سلام
من در خانواده ای زندگی میکنم که زیاد اعضای خانواده برای هم احترام قائل نیستن و مطمئنم که این بی احترامی ها از طرف پدرم ایجاد شده چون پدر من هیچ ارزشی برای خانواده ی خودش قائل نیست با کارها و رفتارهایی که داره متوجه میشیم… مثل اهمیت ندادن به حرفامون درک نکردن شرایط روحی خانواده و مخصوصا توهین های و حقارتهایی که همیشه به ما تحمیل میکنه باور کنید همه ی ما یک زمانی خیلی خوب بودیم صمیمیت و حتی از لحاظ معنوی هم شرایط خوبی داشتیم ولی از موقعی که پدرم از کارش استعفا داد و نقل مکان کردیم به یک جایی که از لحاظ فرهنگ و ادب خیلی در سطح پایینی بودن دوچار یک نوع تنهایی شدیم پدرم هم چندسالی خونه نشین بود و کلا دیگه با کسی ارتباط نداشتیم تا این که گذشت و ما بزرگتر شدیم طی این مدت بعضی از اشناهامون اومدن توی اون منطقه و من هم کم کم متوجه وابستگی شدید پدرم به یکی از همین اشناهامون شدم بقدری وابسته س که شده مرجع تقلیدش توی امور روزمره تمام فکرش اونجاس خودباخته س با اینکه از لحاظ مالی حتی از همه هم بهتریم ولی پدر من انگار احساس کمبود میکنه خانواده ی خودش هم یعنی پدر و مادرش و برادراش زیاد براش احترامی قائل نیستن انگار ارثی هست این نبود احترام…
و خیلی منزوی شدیم پدرم فقط همون فامیلمونو ادم حساب میکنه در حالی که خیلی ادم معمولیه و من هم از ارتباطشون بدم نمیاد ولی اینکه اونا رو که از یه روستا اومدن با مایی که توی شهر زندگی میکردیم و برای خودمون دنیایی داشتیم … تو سر ما بزرگ کنه و خیلللللی براشون احترام قائل بشه و کلا بقیه فامیل رو بذاره کنار و حتی به خانواده خودش یعنی ما هم بی اهمیت باشه و تحقیر کنه ما رو هییییچ ارزشی برامون قائل نباشه ….مشکل و غیر قابل قبوله …
من و بقیه اعضا خانواده هم از لحاظ تربیت معنویت و در تحصیل خیلی خوبیم ولی پدرم ما رو اصلا قبول نداره بعنوان ادم راستش پدر من از جانب پدر و مادرش زیاد حمایت نمیشد و احترام براش قائل نیستن ولی بقدری به داماداشون میرسن که همین پدرمو رنج میده در حالی که کلی زحمت برای پدر و مادرش کشیده دوچار یکسری کمبودهاست و فقط همون فامیلمون و دیدار با پدر ومادرش یه کم ارومش میکنه ولی متاسفانه بیشتر اوقات با سردی بهش برخورد میکنن و وضعش بدتر میشه مثلا وقتی میره پیش پدر و مادرش اون کاری که هر پدر و مادری برای پسرشون بعد از 1 ماه(نبودن در کنار هم) انجام میدن رو نمیبینه … اینکه ازش پذیرایی کنن یا بهش توجه کنن حالا اینا رو که انجام نمیدن هیچ … وقتی میبیننش حتی بعد یک سال همش از دس این و اون شاکین و ناراحتی هاشونو به رخمون میکشن باورتون نمیشه که چندین بار رفتیم روستا و نه عامو هامون و نه پدر بزرگ و مادر بزرگمون حاضر نشدن یه تیکه نون بهمون بدن از گرسنگی تلف نشیم … ولی در عوض وقتی شوهر عمه هام ( داماد های دردونه ی پدر بزگم) و عمه هام میرن بقدری ازشون پذیرایی میکنن که پدر من که پسرشونه تو عمرش همچین سفره ای از پدر و مادر خودش ندید …. خب در مقابل همون فامیلی که پدرم بهش وابسته س اطرافیانش خیلی براش احترام قائلن و ادم بزرگی حساب میشه براشون ( خانواده ش) … پدرم از اینا رنج میبره ولی این باعث شده که ما هم دوچار یک نوع وسواس فکری تنهایی انزوا و بدون عزت نفس بشیم … حالا نمیدونم باید چکار کنم … خانواده ی ساده ای هستیم پدرم هم دو سال بعد استعفا مشغول کار دیگه ای شد که برامون گرفت و خوب بود وهست …. و اون فامیل مرجع تقلید از لحاظ سنی بزرگتر از ما هستن وصلتهای زیادی داشتن و اطرافشون شلوغه در حالی که ما فقط خواهر بزرگم ازدواج کرده و انچنان شلوغ نیست اطرافمون که مشغول اونا باشیم و دست از این فامیل مرجع بکشیم … چکار کنیم ؟؟؟ از همه طرف ما رو پس میزنن کسی برامون ارزش قائل نیست ؟ احساس تنهایی و کوچیکی میکنیم ….لطف کنین جوابشو به ایمیلم بفرستین و منتشرش نکنین شخصی باشه بهتره … منتظرم