با سلام خانمی بیست و نه ساله دارای تحصیلات حوزوی و فوق لیسانس از دانشگاه، فرزند چهارم از خانواده مذهبی و از نظر اقتصادی متوسط می باشم.چهار سال قبل با همسرم که دیپلمه،تک پسر و دارای شغل آزاد و یک سال از من کوچکتر می باشند و فرزند پنجم،دارای وضعیت اقتصادی خوب ولی به لحاظ فرهنگی و مذهبی پایین، ساکن روستا به صورت سنتی آشنا شدم حدودا شش ماهی نامزد بودیم که در آن زمان مشکلی با هم نداشتیم اما بعد از عقد دائم متوجه شدم ایشان و خانواده شان به شدت پرخاشگر،فحاش، خرافاتی،مستبد،بسیار متظاهربه اخلاق نیکو در اجتماع و به شدت کینه توز هستند که با فامیل پدری به خاطر مسائل مالی سال هاست به طور کامل قطع رابطه کرده اند از همان زمان عقد ،دعواهای ما آغاز شد ایشان همیشه به جای حل قضیه فحاشی ، پرخاشگری و قهر های طولانی مدت داشتند ولی هر بار به جهت علاقه ، کوچک بودن محیط و احتمال تغییر وضعیت با کمک گرفنتن از عده ای مشاورالبته فقط من مشاوره رفتم و میانجی گری خانواده من و با وجود تحقیر شدن شدید من و خانواده ام قضیه خاتمه می یافت،الان یک سال و نیم است که در همسایگی خانواده اش زندگی خود را شروع کرده ام ایشان به شدت از لحاظ فکری عاطفی و مالی به خانواده خود وابسته می باشند و حد اقل روزی یک بار به خانه پدر و چند روز یک بار به خواهران خود سر میزند به گونه ای که حتی با وجود دیدن رفتارهای تحقیر کننده و اهانت آمیزآنها نسبت به من و حتی نسبت به خودش بعد از چند ساعت یا چند روز دوباره به صورتی که انگار اتفاقی رخ نداده با آنها رابطه برقرار می کنند.از همان ابتدا با نظر خواهی کردن حتی در امور جزئی زندگی زمینه برای دخالت مادر و سه تا از خواهران خود را فراهم کردند.مادر و سه تا از خواهرانشان به حدی مستبد هستند که اختیار تمام امور زندگی خود را در دست گرفته اند و همسرانشان در هیچ کاری اصلا نظر نمی دهند و اختیاری از خود ندارند به گونه ای که حتی افرادی که از نزدیک ایشان را می شناسند به بداخلاقی ،بد دهنی و بد رفتاری ایشان اذعان دارند ولی از روی ترس مجبور به احترام گذاشتن به ایشان می باشند خانواده ایشان قبلا هم در زندگی یکی از دختران خود دخالت می کردنند و کار آنها نیز با وجود سه فرزند تا مرز جدایی پیش رفت ولی با تغییر محل سکونت و فاصله گرفتن از خانواده شوهرم حل شد. جالب اینکه چه همسرم چه خانواده ایشان هرگز خود را مقصر نمی دانند و حق را به جانب خود میدانند و هیچ دلیل و منطقی را نمی پذیرند .بیشتر دعواهای ما نیز مربوط به خانواده ایشان میباشد.ایشان قدرت مدیریت رابطه من با خانواده خود را نداشتند به گونه ای که باراها با وجود اینکه کاملا بی تقصیر بودم خانواده ایشان به شدت به من اهانت کردند و حتی به دروغ حرف ها یا رفتارهای به من نسبت می دادندالبته پشت سر من و مخفیانه به گوش شوهرم میرساندندو شوهرم نیز به سرعت حرف های آنها را باور کرده و با پرخاشگری میخواست توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده ولی حرف های من را باور نمیکرد و بحث بالا میگرفت چندین بار هم من را مورد ضرب و شتم قرار داد. وقتی می دیدم توضیح دادن بی فایده است بعدها فقط سکوت میکردم ولی او معتقد بود لابد مقصرم که چیزی نمی گوییم. در هر صورت من محکوم میشدم تا اینکه اواخر اسفند پارسال به دنبال یک مشاجره و کتک زدن من به مدت چهار ماه به خانه پدرم رفتم و کار به دادگاه کشیده شد. خانواده ایشان طبق معمول بعد از بر پا کردن فتنه خود را کنار کشیدند و اقدامی برای حل قضیه انجام ندادند و تنها کاری که کردند بد گوی پشت سر من بود. تا اینکه همسرم با واسطه قرار دادن افراد زیاد و دادن یک تعهد و دادن وعده تغییر در رفتار، من را بازگرداندند و به پیشنهاد افرادی که واسطه شدند قرار شد تا چند ماهی با خانواده هر دو رابطه نداشته باشیم اما فقط من حدودا دو ماه با خانواده خود رابطه نداشتم و همسرم به روابط خود ادامه داد الان هم شش ماهی است که من برگشته ام ولی نه رفتار شوهرم با گذشته تغییری کرده و نه خانواده اش ،بلکه بدتر هم شده اند.در ضمن شوهرم به شدت اصرار به بچه دار شدنمان دارد ولی من از آینده خود نگران هستم و نمی خواهم فرد بی گناهی قربانی ما شود.حال سوال من این است آیا اصلا امکان ادامه این زندگی وجود دارد؟ اگر دارد چه راه های را به من پیشنهاد میکنید با توجه به اینکه شوهرم از نظر مالی و به خانواده خود وابسته است و به همین خاطر هم از لحاظ مسکونی امکان فاصله گرفتن از آنها وجود ندارد.و اعتقادی به مشاوره هم ندارد. از اینکه توضیحاتم طولانی بودن عذر خواهی می کنم. با تشکر