با سلام
من و همسرم حدود دوسال عقد بودیم و یک ساله که عروسی کردیم. با شرایط همسرم از جمله دانشجو بودن و مشکلات شدید مالی کنار اومدم چون با توجه به شناخت اولیه ای که ازش بدست آوردم از لحاظ احساسی و اخلاقی به چیزی که میخواستم بسیار نزدیک بود. بعد از ازدواج بعضی از اخلاقهاش مثلا حساس بودن به مسائل بسیار جزئی مثل اینکه چرا کم غذا خوردی؟چرا دقیقا توی پایان نامت کاری که من گفتم رو انجام ندادی؟… و بزرگ کردنشون و بعد قهر های پیاپی و دخالت کردن مادرش توی تمام مسائلمون و ساکت بودن شوهرم، منو خیلی از خودش دلسرد کرد. بدتر اینکه وقتی قهر میکنه تنها میخابه، خیلی سعی کردم حداقل توی رختخواب باشه اما با من صحبت نکنه، فایده ای نداشت.ما از لحاظ جنسی باهم هیچ مشکلی نداریم، چندین مرتبه تو شرایط مختلف ازش پرسیدم گفته نوع رابطمونو دوست داره و من هم مشکلی ندارم. متاسفانه گاهی شبها برای کارش بیدار میمونه که نمیدونم بهونه ست یا واقعی، یا گاها که یکم باهم بحث کنیم تنها میخوابه، متوجه شدم که شبها موقع تنهاییش خودارضایی میکنه. قبلا شک داشتم اما هرچی پیش میره مطمئن تر میشم. قبلا یه جورایی خودمو قانع میکردم که اشتباه میکنم اما الان دیگه اصلا نمیتونم طرفش برم، با مشکلای دیگه ای که تو زندگیمون هست خیلی ازش سرد شدم. با کوچکترین اتفاقی ازش دور میشم، ترجیح میدم تنها باشم.فکر اینکه اینهمه تو زندگیم گذشت کردم الان اینطور دارم نتیجشو میبینم خیلی آزارم میده. برای آشتی طرفم میاد میلی ندارم کنارش باشم نمیتونم بهش بگم میدونم چیکار میکنه. واقعا از زندگی کنارش دیگه لذتی نمیبرم.احساس میکنم توی خونه زندانی زندگی اجباری شدم. نمیدونم به روش بیارم ؟
خواهش میکنم کمکم کنید. احساس میکنم دارم افسردگی میگیرم