با سلام
بنده مردی 25 ساله هستم. با همسرم چندین سال دوست بودیم (البته اکثرش راه دور بود چون دانشگاه هاموم در دوره لیسانس در دو شهر متفاوت بود) و بالاخره اردیبهشت 92 عقد کردیم و شهریور 93 عروسی که بنده چندین ماه بود ارشد خود را تمام کرده بودم و تکلیف سربازی بنده مشخص نبود. مسلما هر ازدواجی شرایط خاص خود را دارد، ما با علاقه و شناخت متقابل و هدف مشترک زندگی خود را آغاز کردیم اما همانطور که از شرایط بر می‌آید علی رغم کمک مالی خانواده بنده و تا حدودی خانواده همسرم مشکلاتی در زندگیمان پدیدار شد که سعی می کنم یک یک آن‌ها را بر شمارم.
1-سربازی بنده تبدیل به گرفتاری و بلای روح و جانی برای بنده شد و چندین ماه شبانه روز از این فکر خواب نداشتم و استرس بسیار بسیار فراوانی در این دوره بر من وارد شد که هرچند این مسئله تا حد 95% امروز حل شده است اما آثار استرس در بنده هویداست.
2-همانطور که گفتم خانواده بنده از بنده حمایت مالی می‌کنند و هرچند از ابتدا این حمایت مالی وجود داشته اما این مسئله بسیار بسیار برای بنده سنگین بوده هرچند که نیاز به این حمایت به تدریج رو به کاهش است.
3-من و همسرم جز نخبگان ورودی خود در دانشگاه هایمان در تهران بودیم (در مقطع ارشد) و قصد مهاجرت برای ادامه تحصیل را داریم اما هنوز مدارکمان آماده نیست و مضاف بر اینکه کارت معافیت بنده هنوز از طریق پست به من نرسیده و این خود تا آماده کردن مدارک حداقل پروسه ای 2 تا 3 ماهه است و گرفتن پذیرش دلخواه هم به همین میزان طول خواهد کشید در حالی که ما مدت هاست انرژی خود را روی این مسئله گذاشته ایم و همین فشار روانی برای ما ایجاد کرده است.
4-بنده از پدر و مادر و خانواده خود به شدت ناراحت هستم و هربار هم که مسائل ناراحتی را با آنها در میان گذاشتم اثرگذار نبوده و فقط اوضاع را وخیم تر کرده چون حرف همدیگر را اصلا نمی فهمیم. از نظر من پدر و مادرم انسان های فوق العاده متوقع هستند (که خود دایعه کم توقعی دارند) فوق العاده در زندگی فرزندانشان اگر به آنها اجازه داده شود خواهان دخالت هستند (در حالی که دایعه کمترین دخالت در امور فرزندانشان هستند) و زبان تیزی دارند که اگر من علاقه فرزندی به آنها نداشتم ثانیه ای حاضر به تحمل آنها نبودم و هربار که تلفنی با هم صحبت می کنیم، انگار اژدهایی خفته از خشم در درون من بیدار می‌شود (با وجود اینکه ما در دو شهر دور از یکدیگر زندگی می کنیم)
5-متاسفانه رفتار والدین بنده و خانواده بنده با همسرم هم خوب نیست. همسر من انسانی فهمیده و مهربان اما به دلیل موقعیتی که همیشه در خانواده و زندگی داشته مغرور است. من به دلیل شخصیت درونی و علاقه ای که به خانواده ام دارم می توانم حرف را از گوشی بشنوم و از گوشی دیگر به بیرون بفرستم اما همسرم به هیچ وجه اینگونه نیست. او هم در ابتدا خواست به خانواده من نزدیک شود اما به دلیل رفتارها و صحبت‌های نه چندان دوستانه خانواده من و بخاطر شخصیت قضاوتگرانه خود (از نظر من) راه مقابله را برگزید و هر وقت که این دو طرف مثلا پای گوشی تلفن با هم صحبت می کنند، واقعا من از دو سمت آزار می‌بینم و باورم نمی‌شود که انقدر با هم بد هستند (این رفتارها انقدر تکرار شده که ظرفیت بنده کاملا پر شده است) و طبیعتا پس از مشت‌زنی زبانی که با هم دارند می‌خواهند (مخصوصا همسر بنده) قضیه را بطور کامل برای من تعریف کنند تا من حق را به یکی از آن‌ها بدهم اما مشکل اینجاست که من به دو طرف علاقه مند هستم و انتخاب یکی برایم ناممکن است.
6-بنده فکر می کنم پدر و مادرم هر دو به شدت نیازمند ماشوره هستند، مطابق خیلی از قدیمی‌ها زندگی‌شان سراسر تحمل است. من افسردگی را در هر دو طرف با تمام وجودم حس می‌کنم. مادرم هنوز در دوران جوانی خود استپ شده و من حسادتش را به عروس هایش حس می کنم. پدرم دائما می نالد که من در زندگی تنها هستم. شاید اگر پای حرف دلش بنشینید دلتان بخواهد به او نزدیک شوید و مقداری از بار را هم شما به دوش بکشید اما به محض اینکه این تصمیم را گرفتید متوجه خواهید شد چه اشتباه مرگباری کرده اید و متوجه خواهید شد که دیگر هیچ اختیاری از خود ندارید و بخاطر کارهایی که به شما محول می کند نه تنها هیچ اعتمادی در انجام آن دریافت نمی کنید بلکه در کانون شماتت های سهمگین هم قرار می گیرید. مضاف بر اینکه در یک آن پدر من با زبان خود آنچنان دل شما را خواهد شکست که شما احساس خواهید کرد در صورت وجود پدرم بر روی کره خاکی دیگر جایی برای شما وجود ندارد تا بتوانید این زخم دل را تحمل کنید. مثلا ما هر وقت مثلا به مدت یکی دو هفته به محل زندگی خانواده خود می رویم، غیرممکن است که پدر من برای جلسه توجیهی نگذارد که شما باید چنان می کردید و چنان نکردید و ما را معذب نکند. من که فرزندم بخاطر احساس دینی که به والدینم دارم دوباره می خواهم پدر و مادرم را ببینم چه برسد به همسرم که هفت پشت با خانواده ما غریبه هستند.
7-احساس بنده این است که مانند کیسه بوکسی در دست دو طرف شده ام و هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آید.
8-بنده مشکلات عصبی هم دارم. آرام هستم و تحمل می‌کنم اما وقتی نقطه جوشم فرا برسد دیگر خودم را نمی توانم کنترل کنم و شاید چیزی اگر دم دستم باشد آن را بشکنم و شاید هم با دست به صورت خود بزنم که بابت آن شرمگینم اما کار دیگری نمی‌توانم بکنم. لرزش دست هم داشتم اما با شرایطی که گفتم مدتی است شدیدتر شده و در صورت بروز موقعیتی که مستعد عصبی شدن هست بطور نصف و نیمه لرزش دستم غیرقابل کنترل خواهد شد. خودم گمان می کنم به علت شرایط خانوادگی است. تا جایی که من به یاد دارم پدرم بداخلاق و عصبی بود. در دوران کودکی گاه و بیگاه دعواهای شدیدی بین پدرم و برادر بزرگ ترم که در اوایل جوانی بود صورت می گرفت و من حرف هایی را می شنیدم که کاش نمی شنیدم. عصبانی شدن من هم به این صورت اولین بار در دوران بلوغم صورت گرفت که مطابق معمول پدر و برادر بزرگترم در حال مشاجره شدیدی بودند و من منفجر شدم و جیغ زدم که بس است! راستش من فکر می کنم پدرم دچار وسواس هم هست چون کار هیچکس را بصورت افراطی جز کار خود قبول ندارد و همه کار باید دقیقا همانطور که او می خواهد انجام دهد. یک مثال ساده می زنم مثلا طبق یک سنت ما وقتی دور هم هستیم جوجه کباب می خوریم روی منقل و ذغال. من و همسرم اهل گشت و گذار هستیم و گاهی شرایط جور باشد به دل طبیعت می زنیم و هیزم آتش می زنیم تا ذغال شود و بعد کباب می کنیم. یکبار ما تصمیم گرفتیم برای همه به همین شکل کباب کنیم و کمی هم به پدرم که مدام می گوید من تنها هستم و مستخدم بقیه هستم و از این حرف ها کمک کنیم. اما پدرم نمی توانست ما را به حال خود بگذارد تا کباب کنیم و دائما میامد و هم کار ما و هم اعصاب ما را خراب می کرد و می رفت در صورتی که پدر من حتی یکبار هم هیزم آتش نزده و ذغال نکرده اما باز هم دخالت می کرد چون نمی توانست.
9- نمی دانم من توقع زیادی از همسر خود دارم یا نه؟! حرف من اینست من از هر راهی که توانستم برای متوجه کردن پدر و مادرم استفاده کردم اما آن‌ها نمی خواهند متوجه شوند. می گویم مذا که در اینجا زندگی خود را داریم و همانگونه که خودمان ترجیح می دهیم زندگی می کنیم. از حرف هایشان بگذر و روی خوشی بهشان نشان بده تا زندگی خودمان را بکنیم. گاهی فکر می کنم گناه من چیست؟! چرا باید از دو طرف این هجمه و فشار روی من باشد؟! همسر من اخلاق دیگری که دارد همه چیز را به هم می دوزد. مثلا اگر من در رابطه با مسئله ای خانوادگی که شرح دادم نارحت شدم و پس از آن از چند مسئله دیگر که ربطی به موضوع نداشته نارحت شدم، عنوان می کند که تو بخاطر دلیل اول ناراحتی و در نهایت قشقرقی برپا می شود.
10- مورد دیگری که از بچگی بنده را اذیت می کرده اینکه پدر و مادر من با وجود اینکه بسیار زحمت کش هستند اما دائما در حال ناله کردن هستند. هر وقت همدگیر را می بینند برای هم و برای بقیه تعریف می کنند که چطور با بدبختی و به سختی کاری را انجام داده اند گویی در تاریخ بشریت کسی اینکار را انجام نداده است. این مسئله بین خودشان نیست و این سختی و بدبختی را با هرکه ببینند به اشتراک می گذارند و دائما امواج منفی متساعد می کنند. به نظر من پدر و مادر من دائما در حال شعار دادن هستند و حتی خود به شعارهای خود عمل نمی کنند. مجموعه این رفتارها باعث شده کسی از بودن در کنارشان لذت نبرند و خواهرها و برادرهایشان و حتی فرزندانشان سعی می کنند تا جایی که ممکن است با آنها همنشین نشوند.
11-همانطور که بنده مشکل کنترل اعصاب خود را دارم، همسر هم به نوعی درگیر این موضوع است. هر وقت دعوایمان بالا می گیرد وی آنچنان به من، به خانواده من و به نیاکان من بی احترامی می کند و آنچنان بنده را تحقیر می کند که جای این زخم ها هیچگاه در دل و ذهن من التیام نمیابد و حتی باعث کاهش اعتماد به نفس می شود.

شرایط مذکور زندگی را برای من به جهنم تبدیل کرده و تحمل آن برای من واقعا غیرممکن است. گاهی فکر می کنم اگر راهی بود دوست داشتم هم خانواده‌ام و هم همسرم از زندگی من حذف شوند و تمام اثراتشان پاک شود به طرزی که انگار هیچگاه ما باهم هیچ آشنایی نداشتیم اما ممکن نیست.
واقعا نیازمند کمک هستم
سپاسگزارم