس بود و همین باعث شده بود ک من هم از بابام هم از خواهرم متنفر بشم و متعاقبا رابطه م باخواهرمم بد بشه ک البته بابامم با دخالتاش بی تقصیر نبود

پدرم درست بعد از جدا شدنشون شروع ب پیدا کردن خانم برا ازدواج مجدد کرد ک این بخاطر وجود خواهرم توو اون خونه و صبر نکردن بابام خیلی خیلی باعث شده بود ک عصبانی بشم ولی متسفانه راهی از پیش نبردم …و درست از همین زمان من ارتباطمو با خانواده بابام قطع کامل کردم چون از اونا بخاطر دخالت نکردن و جلوگیری نکردن و حتی بعدش بخاطر دبال احوالات من نبودن ناراحت وعصبانی بودم

تا اینکه درست 6ماه بعد ازدواج کرد و مدت کوتاهی بعدشم بچه دار شدن

متاسفانه زن بابام فوق العاده ادم بد دهن و بی ادبی بود ک خیلی از لحاظ روانی خواهر منو اذییت میکرد وبابام حریفش نبود

همه اینا گذشت تا ی سال و نهیم پیش ک فهمیدم مامانم هم قصد ازدواج داره و خوب با توجه ب تجربه تلخ زندگی قبلیش ک نظرش این بود ک پول بوده ک باعث جداییشون شده سعی داشت ک مردیو انتخاب کنه ک از لحاظ مالی و وجهه اجتماعی جایگاه بالایی داشته باشه

(البته اینم بگم ک چون من مامانمو خیلی دوس داشتم هیچوقت نخواستم مانعش برا ازدواجش بشم جوایی حس میکنم ک من ق ندارم جلوی خوشبخت شدنشو بگیم)

خلاصه در عرض این ی سالو نیم 4مرد وارد زندگی ما شدن ک هرکدوم بدلیلی رد شدن ولی چارمی از نظر مامانم خوب بود و فک میکرد ک میتونه زندگی خوبی باهاش داشته باشه و ازدواج کردن ک متاسفانه بخاطر دخالت بچه های اون اقا ازدواجشون داره تموم میشه و مرحله های اخر طلاقو دارن میگذرونن

هرچند من خوشحال شدم ازاین موضوع(چون حس خوبی نسبت ب حرکاتش نداشتم و خب فک میکنم چون پدر دوتا پسر بود نیفهمید ک با دخترای زن دیگه ای چجوری باید رفتار کنه و سعی میکرد خیلی خودشو ب من و خواهرم نزدیک کنه مثلا بقول خودش برای ایجاد صمیمیت و امیدوارم همینجور بوده باشه و قصد دیگه ای نبوده باشه)اما برای مامانم ک ازدواج دومش ب این راحتی و ب ی سال نکشیده مخصوصا تو فامیل خیلیبد شدو میدونم ک بابتش خیلیداره اذییت میشه

من خیلی ادم توو داریم واینارو تاحالا ب کسی نگفته بودم وحتی خیلی از دوستام راجب جداشدن مامان بابام هم نمیدونن… شایدم بخاطر ترس از قضاوت شدن بوده …بعد از این قضایا من اعتماد بنفسمو روز ب روز بیشتر از دست دادم و ب دلیل اینکه فقط مامانمو توو زندگیم داشتم نقش مامانم توو زندگیم بیش ازحد پررنگ شد جوری ک انتخاب ی مانتو هم بدون اون برام سخته و این بجایی رسیده ک انتخاب رشتمم حتی با 80% نظر اون انجام شده و هرچی غیر نظر اون بشه میگه خودت میدونی دیگ و اصن بمن چ و ازم ناراحت میشه

اما هرچی هس ک مامانم خیلی وقت پیش منو ب خودخواه بودن محکوم کرد بخاطر اینکه ناراحتیمو بروز نمیدادم و اون فک میکرد ک اصلا این قضیه برام مهم نبوده

و چند وقت بعدشم منوخواهرمو بخاطر دعواهای ریز درشتمون محکوم کرد ب اینکه ما مقصر طلاقشونیم

فک کنم شما بهتر از هرکسی بدونین ک همه اینا با من چیکار کرده و چقد تحمل همشوم برام سخت بوده

الانم نمیدونم چیشد ک اومدم دنبال مشاوره اما حس کردم ک احتیج داشتم ک یکم روحمو درمان کنم بدون اینکه بازم من مقصر دونسته بشم یا سرزنش بشم

ودنبال حس استقلال و تصمیم گیری راحت بدون ترس از شکست و اعتماد بنفسمم

چون من این نبودم