با سلام و خسته نباشید
من و همسرم یک سال و نیم ک عقدیم بخاطر سربازی ک دارن ایشون وقتی اومدن خواستگاری من پسر خاله دایی من خواستگارم بودن ولی چون هم دانشگاهی بودیم و بهم علاقه داشتیم هر کاری کردم ک خانوادم راضی بشن الان ک مدت یکسال ک میگذره از عقدمون همسرم همه حرفا و تعریفایی ک کردم کنایه به خودش تصور کرد دنبال دعواست ک خسته شدم اینقدر تیکه بهم انداختی با کنایه باهم صحبت کردی در صورتی ک همش تعریف دیگران بود ک براش کردم خانواده مادری پدری از سرباز بودن همسر من خبر ندارن چون اگه خبر دار میشدن به هیچ عنوان نمیذاشتن مادر و پدرم رضایت بدن به آین وصلت برای همین مادرو پدرم قانع کردم که همه چیز نباید به فامیل گفت همسرم این کرد بهانه ک چرا نباید بفهمن مگه خلاف کردم زن گرفتم سربازم سربازم تکلیف من باید روشن بشه اونا چکارن ک میخوان دخالت کنن ک تو بمن میدادن یا نمیدادن وقتی از پسر دایی یا فامیل براش تعریف میکنم ک اره زندگیشون اینجوری شده میگه داری به من تیکه میندازی ،با دوستام صحبت کردم بعد چند وقت براشون تعریف کردم همسرم سرباز اینا اونام گفتن با این شرایط چطور خانوادت راضیت دادن تو به این خوشگلی فلانی حیف نبود این برای همسرم تعریف کردم همسرم شروع کرد داد و هوار الان حدود سه روز با من حرف نمیزن نه اسی نه زنگی به پدرشم گفت زنگ زد به پدر من ک بیاید خونه ما تکلیف خیلی چیزا باید روشن بشه منم وقتی بهش گفتم تکلیف چی این حرفا زد گفت تکلیف با کنایه حرف زدن تیکه انداختنت مگه من گناه کردم زن گرفتم تو ارامش زندگی کنم نه تو جنگ و دعوا خستم کردی تو قبلا یچیز دیگه می‌گفتی حالا چیز دیگه نشون میدی به تفاهم نرسیم پاش بیفت جدا میشیم من جز تعریف اون مسایل ک فکر نکنم چیز بدی باشه نه بهش بی احترامی کردم نه چیزی فقط اتفاقاتی ک فامیل و دوست گفتن براش تعریف کردم حالا اونا کرد بهانه برای دعوا لطفا کمک کنید ممنون