تک فرزند خانواده هستم 36سال سن دارم به دلایل شخصی علاقه ای به ازدواج نداشتم لیسانس طراحی صحنه تاتر و همچنین لیسانس دکوراسیون داخلی دارم کار عملی ساخت دکور و غیره انجام میدم (از نظر مالی وابسته به خانواده نیستم) پدرم کارمند بازنشسته اس از کودکی رفاه نسبی داشتم نه که فکر کنید هرچه میخواستم فراهم بوده ولی سخت نگذشته پدر و مادرم هردو تحصیلات دیپلم دارن مدت 3سال هست که با یکی از همکارام دوست هستم البته ایشون رو از 6سال پیش میشناختم یعنی رابطه دوستی ما بر اساس شناخت دوطرفه بوده ایشون تقریبا از من 3سال کوچکتر هستن اوایل بخاطر این موضوع راضی به رابطه دوستی با ایشان نبودم ولی چون نسبت به ایشان شناخت نسبی داشتم و پس از بررسی ها و امتحان هایی که بالاخره هر کدوم از ما از طرف مقابلشون میگیرند به ایشان اطمینان کرده و رابطه دوستی مان را شروع کردیم کم کم انگیزه ازدواج در ما شکل یافت (با اینکه تا قبل از این مخالف سر سخت ازدواج بودم و اجازه ورود خواستگاران رو نمیدادم راستش فکر میکردم مرد زندگیمو خودم باید پیدا کنم و کلا نسبت به خواستگاری و خود کلمه ازدواج یه ترس درونی داشتم) با علاقه مندی دو طرفه ای که در ما ایجاد شد علاقه به ازدواج در من پدید امد خانواده ایشان از نظر مالی تقریبا متوسط هستن دو برادر و یک خواهر دارند که ازدواج کرده ان پدرشان نیز کارمند بازنشسته هستن ایشان تحصیلات اکادمیک نداشته ان که با تشویق من شروع به ادامه دادن کرده اند ولی من بخاطر این که میدونستم خانواده ام این مورد تحصیلات براشون مهمه گفتم که ایشان لیسانسه هستن خانواده ایشان منو رو دیده و همه به عنوان عروسشون میشناسن ایشان شغل ثابتی ندارن ولی در امدشان بد نیست گاهی پروژه های مشترک داریم گاهی جداگانه یک سال پیش خانواده ایشان برای خواستگاری تماس گرفتند علی رقم این اتفاق از طرف خانواده ام چیزی به من مطرح نشد تا اینکه مجبور شدم خودم جویا بشم که با مخالفت خانواده ام روبرو شدم کم و بیش از ارتباط کاری ما خبر داشتن ولی به دلیل سن و شغل مخالفت کردن مادر بزرگ من فوت کردن و تا یک سال مجبور شدیم صبر کنیم در تماس های بعدی خانواده ایشان باز هم همچنان جواب سر بالا دادن خودم با خانواده به صحبت نشستم و حرفشان این بود که ما فکر میکردیم همه چیز تمام شده با صحبتی که پارسال کردیم پیگیری هم نکردی (خوب بخاطر حال روحی مامانم اصلا جایز نبود چیزی بگم)و اینکه ایشان فقط به عنوان همکار مناسب شما هستن بیشتر ایرادشان به سن و نداشتن به قول خودشان آب باریکه است و اینکه این خانواده به ما نمیخورن لازم به ذکر است که اصلا خانواده ایشان را ندیده ان و خود ایشان رو هم یک بار به عنوان همکار من دیدن (یعنی به چشم خواستگار ندیده ان) ایشان جوان مصم و خود ساخته ای هستن و سخت کوش در این مدت که ایشان رو میشناسم خیلی پیشرفت کرده اند با تمام مردهایی که قبلا دیدم متفاوت هستن شخصی که میشود رویش حساب کرد و اطمینان کرد خانواده من حتی اجازه نمیدن بیاید و خواسته خود را مطرح کند پدرم یکبار بهم گفت که نمیخواهم دخترم بدبخت شود تا ابد خرجت را میدم (البته که غیر از یک جای خواب و غذا چیزی از ایشان نخواسته و نگرفته ام از نظر مالی مستقل هستم) (همه شما خوب میدانید که انسان فقط احتیاج به جای خواب و غذا ومسال مادی ندارد) مادرم از اینکه طلاق زیاد شده و پدرم از اوضاع اقتصادی کشور ترس دارن و فکر میکنن که ایشان نمیتوانند مرا خوشبخت و زندگی را تامین کنند کسی هم حرفشان در خانواده ام تاثیر داشته باشند ندارم که بتوانم از ایشان کمک بگیرم تماس های خانواده ایشان هم هیچ مشکلی رو حل نکرده حرف زدن منم راه به جایی نبرد واقعا مستعصل شده ام لطفا راهنماییم کنید سپاس (از طولانی بودن مطلب عذر میخوام میخواستم که همه شرایط را مطرح کرده باشم که بهتر راهنماییم کنید)