سلام
دختری 25 ساله هستم و یکهفته ای میشه که پسرعموم به خواستگاریم اومده با سوالایی که آماده کرده بودم جلسه اول دوم و سوم رو گذروندیم با توجه به جواب سوالا پسر خوبیه
روز سوم کلی اصرار کرد که جوابمو بگو گفتم خبرتون میکنیم و بعد از مشورت و تحقیق نهایی یک روز و نیم بعد جواب موافقو بهشون گفتیم
و چون پسر عموم تهرانه قرار شد تلفنی بیشتر با هم آشنا شیم
چون به پسرعموم گفتیم موافقم خیالش راحت شد و با لحن شوخی بهم گفت من سه ماه فکر کردم تا بیام خواستگاری تو 24 ساعت مسیله ای به این سختی و حل کردی
و گفت تو روز خواستگاری با مامانم اینا حرف میزدی خوشت اومده بود شوهر کنی
وگفت من تو اون سه روز که همو دیدیم شگردمو زدم که تو رو راضی کنم و از این حرفا

خیلی ناراحت شدم از حرفاش بغض گلوم و گرفت و کاملا منصرف شدم
خانواده گفتن اینقدر زود تصمیم نگیر و بیشتر باهاش حرف بزن
فرداش نتونستم بهش نگم و آخر مکالمه گفتم از حرفای دیروزت ناراحت شدم و گفت کدومش و وقتی گفتم گفت به خدا من هیچ منظوری نداشتم همینجوری واسه شوخی گفتم من آدم شوخی ام چون رو من شناخت نداری ناراحت شدی سه چهار بار معذرت خواهی کرد و گفت من تا کسی و نخوام خواستگاریش نمیرم من واسه داشتنت ذوق دارم خواستم صمیمی بشیم شوخی کردم اشتباه از من بود نباید اینقدر زود صمیمی میشدم

حالا شمابگین چه کار کنم اطرافیانم یکی میگه سخت نگیر پسر خوبیه خانوادگی زن دوستن
یکی میگه این اخلاقشه هر چیزی و میگه و ناراحتت میکنه
حالا چکار کنم مضطرب و سر در گمم حرفاش تو ذهنمه و میگم اینا حرفای خانوادش هم هست و بخاطر همین میخوام بگم نه که نگن دلش شوهر میخواد