قطع ارتباط با خانواده همسر

 

تمام مشکلات زندگیم بر میگرده به خانواده همسرم .
من نامزد بودم دفعه اول که رفتم خونشون همسرم بهم سالاد تعارف کرد و پدر شوهرم دعوا راه انداخت که چرا بهش سالاد تعارف کردی و همسرمم بهش پرید و کلی دعوا شد و من سعی کردم پادرمیونی کنم. راستش کسی تا حالا تو شرایط من نبوده. خیلی بد بود ی دعوایی دیدم ک تا ب عمرم ندیده بودم و خواهر شوهر و برادر شوهرمم داد و بیدا راه انداختن و طرف پدرشو گرفتن. این قضیه نزدیک عروسیمون بود و کلی باعث بدحالی من تو اون اوضاع شد. پدر شوهرم میگفت به زنت تو خونه من دست نمیزنی. …. در صورتکه ما اصلا دست نزده بودیم بهم. مثلا میخاست گربه بکشه. و اونجا میگفت مگه دختر پادشاهه. در اصل به منم کمی بی احترامی کرد ولی من نادیده گرفتم. ناگفته نماند ک کوچگترین کمکی تو عروسیمون نکردن. طلا، رهن خونه ، مراسم و خریدها همه با من و همسرم بود. اصلا انگار نه انگار ک دارن عروس میارن.من از همش گذشتم به این امید که بهتر شن . حتی پاگشام نکردن. روز پاتختی مامانش ی دست بشقاب کار کرده خودشو آورد داد بهم جلو مهمونام.حالا من فوق لیسانس دانشگاه تهران، و خانواده خوب و آروم . به همین دلیل مدام بهم حسادت میکنن و چشم دیدن خوشی منو همسرمو ندارن.من همیشه میرم خونشون ظرفاشونو کمک میکنم میشورم. سر غذا کلی تعریف و تشکر. دعوای دوم وقتی شد ک ب شلوار همسرم گیر داد ک چرا این رنگی میپوشی.قطع ارتباط با خانواده همسر

و اومد ب من گفت دیگه این شلوارو نپوشه. همسرمم بهش بر خورد و مدتی باهاشون سرسنگین بود و مشغول ی کاری شدیم که تا دو هفته نرفتیم خونشون. ی بار با مامان بابام رفته بودیم دنبال خونه تو خیابون دیدیمشون و تا میتونستن چغلی ما رو کردن و خواهر شوهرم جلو من و خانوادم به شوهرم هر چی تونست گفت و باز ما رفتیم خونشون. دفعه اول ک بعد از این ماجرا رفتیم خوشنون خواهر شوهرم دوباره شروع کرد راجع به اون موضوع بحث کردن . منم گفتم دوست ندارم کسی جلو من به شوهرم بی احترامی کنه اونم گفت جلو همه آبروشو میبرم و من از آشپزخونه اومدم بیرون و بحث نکردم باهاش و گفتم بیا باهم پاسور بازی کنیم. اومد دوباره هی گفت تا همسرم عصبی شد و سرش داد کشید و … با زدعوا راه افتاد و از صداشون پدرشوهرم اومد بالا( رفته بود پایین ) ودوباهر بحثشون بالا کشید و … من گفتم شما ما رو دوست ندارید و … هی خاستم رابطه بهم نخوره گفتم گذشته رو فراموش کنید اگه ما رو دوست دارین از الان با ما خوب باشید( حالا در گذشته هم همه بدی ها رو اونابه من و همسرم کردن) انقد خواهر شوهرم حرف زد و داد بیداد کرد ، پدر شوهرم کتکش زد( حالا 3 سال از من بزرگتره) اونم رفت اتاقش و اومد منو هل داد. بازم من برگشتنی رفتم بوسش کردم و گفت من خودم دلم برات میسوزه ک عروس ما شدی. گذشت و ما دو ماه نرفتیم خونشون . همسرم بعد دو ماه گفت بریم خونشون اگه یه وام برای من گرفت ( ی وام از بانک میتونست بگیره ک درصدش کمه ولی قسطاشو خودمون باید میدادیم و ضامن هم همسرم) باهاشون ادامه میدیم رابطمونو. رفتیم همسرم قضیه وام رو گفت و دوباره خواهر شوهرم دعوا راه انداخت واسه پول اومدین پس؟ باز دعوا راه افتاد به طرز وحشتناکی و همسرم گفت داد زد گفت اگه این وامو واسم جور کردین منو میبینین. سه- چهار ماه گذشت هیشکی از ما نپرسید زندیه این یا نه. بعد ی روز مادرشوهرم اس ام اس زد به همسرم که خوبی؟ اونم دلش سوخت گفت بریم خونشون.خانواده همسر

ایندفعه با مامان بابام رفتیم اونا وساطت کردن. جلو اونام دعوا راه انداختن. ولی بالاخره آشتی کردن. چند ماهی خوب بود رفتیم اومدیم . بعد ی روز مادرشوهرم زنگ زد گفت وام به اسم بابات دراومده بهش گفتم بده به تو. ماهم خوشحال شدیم و دنبال خونه افتادیم و صبح تا شب اینور اونور دنبال خونه میگتیم و چون پولمون کم بود پیدا نمیکردیم سه ماه گتشه بودیم ک پیدا نمیشد. یه روز بعد از کلی گشتن نزدیک خونه پدر شوهرم بودیم همسرم گفت بریم خونه اونا حالا دیشبشم اونجا بودیم.منم گفتم نریم من خسته ام حوصله ندارم ولی گوش نکرد. دم در نمیدونم چی گفت ، گفت مامانت یادت داده؟ در صورتیکه خودش میدونه مامان من آزارش از مورچه کمتره. منم ناراحت شدم . رفتیم بالا پدر شوهرم ب برادر شوهرم گفت بره مرغ سوخاری بگیره. گرفت پدر شوهرم گفت بیا بخور دو سه بار منم از همسرم ناراحت بودم نرفتم. دفعه آخر اومد گفت همونطور ک سکستونو کسی نمیبینه ناراحتیتونم کسی نباید ببینه. منم رفتم سر میز و اشکم در اومد. ی کم خوردم و اومدم کنار. اونجام خطاب ب من میگفت نمیدونم کدوم دانشگاه مدرک گرفته؟ دو سه بار تاکید کرد. خلاصه دفعه بعد ک رفتیم خونشون همسرم داشت از بابای من تعریف میکرد ک خیلی زحمت کشیده و کلی واسه خونه کمکون کرده و همش دنبال خونه میگرده واسمون. ی دفعه خواهر شوهرم وایساد ( صداشم کلفت و ته چاهیه) گفت انقد پدرتو زیر سوال نبر… یک دعوایی شد بین اون و همسرم. مادر شوهرمم گفت پدرت هم واسه خواهرت هم برادرت گذاشته کنار. مام اومدیم بیرون. خواهرشوهرم در و پشت سر من کوبید. خلاصه خونه گرفتیم … یه وز دوباره به همسرم گفتم بریم خونشون. رفتیم خونشون و ایندفعه تا یک ماهی خوب بودن. بابت خونه هم کادو ی ساعت دادن و دویست تومان پول و دو تا دکوری خونه خودشون. و 13 تومن هم پدر شوهرم بهمون تو خونه کمک کرد. البته خونه هنوز ب نام خودشه و قرار شده تازه بیاد ب نام بزنه. تو این مدت کلی رفتیم خونشون …. تا اینکه شب چهارشنبه سوری تولد برادرزادم بود گفتم بریم بیمارستان شوهرم گفت نه باید بریم خونه اونا حالا همین جمعه خونه اونا بودیم از صبح تا شب. رفتیم اما من دلم شکست. باز شنبه بعد عید رفتیم و تا شب خونشون بودیم. من رفتم دستشویی پدر شوهرم ب شوهرم گفته بود فردا جایی میرین؟ اونم گفته بود نه. گفته بود پس شب بمونین. یهو دیدم مادر شوهرم داره دو تا تشک میاره انداخت رو به رو هم بغل هم هم نمیندازه. باید جدا بخوابیم خونشون. شوهرم کشیدم کنار گفت منم دوست نداشتم بمونم گفتم بگم نه ناراحت میشن. گتم پس من ناراحت بشم مهم نیست؟ یعنی من نفر آخر باید بفهمم میمونیم؟ مسواک نیاوردم؟ بعد خواهرشوهر و مادرشوهرم اومدن گفتن ما گفتیم اگه دوست دارین بمونین…. منم گفتم نه مشکلی نیست. تا صبحش من گریه کردم( چون شوهرم انقد تو این مدت جوگیر شده بود که هرچی اونا میگفتن قبول میکرد . من قبلا بهش گفته بودم شب دوست ندارم خونتون بمونم. ی دلیلشم اینه ک جدا میندازنمون از رو حسودی) بعدم تا بعد ظهر باز موندیم خونشون. منم تو قیافه بودم و با کسی زیاد صحبت نمیکردم و با موبایلم ور میرفتم. ب شوهرم گفتم تعطیل شدیم ی روز با هم باشیم دو نفره، عیدم ک قراره باهاشون بریم مسافرت حالا سر لج افتادی با من؟ نمیای بریم خونه؟ ک دیگه پاشد حاضر شد ک بریم. برادر شوهرم با مادرشوهر و خواهرشوهرم اومدن رسوندنمون. تو راه شوهرم گفت بریم ما میوه عیدمونم بگیریم( فک کن اینهمه کار داشتیم شب موندیم خونشون) ک برادر شوهر داد زد مگه من حمالم. شوهرم رفت خونه من شندیم با مادرشوهرم دعوا راه اندخت سر اینکه گفتیم بریم میوه بخریم. حالا سر اسباب کشی ما هیچکدوم نگفتن حالت چطوره. حتی شوهرم ب داداشش گفت بیا باز نیومد. باز اینم گذشت و ما چند روز بعدش رفتیم باهشون مشهد مسافرت ( هتل داده بود ادارشون بهشون ولی ما خودمونم از طرف اداره همسرم جا داشتیم)هیچی دیگه رفتیم از طرف ادارش روز دوم زنگ زدن گفتن چرا نیومدین اینجا رو مگه رزرو نکرده بودین. مام آدرس گرفتیم. منم گفتم خوب بریم اونجا دیگه ک شوهرم با خنده گفت نه ما همینجا میمونیم دیگه.من صرفا ب این دلیل گفتم ک میدونستم زیاد بمونیم پیششون دعوا میشه. فک کن 5 روز ما باید جدا از هم می خوابیدیم. البته روز دوم برادر شوهرم گفت من تو اتاق اینا نمیخوابم خرپف میکنن و انقد لوسه همه به حرفش گوش میدن. و این شد ک بقیه شبا بغل تخت هم خوابیدیم. بعد خوب بود. پدر شوهرم ماشینشو تکون نمیداد و کسی رو هم نمیذاشت حتی حرم بره میگفت فقط برید پایین غذا بخورید بخوابید. ما چند دفعه پول آژانس دادیم خودمون اینا رو بردیم اینور اونور. بعد برادر شوهرم سر تخته با شوهرم حرفش شد. ی بارم رفتیم آرامگاه نادر ب شوهرم گفتم بیا شال و کلاهو برام بگیر 100 تومن بود. مادر شوهرم گفت نه اینا از کجا معلوم اصل باشن و .. ک شوهرم نگرفت. یهو دیدم داره تو بازار دنبال انگشتر باباقوری واسه باباش میگرده. حالا تو هتلم مدام مامانشو ماچ میکرد قوربون صدقش میرفت( یه بارم تو خونمون بردش تو هوا بوسش کرد جلوی من. اونم آدمایی ک اینهمه با من بد کردن. ی بارم ک رفته بودیم خرید با خواهر و مادر شوهرم هرچی رو اونا میگفتن واسه خونتون بگیرین میگفت قشنگه بگیریم. کلا تو این مدت جو گیر بود و منو پیش خانوادش کوچیک میکرد) تازه عیدیم ی کادو بهش داده بود. ک ب من بر خورد گفتم واسه من از پول خودم نمیذاره چیزی بخرم بعد واسه اون میره انگشتر میخره 30 تومن. دیگه اومد تو ماشین گفتش تا مادر شوهرو و برادر شوهرمم فهمیدن. مادر شوهرمم گفت میخواین پولشو من بدم. (کلا تو این مدت تمام اولویتش شده بود خانوادش. اون شبیم ک موندیم خونشون شب اومدیم خونه تا پای طلاق دعوامون شد سر خانوادش. گفت من ی شب صلاح دونستم خونه اونا بمونم. گفتم من باید آخرین نفر باشم ک مطلع میشم باید بمونیم؟ از من نباید ی نظر بخوای؟ همش میگفت من رییس خانواده ام.) حالا همسرم کلا تا حالا نه ب من کادو تولد نه کادو ازدواج داده همش ب بهانه اینکه میخوایم خونه بخریم و وقت نداریم اما واسه باباش خیلی راحت خرج کرد. هیچی دیگه ی شب رفته بودیم با مادر و خواهرش حرم گوشه پیشونی منو بوسید. خوشش اومد چادر سرم کرده بودم. شبش از حرم اومدیم خواهرشوهرم با برادرشوهرم رفتن تو اتاق صحبت کردن پدر شوهرمم رفت پیششون ک اونجا گفته بوده بهوشن ک لب گرفتن از هم. فرداش خوابیده بودیم بعد ظهر. از خواب پاشدیم. مادر شوهرم واسه شوهرم چای ریخت و شوهرم گفت مینا میخوری گفتم آره چایشو داد ب من گفت مامان یکی دیگه بریز.مشاوره خانواده

برادر شوهرم گفت پاشو خودت بریز. دیگه پدر شوهرم شروع کرد که خودت بریز چایتو مادرت باید برای زنت چای بریزه؟ این ولت میکنه . مادرتو قدر بدون. این داهاتیه و … با چشماش و سرش ادای اینکه گمشو برام درمیاورد. خلاصه ک کلی بهم بی احترامی کردن و ب شوهرم کلی فحشای بد دادن و شوهرمم گفت باید بیای خونه رو ب نامم کنی. اونم سر لج گفت نمیکنم. خواهر شوهرم فحش زشتی ب شوهرم داد ک روم نمیشه بگم از دهن ی دختر نمیدونستم همچین چیزیم در میاد. ما هم زدیم از هتل بیرون و رفتیم هتل اداره خودمون. حالا فعلا شوهرم میگه دیگه باهاشون رفت و آمد نمیکنم . رنگتم نمیذارم ببینن…. پدرشوهرمم تلفنی ب بابام گفته میام ب نامشون میزنم اما فک کنن ما استرالیاییم. حالا شهرم هر وقت حرف میشه ی مقدارم تقصیر رو میندازه گردن من. در حالیکه من انقد از اینا بدی دیدم نمیتونم دیگه باهاشون خوب باشم و انتظار داره همی چیز رو فراموش کنم. میگم خواهرت منو کتک زده ی بار حالا انتظار داری لاو بترکونم براش. در صورتیکه خودم برا مادر و خواهرش کادوی عید گرفتم ک مادر شوهرم انقد خوشش اومده بود تو مسافرت همش سرش میکرد . در هر صورت خانوادش انقد دعوا راه انداختن و آرامش منو گرفتن و این آخریم ک حسابی بی حرمتی کردن بهم و تمام خط قرمزارو شکستن ک دیگه نمی تونم و نمیخوام ببینمشون ولی از ی طرفم عذاب وجدان دارم . میگم نکنه من اشتباه کردم. پدر شوهرم با همه فامیل قطع رابطه کرده حتی خواهراش هیچ کس خونشون نمیاد. حتی نتونست ما رو هم برای خودش نگه داره. خواهر شوهرم 34 سالشه و دیپلم داره و خیلیم چاقه و کلا خیلی ب من و همسرم حسادت میکنه دیگه واقعا این اواخر نمیتونستم تحملش کنم. مخصوصا هم ک میدیدم شوهرم با کسی ک انقد با من بد بوده خوب شده بود و جای اینکه بغل من بشینه میرفت وسط اون و مادرش میشست و عکس بهشون نشون میداد. یا مادرشو میبرد هوا ماچ میکرد…. بعد مامانش ی بار شوهرم من تو آسانسور از پیشونیم بوس کرد گفت یعنی چی ی ذره حیا داشته باش اینکارا چیه؟ البته بعدش خجالت کشید گفت من از خدامه شما همو دوست داشته باشید افتخار میکنم و .. اما ته قلبشون ب شدت ب ما حسادت میکنن. شوهرمم این اواخر دلش میسوخته رو حساب اینکه تنها شدن و کسی باهاشون رابطه نداره همش میرفت اونجا. حالا ب نتیجه رسیده ک لیاقتشو نداشتن.پدر شوهرم مهریه منم حتی خودش تصویب کرد و گفت صد تا بیشتر نمیشه. حالا سوالم ازت اینه ک ب نظرت من اشتباهی کردم یا اینا با هرکسی عروسشون بود همین کارو میکردن؟مشاور خانواده

خیلی ناراحتم و پیش خودم میگم نکنه منم اشتباه کردم؟ اما اشتباهات منم در اثر اشتباه همسرم و بدرفتاریای اونا بوده والا آدم کینه ای نیستم. و دوست دارم باهمه خوب باشم و بگم و بخندم اما اونا میخوان همه چیز تحت نظر و اراده خودشون باشه. ببخشید ک انقد طولانی شد دوستم. لطفا نظرتو صریح بهم بگو حتی اگر منم اشتباه کردم بهم بگین. و ماجرا فقط همین نیست ی وام برامون گرفتن تا خونه بخریم بعد خونه رو ب نام ما نزدن هرچند قسط وام رو میدیم و سر همین یک دعوایی راه انداختن که نمیدونین. ب نظرتون من چیکار کنم؟ باهاشون قطع رابطه کنم؟ میخوام طرف بدجنس ماجرا نباشم.