قبل ازدواج
با سلام
من دیروز این متنو براتون فرستادم و شما جواب دادین،،اول تشکر کنم از پاسختون و دوم اینکه مسئله ای که یادم رفت مطرح کنم اینه که استان زندگی من و ایشون با هم تفاوت داره من تهران و ایشون اهواز هستند،،بنظر شما آیا این یک مشکل محسوب میشود یا نه ؟؟؟؟
( چند ماهیست با فردی آشنا شدم در محیط اینستگرام،،اوایل زیاد حرف نمیزدیم و فقط ایشون مثلا نمراتی که تو دانشگاه آوردن و خواستگاریی که رفتن و موفق نبوده رو بهم میگفتن،،راستش من اون اولا تعجب میکردم که چرا این مسائل رو بمن میگن و کوتاه مثلا خوبه ادامه بدید و یا چقدر بد شد جوابشونو میدادم ،در یکماه گذشته حرف زدنامون زیاد شد و ایشون مثلا اینکه شغلشون کجاست و جشن تولد خواهرزاده ای که میرفتن رو هم بهم میگفتن،،در چند روز گذشته بازم گفتن که مادرشون باهاشون تماس داشته که قرار خوتستگاری بزارن و ایشونم قبول نکرده و گفتن که بیشتر میپسندن خودشون کسی رو که میپسندنو انتخاب کنن و نه کسی که دیگران انتخاب کردن،،ما بین حرفاشون گفتن که یکی هست ولی روش نمیشه بهش بگه میترسن که ناراحت بشنو فک کنن از اعتمادشون سواستفاده شده تا اینکه دیروز گفتن که منظورشون از اون فرد من بودم و خواستن که بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
من اول جواب منفی دادم ولی گفتن اگر امکانش هست بیشتر فک کنید.
الان مرددم نمیدونم راست میگه یا نه؟ من باید جوابشو چی بدم،،من ایشونو هیچ وقت از نزدیک ندیدم ولی هم ایشون هم من عکس همدیگه رو دیدیم. اینجور که ایشون میگفتن از لحن و حرف زدنای من خوششون اومده،،الان من باید به ایشون چه جوابی بدم؟؟؟؟؟؟؟)
سلام من حدود ۱٫۵پیش با یک اقای اشنا شدم برای ازدواج این اقا دارای لیسانس روانشناسی هستند از یک دانشگاه در امریکا و از ابتدای اشنایی به من گفتند من ۲ قطبی هستم .سرخوش هستم و مهر طلب هستم و … و میگفتن باید به حرفش گوش کنم و به دکتر برم بعد گفتن که تست شخصیت بدم رفتم این کار رو کردم و با سوالات ۷۰ سوالی گفتن نه این دکتر نیست بعد که پیگیری کردن دیدین درست هست بعد از گذشت ۶ ماه به من گفتند که مشاوره ازدواج بریم گفتن که تو این همه دیدیار با افراد مکختلف من نرمال تر بودم خلاصه ما به مشاوره ازدواج میرفتیم و ایشون ۱ ازدواج ناموفق داشتن من هم همینطور و در سن ۳۹ سالگی تازه شروع به تحصیل کرده بودن بعد از یک مدت به من میگفتن من عقل ندارم و خودشون عاقل هستن و میگفتن من این رشته رو خوندم و رو خودم کار کردم و من عاقل هستم همش من رو مجبور به گوش دادن صحبتهای دکتر هلاکویی میکردن و من اوایل خب میپذیرفتم اما بعد دیگه خسته شدم یعنی نیاز به این همه وقت برای این مسایل نمیزاشتم وایشون بلاخره تصمیم گرفتن به خواستگاری بیان و امدن و وقتی پدرم گفت خب بزرگهای فامیل را جمع کنیم گفتن ما نمیدونیم اینا یعنی چی اعتقادی به مهریه و جشن و .. نداشتن البته انسان بسیار مودب و خوشتیپ و مهربان البته گاهی با من و بیشتر با خودشان بودن و من رو دوست داشتن خلاصه من به ایشون گفتم تو رفتار ادمها رو تحلیل میکنی و نباید این کارو بکنی نباید اینقدر فکر بکنی و من دلم نمیخواد کتابهای روانشناسی بخونم خودشون روز ۸ ساعت مطالعه میکردن و تمام صحبتهای دکتر هلاویی رو حفظ بودن و میگفتن دکتر هلاکویی الگوی ایشون هستن حتی برای ازدواج هم با ایشون تماس گرفتیم اما موفق به برقراری ارتباط نشدیم بعد از گذشت حدود ۱ ماه از خواستگاری به من گفتن ما به درد هم نمیخوریم وبا هم تفاوت و اختلاف داریم و یهو به حدی با من سرد و خشک رفتار کرد که من دچار اسیب روحی شدم فقط بهخاطر اینکه من نمیخواستم کتابهای روانشناسی بخونم یا بحث روانشناسی کنم سوا من اینه که ایا من واقعا دارای همه این مشکلات هستم و یکی از صفات دیگه بارز ایشون خصاصت بود و اعتماد به نفسم شدیدا پایین اومده لطفا من رو راهنمایی کنید ممنون
دوست عزیز ایشون همینی که امروز میبینید هستند و در اینده انتظار دیگه ای از ایشون نداشته باشید
پس در مورد ادامه چنین روابط بیهوده و یک طرفه ای خوب فکر کنید …
ایشون در مرود هر کاری وسواس داشتنو حتی خورد و خوراک و مرتب به من میگفتن که هیچس نمیپرسه مدرکشونو از کجا گرفتن و در اخرین مکالمات که دیگه خیلی با من بد صحبت کردن گفتن که وقتی با من صحبت میکنن انگار با مادرشون صحبت میکنن و من میگفتم چرا قبل از اینکه بیای خواستگاری متوجه این اختلافات نشدی میگه مگه خواستگاری برای من تعهد میاره بهش گفتم پس اون همه خاطرات اون همه انرژی و وقتمون چی میشه روز خواستگاری به هم قول دادیم که تو همه شرایط با هم باشیم سختی و خوشی به من میگه تو چرا قضیه رو سوزناک میکنی و به من گفت من یک درام نویس هستم و بد تر از همه در همین مدت که ما با هم ارتباطمونو تموم کردیم من متوجه شدم که باردار هستم و بعد بچه رو سقط کردم اما حتی من رو درک نکرد و من به شدت افسرده شدم و نیاز داشتم که کنارم میبود اما بدون کوچکترین اعتنا به من من رو تنها گذاشت و به من میگفت ۲ هفته ناراحتی باید بکشی طبیعی هست بعد بابد به زندگی عادی برگردی البته این ها رو دقیقا دکتر هلاکویی تو صحبتاشون میگه من در طی ۲ هفته که با ایشون رابطمون تموم شده بود کاملا اوکی بودم اما بعد از شنیدن خیر حاملگی و سقط بچه واقعا احساس تنهایی و نیاز میکردم و مرتب تماس مسگرفتم و گریه میکردم و میگفت داری منو اذیت میکنی من واقعا نمیدونم من مشکل داشتم من دلم فقط یک خانواده میخواست که کنار هم شاد باشیم و رشد کنیم و باعث پیشرفت هم بشیم دوست داشتم یک محیط امن و گرم براش بوجود بیارم و تمام ارزوهای من رو یک شبه نابود کرد ایشون خودش میگفت که همسر قبلیشون هم گفته بودن که شخصیت کنترل کننده دارن و ما پیش یک مشاور که رفتیم به ایشون گفتن که ایده ال گرا و کمال گرا هستن درونگرا هم بودن خیلی موشکافانه و ریز بینانه به مسائل نگاه میکردن و به من میگفتن باید همه چیز از لحاظ علمی ثابت بشه حتی خدا و اعتقادی به سرنوشت و حکمت و.. نداشتن چون دکتر هلاکویی هم نداشتن و باید همه چیز علمی ثابت میشد اگر نمیتونستی اثبات کنی برای ایشون نمیپذیرفت خالب تر اینکه حتی کلماتی که در گفتار به کار میبرد دقیقا کلمات دکتر هلاکویی بود