قطع ارتباط با خانواده همسر
قطع ارتباط با خانواده همسر
تمام مشکلات زندگیم بر میگرده به خانواده همسرم .
من نامزد بودم دفعه اول که رفتم خونشون همسرم بهم سالاد تعارف کرد و پدر شوهرم دعوا راه انداخت که چرا بهش سالاد تعارف کردی و همسرمم بهش پرید و کلی دعوا شد و من سعی کردم پادرمیونی کنم. راستش کسی تا حالا تو شرایط من نبوده. خیلی بد بود ی دعوایی دیدم ک تا ب عمرم ندیده بودم و خواهر شوهر و برادر شوهرمم داد و بیدا راه انداختن و طرف پدرشو گرفتن. این قضیه نزدیک عروسیمون بود و کلی باعث بدحالی من تو اون اوضاع شد. پدر شوهرم میگفت به زنت تو خونه من دست نمیزنی. …. در صورتکه ما اصلا دست نزده بودیم بهم. مثلا میخاست گربه بکشه. و اونجا میگفت مگه دختر پادشاهه. در اصل به منم کمی بی احترامی کرد ولی من نادیده گرفتم. ناگفته نماند ک کوچگترین کمکی تو عروسیمون نکردن. طلا، رهن خونه ، مراسم و خریدها همه با من و همسرم بود. اصلا انگار نه انگار ک دارن عروس میارن.من از همش گذشتم به این امید که بهتر شن . حتی پاگشام نکردن. روز پاتختی مامانش ی دست بشقاب کار کرده خودشو آورد داد بهم جلو مهمونام.حالا من فوق لیسانس دانشگاه تهران، و خانواده خوب و آروم . به همین دلیل مدام بهم حسادت میکنن و چشم دیدن خوشی منو همسرمو ندارن.من همیشه میرم خونشون ظرفاشونو کمک میکنم میشورم. سر غذا کلی تعریف و تشکر. دعوای دوم وقتی شد ک ب شلوار همسرم گیر داد ک چرا این رنگی میپوشی.قطع ارتباط با خانواده همسر
و اومد ب من گفت دیگه این شلوارو نپوشه. همسرمم بهش بر خورد و مدتی باهاشون سرسنگین بود و مشغول ی کاری شدیم که تا دو هفته نرفتیم خونشون. ی بار با مامان بابام رفته بودیم دنبال خونه تو خیابون دیدیمشون و تا میتونستن چغلی ما رو کردن و خواهر شوهرم جلو من و خانوادم به شوهرم هر چی تونست گفت و باز ما رفتیم خونشون. دفعه اول ک بعد از این ماجرا رفتیم خوشنون خواهر شوهرم دوباره شروع کرد راجع به اون موضوع بحث کردن . منم گفتم دوست ندارم کسی جلو من به شوهرم بی احترامی کنه اونم گفت جلو همه آبروشو میبرم و من از آشپزخونه اومدم بیرون و بحث نکردم باهاش و گفتم بیا باهم پاسور بازی کنیم. اومد دوباره هی گفت تا همسرم عصبی شد و سرش داد کشید و … با زدعوا راه افتاد و از صداشون پدرشوهرم اومد بالا( رفته بود پایین ) ودوباهر بحثشون بالا کشید و … من گفتم شما ما رو دوست ندارید و … هی خاستم رابطه بهم نخوره گفتم گذشته رو فراموش کنید اگه ما رو دوست دارین از الان با ما خوب باشید( حالا در گذشته هم همه بدی ها رو اونابه من و همسرم کردن) انقد خواهر شوهرم حرف زد و داد بیداد کرد ، پدر شوهرم کتکش زد( حالا 3 سال از من بزرگتره) اونم رفت اتاقش و اومد منو هل داد. بازم من برگشتنی رفتم بوسش کردم و گفت من خودم دلم برات میسوزه ک عروس ما شدی. گذشت و ما دو ماه نرفتیم خونشون . همسرم بعد دو ماه گفت بریم خونشون اگه یه وام برای من گرفت ( ی وام از بانک میتونست بگیره ک درصدش کمه ولی قسطاشو خودمون باید میدادیم و ضامن هم همسرم) باهاشون ادامه میدیم رابطمونو. رفتیم همسرم قضیه وام رو گفت و دوباره خواهر شوهرم دعوا راه انداخت واسه پول اومدین پس؟ باز دعوا راه افتاد به طرز وحشتناکی و همسرم گفت داد زد گفت اگه این وامو واسم جور کردین منو میبینین. سه- چهار ماه گذشت هیشکی از ما نپرسید زندیه این یا نه. بعد ی روز مادرشوهرم اس ام اس زد به همسرم که خوبی؟ اونم دلش سوخت گفت بریم خونشون.خانواده همسر
ایندفعه با مامان بابام رفتیم اونا وساطت کردن. جلو اونام دعوا راه انداختن. ولی بالاخره آشتی کردن. چند ماهی خوب بود رفتیم اومدیم . بعد ی روز مادرشوهرم زنگ زد گفت وام به اسم بابات دراومده بهش گفتم بده به تو. ماهم خوشحال شدیم و دنبال خونه افتادیم و صبح تا شب اینور اونور دنبال خونه میگتیم و چون پولمون کم بود پیدا نمیکردیم سه ماه گتشه بودیم ک پیدا نمیشد. یه روز بعد از کلی گشتن نزدیک خونه پدر شوهرم بودیم همسرم گفت بریم خونه اونا حالا دیشبشم اونجا بودیم.منم گفتم نریم من خسته ام حوصله ندارم ولی گوش نکرد. دم در نمیدونم چی گفت ، گفت مامانت یادت داده؟ در صورتیکه خودش میدونه مامان من آزارش از مورچه کمتره. منم ناراحت شدم . رفتیم بالا پدر شوهرم ب برادر شوهرم گفت بره مرغ سوخاری بگیره. گرفت پدر شوهرم گفت بیا بخور دو سه بار منم از همسرم ناراحت بودم نرفتم. دفعه آخر اومد گفت همونطور ک سکستونو کسی نمیبینه ناراحتیتونم کسی نباید ببینه. منم رفتم سر میز و اشکم در اومد. ی کم خوردم و اومدم کنار. اونجام خطاب ب من میگفت نمیدونم کدوم دانشگاه مدرک گرفته؟ دو سه بار تاکید کرد. خلاصه دفعه بعد ک رفتیم خونشون همسرم داشت از بابای من تعریف میکرد ک خیلی زحمت کشیده و کلی واسه خونه کمکون کرده و همش دنبال خونه میگرده واسمون. ی دفعه خواهر شوهرم وایساد ( صداشم کلفت و ته چاهیه) گفت انقد پدرتو زیر سوال نبر… یک دعوایی شد بین اون و همسرم. مادر شوهرمم گفت پدرت هم واسه خواهرت هم برادرت گذاشته کنار. مام اومدیم بیرون. خواهرشوهرم در و پشت سر من کوبید. خلاصه خونه گرفتیم … یه وز دوباره به همسرم گفتم بریم خونشون. رفتیم خونشون و ایندفعه تا یک ماهی خوب بودن. بابت خونه هم کادو ی ساعت دادن و دویست تومان پول و دو تا دکوری خونه خودشون. و 13 تومن هم پدر شوهرم بهمون تو خونه کمک کرد. البته خونه هنوز ب نام خودشه و قرار شده تازه بیاد ب نام بزنه. تو این مدت کلی رفتیم خونشون …. تا اینکه شب چهارشنبه سوری تولد برادرزادم بود گفتم بریم بیمارستان شوهرم گفت نه باید بریم خونه اونا حالا همین جمعه خونه اونا بودیم از صبح تا شب. رفتیم اما من دلم شکست. باز شنبه بعد عید رفتیم و تا شب خونشون بودیم. من رفتم دستشویی پدر شوهرم ب شوهرم گفته بود فردا جایی میرین؟ اونم گفته بود نه. گفته بود پس شب بمونین. یهو دیدم مادر شوهرم داره دو تا تشک میاره انداخت رو به رو هم بغل هم هم نمیندازه. باید جدا بخوابیم خونشون. شوهرم کشیدم کنار گفت منم دوست نداشتم بمونم گفتم بگم نه ناراحت میشن. گتم پس من ناراحت بشم مهم نیست؟ یعنی من نفر آخر باید بفهمم میمونیم؟ مسواک نیاوردم؟ بعد خواهرشوهر و مادرشوهرم اومدن گفتن ما گفتیم اگه دوست دارین بمونین…. منم گفتم نه مشکلی نیست. تا صبحش من گریه کردم( چون شوهرم انقد تو این مدت جوگیر شده بود که هرچی اونا میگفتن قبول میکرد . من قبلا بهش گفته بودم شب دوست ندارم خونتون بمونم. ی دلیلشم اینه ک جدا میندازنمون از رو حسودی) بعدم تا بعد ظهر باز موندیم خونشون. منم تو قیافه بودم و با کسی زیاد صحبت نمیکردم و با موبایلم ور میرفتم. ب شوهرم گفتم تعطیل شدیم ی روز با هم باشیم دو نفره، عیدم ک قراره باهاشون بریم مسافرت حالا سر لج افتادی با من؟ نمیای بریم خونه؟ ک دیگه پاشد حاضر شد ک بریم. برادر شوهرم با مادرشوهر و خواهرشوهرم اومدن رسوندنمون. تو راه شوهرم گفت بریم ما میوه عیدمونم بگیریم( فک کن اینهمه کار داشتیم شب موندیم خونشون) ک برادر شوهر داد زد مگه من حمالم. شوهرم رفت خونه من شندیم با مادرشوهرم دعوا راه اندخت سر اینکه گفتیم بریم میوه بخریم. حالا سر اسباب کشی ما هیچکدوم نگفتن حالت چطوره. حتی شوهرم ب داداشش گفت بیا باز نیومد. باز اینم گذشت و ما چند روز بعدش رفتیم باهشون مشهد مسافرت ( هتل داده بود ادارشون بهشون ولی ما خودمونم از طرف اداره همسرم جا داشتیم)هیچی دیگه رفتیم از طرف ادارش روز دوم زنگ زدن گفتن چرا نیومدین اینجا رو مگه رزرو نکرده بودین. مام آدرس گرفتیم. منم گفتم خوب بریم اونجا دیگه ک شوهرم با خنده گفت نه ما همینجا میمونیم دیگه.من صرفا ب این دلیل گفتم ک میدونستم زیاد بمونیم پیششون دعوا میشه. فک کن 5 روز ما باید جدا از هم می خوابیدیم. البته روز دوم برادر شوهرم گفت من تو اتاق اینا نمیخوابم خرپف میکنن و انقد لوسه همه به حرفش گوش میدن. و این شد ک بقیه شبا بغل تخت هم خوابیدیم. بعد خوب بود. پدر شوهرم ماشینشو تکون نمیداد و کسی رو هم نمیذاشت حتی حرم بره میگفت فقط برید پایین غذا بخورید بخوابید. ما چند دفعه پول آژانس دادیم خودمون اینا رو بردیم اینور اونور. بعد برادر شوهرم سر تخته با شوهرم حرفش شد. ی بارم رفتیم آرامگاه نادر ب شوهرم گفتم بیا شال و کلاهو برام بگیر 100 تومن بود. مادر شوهرم گفت نه اینا از کجا معلوم اصل باشن و .. ک شوهرم نگرفت. یهو دیدم داره تو بازار دنبال انگشتر باباقوری واسه باباش میگرده. حالا تو هتلم مدام مامانشو ماچ میکرد قوربون صدقش میرفت( یه بارم تو خونمون بردش تو هوا بوسش کرد جلوی من. اونم آدمایی ک اینهمه با من بد کردن. ی بارم ک رفته بودیم خرید با خواهر و مادر شوهرم هرچی رو اونا میگفتن واسه خونتون بگیرین میگفت قشنگه بگیریم. کلا تو این مدت جو گیر بود و منو پیش خانوادش کوچیک میکرد) تازه عیدیم ی کادو بهش داده بود. ک ب من بر خورد گفتم واسه من از پول خودم نمیذاره چیزی بخرم بعد واسه اون میره انگشتر میخره 30 تومن. دیگه اومد تو ماشین گفتش تا مادر شوهرو و برادر شوهرمم فهمیدن. مادر شوهرمم گفت میخواین پولشو من بدم. (کلا تو این مدت تمام اولویتش شده بود خانوادش. اون شبیم ک موندیم خونشون شب اومدیم خونه تا پای طلاق دعوامون شد سر خانوادش. گفت من ی شب صلاح دونستم خونه اونا بمونم. گفتم من باید آخرین نفر باشم ک مطلع میشم باید بمونیم؟ از من نباید ی نظر بخوای؟ همش میگفت من رییس خانواده ام.) حالا همسرم کلا تا حالا نه ب من کادو تولد نه کادو ازدواج داده همش ب بهانه اینکه میخوایم خونه بخریم و وقت نداریم اما واسه باباش خیلی راحت خرج کرد. هیچی دیگه ی شب رفته بودیم با مادر و خواهرش حرم گوشه پیشونی منو بوسید. خوشش اومد چادر سرم کرده بودم. شبش از حرم اومدیم خواهرشوهرم با برادرشوهرم رفتن تو اتاق صحبت کردن پدر شوهرمم رفت پیششون ک اونجا گفته بوده بهوشن ک لب گرفتن از هم. فرداش خوابیده بودیم بعد ظهر. از خواب پاشدیم. مادر شوهرم واسه شوهرم چای ریخت و شوهرم گفت مینا میخوری گفتم آره چایشو داد ب من گفت مامان یکی دیگه بریز.مشاوره خانواده
برادر شوهرم گفت پاشو خودت بریز. دیگه پدر شوهرم شروع کرد که خودت بریز چایتو مادرت باید برای زنت چای بریزه؟ این ولت میکنه . مادرتو قدر بدون. این داهاتیه و … با چشماش و سرش ادای اینکه گمشو برام درمیاورد. خلاصه ک کلی بهم بی احترامی کردن و ب شوهرم کلی فحشای بد دادن و شوهرمم گفت باید بیای خونه رو ب نامم کنی. اونم سر لج گفت نمیکنم. خواهر شوهرم فحش زشتی ب شوهرم داد ک روم نمیشه بگم از دهن ی دختر نمیدونستم همچین چیزیم در میاد. ما هم زدیم از هتل بیرون و رفتیم هتل اداره خودمون. حالا فعلا شوهرم میگه دیگه باهاشون رفت و آمد نمیکنم . رنگتم نمیذارم ببینن…. پدرشوهرمم تلفنی ب بابام گفته میام ب نامشون میزنم اما فک کنن ما استرالیاییم. حالا شهرم هر وقت حرف میشه ی مقدارم تقصیر رو میندازه گردن من. در حالیکه من انقد از اینا بدی دیدم نمیتونم دیگه باهاشون خوب باشم و انتظار داره همی چیز رو فراموش کنم. میگم خواهرت منو کتک زده ی بار حالا انتظار داری لاو بترکونم براش. در صورتیکه خودم برا مادر و خواهرش کادوی عید گرفتم ک مادر شوهرم انقد خوشش اومده بود تو مسافرت همش سرش میکرد . در هر صورت خانوادش انقد دعوا راه انداختن و آرامش منو گرفتن و این آخریم ک حسابی بی حرمتی کردن بهم و تمام خط قرمزارو شکستن ک دیگه نمی تونم و نمیخوام ببینمشون ولی از ی طرفم عذاب وجدان دارم . میگم نکنه من اشتباه کردم. پدر شوهرم با همه فامیل قطع رابطه کرده حتی خواهراش هیچ کس خونشون نمیاد. حتی نتونست ما رو هم برای خودش نگه داره. خواهر شوهرم 34 سالشه و دیپلم داره و خیلیم چاقه و کلا خیلی ب من و همسرم حسادت میکنه دیگه واقعا این اواخر نمیتونستم تحملش کنم. مخصوصا هم ک میدیدم شوهرم با کسی ک انقد با من بد بوده خوب شده بود و جای اینکه بغل من بشینه میرفت وسط اون و مادرش میشست و عکس بهشون نشون میداد. یا مادرشو میبرد هوا ماچ میکرد…. بعد مامانش ی بار شوهرم من تو آسانسور از پیشونیم بوس کرد گفت یعنی چی ی ذره حیا داشته باش اینکارا چیه؟ البته بعدش خجالت کشید گفت من از خدامه شما همو دوست داشته باشید افتخار میکنم و .. اما ته قلبشون ب شدت ب ما حسادت میکنن. شوهرمم این اواخر دلش میسوخته رو حساب اینکه تنها شدن و کسی باهاشون رابطه نداره همش میرفت اونجا. حالا ب نتیجه رسیده ک لیاقتشو نداشتن.پدر شوهرم مهریه منم حتی خودش تصویب کرد و گفت صد تا بیشتر نمیشه. حالا سوالم ازت اینه ک ب نظرت من اشتباهی کردم یا اینا با هرکسی عروسشون بود همین کارو میکردن؟مشاور خانواده
خیلی ناراحتم و پیش خودم میگم نکنه منم اشتباه کردم؟ اما اشتباهات منم در اثر اشتباه همسرم و بدرفتاریای اونا بوده والا آدم کینه ای نیستم. و دوست دارم باهمه خوب باشم و بگم و بخندم اما اونا میخوان همه چیز تحت نظر و اراده خودشون باشه. ببخشید ک انقد طولانی شد دوستم. لطفا نظرتو صریح بهم بگو حتی اگر منم اشتباه کردم بهم بگین. و ماجرا فقط همین نیست ی وام برامون گرفتن تا خونه بخریم بعد خونه رو ب نام ما نزدن هرچند قسط وام رو میدیم و سر همین یک دعوایی راه انداختن که نمیدونین. ب نظرتون من چیکار کنم؟ باهاشون قطع رابطه کنم؟ میخوام طرف بدجنس ماجرا نباشم.
سلام..مینای عزیز منم شرایط مشابه تو رو داشتم دارم و خواهم داشت متاسفانه مادرشوهر و خواهرشوهرم اون محبتی که اول بین منو شوهرم بود رو از بین بردن ..ظوری که به شوهرم سپرده بود به زنت محبت نکن پررو میشه به حرفاشو گریه هاش توجه نکن اما نمیشه رابطه رو با همچین موجداتی قطع کرد چون زندگیمو بهم میریزن همیشه من باید بهشون احترام یکطرفه بزارم یک لحظه ناراحت باشم پیششون دیگه باهام حرف نمی زنن نمی دونم متاسفم براشون و همیشه از خداوند میخوام من یراشون تلافی نمیکنم خود خدا براشون تلافی کنه البته ایراد اصلی از شوهرامونه فقط همین
تا اینجا بهت بگم که یه بار موضوعی پیش اومده بود خیلی خیلی ناراحت بودم مادر شوهرم خونه ما بود دخترش زنگ زد باهاش حرف بزنه نگو از تو صدای من فهمیده ناراحتم یه دعوایی راه انداختن که تو بی احترامی کردی با خواهر شوهرت ناراحت حرف زدی …درصورتی که اگه من اط صدای کسی بفهمم ناراحته بلافاصله می پرسم خدای خدای نکرده مشکلی پیش نیومده…در حالی که واقعا خودمم نمسیفهمیدم صدام ناراحت بود بی احترامیم تو حرفام نبود حال و احوال پرسی مثل همیشه
البته الان خیلی خوبن و امیدوارم همیشه باهم همینطور خوب باشیم اون مال سال اول زندگیمون بود راستش ارزش نداره شوهر ادم از خانوادش دور باشه من دوس دارم شوهرم در خدمت مادر و خانوادش باشه احترامشون حفظ بشه در مورد همسر هم باید احتراما حفظ شه دست شوهره که میتونه مدیریت خوبی انجام بده وقتی حس کنن دارن فراموش نیشن به نظرم دلخوری طبیعیه فقط تعادل راه حلشه
باسلام.من برخلاف میل خانوادم و حتی فامیلهای دور و نزدیک با یکی از اقوام پدرم ازدواج کردم .خودم تحصیلات عالیه دارم دانشجوی دکترا هستم وهمسرم مدیرمالی و کارشناسی ارسد هستند.مشکل من وهمسرم به خانواده همسرم برمیگرده.من از خانواده با وضعیت مالی خوب هستم اما همسرم نه.من خودم خیلی معتقد بودم میتونم بدون وضعیت مالی عالی درکنار فردی که از نظر شخصیتی عالی باشه زندگی کنم.من بدون پشتوانه مالی همسرم و با بی پولی دراوایل زندگی با او ازدواج کردم مراسم عقد ما خیلی ساده بود طوری که ما حتی حلقه هم نخریده بودیم چون وضعیت مالی خانوادش خوب نبود باهمون نشون که اورده بودن عقد کردیم.یک ماه بعد از عقد کنایه های خانواده همسرم شروع شد انگار که مفتی از یه جای گدا وگشنه پاشدیم اومدیم خونه اینا و داریم بریز بپاش میکنیم همون روز اول مادرشوهرم بهم گفت تو هیچی نیستی الکی درس خوندی که فقط پز بدی درحالیکه خودش برای این وصلت خیلی التماس میکرد ,توو خریدها که نمیذاشتن باهمسرم خرید برم کلی خسیس بازی درمیاوردن ,ازینکه همسرم برام چیزی بخره داد و بیداد میکرد ,از حرصش که همسرم بهم احترام میذاره یبار مارو از سرسفره نهار بیرون کرد وگفت هرچی که من بگمه ,ازمن میخاست پدرم ازاموالش بمن بده و عینا این حرف بهم میگفت,سر جهاز عالی که خریده بودم دعوا انداخت,سرحلقه خریدن دعوا راه انداخت,با من طوری دستوری حرف میزنه که انگار کنیزشم البته من که ریشه اینکارارو میدونستم بهش احترام میذاشتم و اصلا یکبار هم جوابش ندادم چون همسرم دوست داشتم این رفتارها یک سال ونیم ادامه داشت من تاثیری که ندیدم روز بروز بدتر شد تا الان.دردوران نامزدی بدلیل مشکلات مالی و بی احترامیها دچار ناراحتی عصبی شدم .با شوهرم بحثم شده واز این زندگی سرد شدم طوریکه همسرم متوجه شده وبارها بهم میگه تو منو دوسنداری,خانواده همسرم دوست ندارند خیلی به خونه ما بیاد ولی دوست دارن که ما با وجود بی احترامیها وکنایه ها همیشه کناراونها باشیم .خانواده همسرم با سیاست پیش تمام فامیل نشون میدن که خیلی بمن احترام میذارن اما من اونقد ساده وارومم که اصلا بروشون نمیارم من خیلی از بی ابرویی میترسم.خانواده اصیل دارم.طلاق تو خانواده ما وحشتناکه.من به همسرم میگم با مشکلات عصبی وفشار درسی نمیتونم خانوادت تحمل کنم ,اون هم تقصیر نداره میگه کم بیا ولی بیا.من اصلا اعصابش ندارم به حدی رنجیدم که دیگه نمیتونم.تصمیم گرفتیم هرکس تنها بره پیش خانوادش .ایا این درسته ؟ضمنا اینو هم بگم.که خانواده همسرم یبار برای دخترشون و یه بار هم بخاطر پسرشون قبل ازعقد بهم خوردند و یسال پیش عروسشون هم قصد طلاق داشته ولی بخاطر التماسهای شوهرش دوباره به زندگیش برگشته و جالبه برای اونا اصلا ابرو داری معنا نداره.خیلی راحت هرچی که بروفق مرادشون نباشه زود بهم میزنند.
دوست عزیز شما بهتر از هر کسی میدونید چه اتفاقی افتاده و دانای به مسایل هستید …. وقتی سنخیتی بین شما وجود نداره بهتره تصمیم درست و سختی در زندگی بگیرید
این تصورات پوسیده ترس از طلاق رو برای همیشه دور بریزید .. شما که تحصیل کرده هستید نباید این تفکرات تاریخ مصرف گذشته رو پر و بال بدید …
چون شما هم کف هم نیستید و این اختلافات همیشه بین شما وجود خواهد داشت
بهتره تا بچه ای رو در این بین سرگردان نکردید تصمیم قطعی بگیرید
و اینقدر خودتون رو ترسو مضطرب نشون ندید
در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲
۰۲۱-۸۸۴۷۲۸۶۴
۰۲۱-۲۲۶۸۹۵۵۸
نمیدونم چطورتحمل میکنیدمنم یه پدرشوهربدجنس دارم نمیتونم تحملش کنم خسته شدم واسه خودمون تودوران نامزدی خونه گرفتیم اومدن موندن خونه ما😑خدایاعجب آدمایی پیدامیشن دارم روانی میشم خسته شدمشوهرمم سادس هی میگه قطعرابطه میکنم بعدبازبونشون خامش میکنن الان ۳ساله نامزدیم ازترس اینکه عروسی نیان خانوادش آبروم بره نمیتونیم عروسی بگیریم ضمن اینکه بگم یقرونم ازشون درنمیارباوجودوضع مالی خوب
اینطور ک شما میگید همه تقصیرا گردن خانواده شوهرتون و شما ی فرشته واقعی هستید!من بعضی جاها از حرفاتون ک دقت کردم متوجه شدم ک شما هم اشتباهاتی داشتید ک خودتون متوجه اونا نیستید..بنظر من شما بعنوان ی زن باید صبرتون خیلی بیشتر از این حرفا باشه ک بخاطر شب موندن خونه پدرهمسرتون ک ممکنه دعوایی اتفاق بیفته بشیتید یک شب گریه کنید!این نشون میده ک شما صبور نیستید و زیادی خودتون قاطی مسایلی میکنید ک بشما مربوط نیست.من خودم خواهرشوهرم..زنداداش منم همین مشکلات با خانواده ما داشت اما اینقد صبور و خانم بود ک الان بعد از چند سال واقعا همه قدرش میدونیم..با اینکه داداش خودم ادم بداخلاقیه.ی زن باید خیلی سیاست مدارتر از ابن حرفا باشه.سعی کنید همیشه ب خانواده همسرتون مخصوصا پدرو مادرش احترام بزارید و اصلا تو دعواهای اونا دخالت نکنید و اگرم کردید طرف خانواده همسرتون رو بگیرید حتی اگه مقصر باشن.
دوست عزیزی که در تاپیک اصلی طرح سوال کردن …برمیگرده به دخالت ها و سنت های غاطی که از مرد سالاری در خانواده های ایرانی باقی مونده … رفت و امد شما بطور مثال برای گرفتن وام خودش تنش زا بوده و شما باید در کنترل رفتارهای همسرتون وارد بشید … با مشاوری مجرب در این خصوص مشورت کنید … تا براساس شخصیت و شناختی که از خانواده همسر و خود همسرتون دارید در این مورد راهکاری مناسب رو پیدا کنید …
برای شروع باید از شناخت خودتون شروع کنید …
اگر می خواهید ارتباطی خوب داشته باشید باید از شناخت خودتان شروع کنید و این دردست ترین منبع قابل تغییر است. شناخت ما از خود می تواند نقاط ضعف و قدرت مان را نشان دهد تا درصدد برطرف کردن این نقاط ضعف باشیم.
خیلی از مراجعان مبتلا به تکرار اشتباهات خودشان هستند و حتی تمام تلاش شان را می کنند تا اطرافیان را تغییر دهند. مثلا دخترخانمی که بسیار حساس و زودرنج است از کوچک ترین مسئله از طرف خانواده همسر ناراحت شده و باعث ناراحتی و تشنج در خانواده می شود.
اگر دقت کنیم می بینیم که این دخترخانم در خانواده خود نیز این مشکل را داشته و به فکر حل آن برنیامده است یا مثلا پسری که وقت شناس نیست و در خانواده خود کسی اهمیت این موضوع را به او نیاموخته و چه بسا موقعیت ها و شرایط خوبی را نیز از دست داده است، بعد از ازدواج نیز بابت این قضیه مشکلات زیادی را با همسر خود پیدا می کند….
و حریمها را حفظ کنید. برای این کار بهتر است میزان رفت و آمد به خانه پدری همسرتان و میزان ارتباطات کلامی را که باید داشته باشید، مشخص کنید. این گونه به نظر میرسد که زندگی شما در کنار مادر شوهرتان مانند یک آکواریوم تمام شیشهای است؛ به گونهای که وی میتواند هر حرفی بین شما و همسرتان را بشنود و هر گونه میخواهد ایراد بگیرد؛ در نتیجه بهتر است در کمال احترام و رعایت حرمتها، میزان و سطح رفت و آمد خود را کنترل کنید. برای مثال شرایطی ایجاد نکنید که مادر همسرتان بتواند در خلوت و دور از چشم همسرتان، حرفهایی به شما بزند که موجب ناراحتیتان شود…
از شما میخواهم با یک مشاور صحبت کنید و برای آموختن رفتار قاطعانه بیشتر تلاش کنید تا وقتی مادرشوهرتان با حرفهایش باعث ناراحتی شما میشود یا به حریم خصوصیتان ورود میکند، به جای اینکه پشت همسرتان پنهان شوید و بخواهید او از شما دفاع کند، خودتان با رعایت احترام و جایگاه وی بهترین پاسخ را بدهید و اگر به همسرتان میگویید نیز حالت شکایت نداشته باشد و از او رفتار دفاعی نخواهید، چراکه هر گونه دفاع همسرتان از شما در مقابل مادر خود، رابطهتان را خرابتر میکند.
خانما تو رو خدا به من کمک کنید خانواده همسرم خیلیبهم تهمت زدن خیلی بی احترامی کردن جاریهام پشت هم بد مکی گفتن وای من هیچ وقت راجب کسی حرف نزدم
سلام و خسته نباشيد
دو سال هست كه ازدواج كردم و با همسرم خيلي رابطه خوبي دارم اما با خانواده همسرم اصلا … من تا به حال ذره اي بي احترامي چه به كوچكترينشون و چه به بزرگترينشون نكردم ولي اونا به هر دليلي غير منطقي به من بي احترامي ميكنن ديگه تا همين ٣ ماهه پيش كه پدرشوهرم تماس گرفت وقتي كه شوهرم خونه بود من فك كردم زنگ زده حالمونو بپرسه ولي ( هر چي كه خواست به خودمو خانواده م گفت و اخرشم گفت من يه ادم عرق خورم كه از اين حرف به شدت جا خوردم اصلا نوقع شنيدن چنين حرفايي رو نداشتم و از اون به بعد باهاشون رفت و امد نكردم پدر شوهرم فوق العاده بد دهنه … اما با اين حال نميدونم كه درسته ارتباطمو باهاشون قطع كردم يا نه !!!! اخه واقعا بهم برخورده و ناراحتم و هر وقت ياد حرفاش ميافتم اون روزم كلا با گريه سپري ميشه خواهش ميكنم كمكم كنين هم عذاب وجدان دارم بخاطر قطع رابطه و هم به شدت ناراحتم از حرفايي كه به نا حق شنيدم ( البته شوهرم ميگه كه حق با منه و حاضر به رفت و امد نيست
اگر برخوردی پیش اومد صحبتی نکنید چون نمیتونید رفتارشون رو در این سن تغییر بدید
پس صبور باشید و چن با این وضعیت همسرشما رابطه رو کاهش خواهد داد پس بهتره در این مورد با همسرتون هماهنگ باشید
سلام خوبين منم خواهر شوهرم رو اصن دوست ندارم وازش متنفرم وقتي ميبينمش حالم بد ميشه وميدونم حتما اون روزي ك مياد شبش توخونه باهمسرم دعوا دارم و همين باعث شده زندگيم سردتر از اوني بشه ك فكرشم نميكردم.
باسلام خدمت راهنما
من و همسرم خیلی بهم علاقه دشتیم در طی مدتی که سپری شد هردو علاقه هامون کمرنگتر شد.من واقعا راضی به جدایی هستم ولی همسرم بشدت مخالف این قضیه هست.اون بمن میگه تو ادم فوق العاده ای هستی و ومن نمیتونم با طلاق سرنوشتت رو خراب کنم.بیشتر بخاطر من و بخاطر عقاید و سنت ها پا پیش نمیذاره.حتی سر قضیه مهریه حاضره تمام دار وندارش رو باسمم بزنه و حتی ماهیانه مبلغی تا جاییکه به خانوادم محتاج نباشم بهم پرداخت کنه تا زمانیکه بعد از اتمام تحصیل و شاغل شدنم حمایتم کنه.همسرم ادم باشخصیتیه ولی واقعا دچار مشکل شدیم هردومون.سوالم اینه که حالا که همسرم مخالف جداشدنمون است من چکار میتونم بکنم؟
سلام من عاشق همسرم هستم اونم منو خیلی دوست داره مطمئنم. فقط یه مشکل دارم خانوادش اصلا کار به کار من ندارن. اوایل خوشحال بودم میگفتم بهتر کار به کارم ندارن ولی دیدم دارن شوهرمو مهمونی دعوت میکنن اما به من نمیگن اونو تنها دعوت میکردن. خیلی غصه خوردم. یه بار با شوهرم دعوای اساسی کردم کلی گریه کردم اونم گریه کرد گفت بخدا من نمیدونستم. دیگه هم اونکارو تکرار نکرد همه جا با من میره منم بخشیدمش. ولی نمیدونم چرا هرکاری میکنم دلم با خانوادش مخصوصا اون خواهرش که اینکارو کرد صاف نمیشه دوس ندارم اینطوری باشه. اون برام مهم نیست خودم گاهی اوقات غصه میخورم
سلام.منم تمام مشکلات خانواده همسرم که از نظر اقتصادی و فرهنگی بسیار پایین هستند داشته ام. اوایل خیلی غصه میخوردم.خواهر شوهر دوبه هم زن وجاریهای بجنس وحسودس دارم.چون اون سوادشون در حد کلاس ابتداییه ومن لیسانس دانشگاه تهران و کارمند رسمی هستم .ولی بعد از این همه سال زجری که از طرف خانواده ش کشیدم بالاخره به این نتیجه رسیدم که قطع رابطه کنم.البته الان ۵ ماهه که ریختشون رو ندیدم وشوهرم ناراحته بهش گفتم ۲۲ سال من ناراحت بودم حالا تو هم چند سالی باید درد منو حس کنی.البته به شوهرم گفتم تو میتونی بری خونشون و دیدار کنی ولی من دیگه کوتاه نمیام و شان خودم رو پایین نمیارم .شوهرم هم تنهایی نمیره خونه شون.میگه اونا رو دعوت میکنم خونه مون منم گفتم باشه دعوت کن ولی قبلش من از خونه میزنم بیرون.اونا لیاقت منو ندارند.آخه تو این چند ساله ما رو خیلی ندید میگرفتن.منم بهم برمیخورد.حالا داریم اسباب میکشیم خونه جدید خواهر شوهرم عاشق خونه شیک و بزرگ و با کلاسه .خونه جدیدم بزرگه و میخوام شیک وبا کلاس درستش کنم ولی حسرتش رو به دلش میزارم .آخه خیلی بدجنسه.
این زن ها خیلی جاهل و احمقند فقط همین
نه آقای محترم زنا احمق نیستن…من زمانی که با همسرم ازدواج کردم هیچ کدوم از خانواده همسرم من و نپذیرفتن و کلی تحقیرم میکردن…تنها کاری که کردم سر سجاده نماز خودمو خالی کردم و سپردم به خدا…گاهی اوقات واقعا عروس مقصر نیست…الان من بین همشون بهترین زندگی و بهترین همسر دنیا رو دارم…ولی اونا تو زندگی هاشون خیلی به مشکل برخوردن…خیلی سعی کردن تو زندگیم دخالت کنن…ولی خیلی با سیاست همسرمو کشیدم سمت خودم….هنوزم که هنوزه همسرم کوچکترین بی احترامی بهشون نکرده ولی با سیاست کامل هرگز اجازه نداده کسی تو زندگیمون دخالت کنه…پدر و مادرشم خیلی دوست داره..منم مشکلی ندارم و یه زندگی آروم دارم…اگه اونا اشتباهی در حق شما میکنن فقط بسپارید به خدا…با خونوادشون هم در ارتباطم…ولی با اونایی که همش دنبال حرفن و فضولن کمتر ارتباط دارم و خیلی رسمی…خدا رو شکر زندگیم در آرامشه…اگرم همسرتون خوبه به زندگیتون برسین و بقیه رو ندید بگیرین…
سلام من یک سال و نیم عقد هستم یک سال با همسرم دوست بودم و به دلیل مسافت راه و عدم شناخت خانوادم از خانواده همسرم مخالف صد در صد من برا ازدواج بودن
با اصرار من و اعتصاب غذا و التماس هام که خدا لعنتم کنخ خانوادم رضایت دادن اما حالبه ک خانواده شوهرم ک دیدن چ خانواده خوب نصیبشون شده و التماس میکردن هیچ قدمی برام بر نداشتن حتی حلقه نامزدی هم نگرفتن و ی تبکه خرید برام نکردن همسرم هم تو ابن موارد برده اون مادر بب همه جیزشه
خلاصهمل هزینه عقد ار ارایسگاه و لباس و سفره عقد و شام و این جیزا رو بابام داد چون عزیز دردونش بودم
سر عقد مادر شوهرم و خوارشورم ی سکه پارسیان صد تومنی دادن
خلاصه این برام د ی عقده
مادر شوهرم ادم اغثفسرده ایه مشکل روانی داره
با ان حساب بر خلاف میلم مجبور شدم چون دانشکا داشتم بیام خونه اینا موندگار شم لتزمه ک لگم قبل از ازدواج خودم زندگی دانشجویی مطتقلی داطتم
خلاصه اینکه هرکس ب نحوی ازارم میداد از مادر سوهر پدر سوهر خواهر سوخر و بچه خواهر سوهر با ابن حساب چون زبونم پیس خانوادم کوتاهه لالم
پدرم هر سری کمک مالی میکنه و اون سری سر دعوا همسرم با ویاحت تمام گفت خانوادت تا خالا چی کردن برات مگه من کپ کردم از ابن همه پر رویب یه بتر سوال کردم و اون هر س زار با پر رویب گفت کار نکردم منم بلند گفتم ک….. ننه دروغگو
مادر شنید ب برخوذد حقشه پشیمون نیستم اگه واقعا کاری نکرده باشن خانوادم این بر می گرده با خانوادم اگه اینا دروغ میگن پس حقشونه
مادر شوهرم فوق العاده اب زیرکاست
منم بش محل نمیذارم
ازسم بدم میاد از یگ هم پشیمون ترم چرا اسیر احساس شدم و با خانواده ا ک هم سژحم نبود ازدواج کردم
سلام خانواده شوهر کلا آب از دستشون نمیچکه . من سرطان گرفتم وبا اینکه مادر و پدر نداشتم اونا مسافرت و گردش بودن حتی زنگم نمیزدن حالمو بپرسن . بی محبت هستن و خوشحال از مشکلات عروس . یه بوم و دو هوا هستن .با دل شکسته از خدا میخوام تلافی بدی هاشونو ببینن .
سلام
من دوماهی هست ازدواج کردم و اومدم سر خونه زندگی خودم شب عروسیم خواهرشوهرم تمام پول های سر عقد و شاباش و پول های تو سالن و همچنین طلاهای عروسیمو ازم گرفتن و بهم ندادن وقتی هم گفتم حداقل طلاهامو بدین گفت قیافه نحستم دور خونمون نبینم.
چند بار به مادرش زنگ زدم ولی دیدم اون اصلا به من زنگ نمیزنه فقط منتظر من زنگ بزنم بهش منم دیگه تماسی نگرفتم بعد از یک ماه بهم پیام دادن که تو از اول می خواستی قطع رابطه کنی حالا ببین چه دهنی ازت سرویس کنیم.
من موندم واقعا چکار کنم هیچ کسو تو این شهر ندارم و همش احساس می کنم شوهرمو ازم دور کنن.
با سلام خدمت شما دوست عزیز
سعی کنید از اینگونه بحث ها برای آرامش خودتان هم که شده است دوری کنید و در مورد طلا و شاباش عروسی هم این حق شما و همسرتان است در یک محیط دوستانه و به دور از توهین با همسرتون صحبت کنید و دلیل این اتفاقو بپرسید و یک راحل برای موضوعتان پیدا کنید ایشون از اخلاقهای خانواده و فرهنگشون بیشتر اطلاع دارند و می توانند برخورد مناسب با آنها را بیان کنند . بهتر است در رابطه با مادرشوهرتان احترام ایشونو نگه دارید ولی حدود را نیز حفظ کنید بهتر است بخاطر همسرتان هم که شده و آرامش زندگیتان بهتر است یک رابطه با احترام با انها داشته باشید. سعی کنید در جلو همسرتان بدگویی از خانوادیشان نکنید تا به زندگی مشترکتان آسیبی وارد نشود انتقادهایتان را نیز در کمال احترام انجام دهید.
شاد باشید
[…] قطع ارتباط با خانواده همسر > مشاوره رایگان > مشاوره خ… […]
فقط آرامش خودتون رو حفظ کنید از مشاور ها کمک بگیرید به همسرتان ده ها برابر محبت کنید.و هرگز جدا نشید سعی کنید فاصله رو باهاشون حفظ کنید و همه چیز رو به خدا بسپارید خانواده شوهر کلا همینه .شاید ما هم مادر شوهر بشیم حسود بشیم اما خواهشا جدا نشید با همسرتان به مشاوره برید و سعی کنید مسایل رو حل کنید و کلا خانواده شوهر رو نادیده بگیرید
شنیدن این داستان برای من هم ناراحت کننده بود. خیلی بد است که در شرایطی قرار بگیرید که خانواده همسرتان با هم دعوا کنند و شما هم وسط آن گیر کنید.
اولین کاری که باید بکنید این است که با همسرتان صحبت کنید. به او بگویید که از این وضعیت ناراحت هستید و میخواهید که برای حل این مشکل کاری کند. از او بخواهید که با خانوادهاش صحبت کند و به آنها بفهماند که رفتارشان غیرقابل قبول است.
اگر همسرتان با خانوادهاش صحبت کرد و آنها حاضر به تغییر رفتار خود نشدند، باید خودتان هم دست به کار شوید. سعی کنید با خانواده همسرتان ارتباط برقرار کنید و آنها را بهتر بشناسید. شاید اگر آنها شما را بهتر بشناسند، رفتارشان با شما تغییر کند.
در نهایت، اگر همه این تلاشها نتیجه نداد، باید با یک مشاور خانواده صحبت کنید. یک مشاور خانواده میتواند به شما کمک کند تا راهحل مناسبی برای این مشکل پیدا کنید.
در اینجا چند نکته برای برخورد با خانواده همسرتان وجود دارد:
امیدوارم که با کمک همسرتان و مشاور خانواده بتوانید این مشکل را حل کنید و زندگی آرامی داشته باشید.