من اسمم محمد رضاست 22 سالمه از یه خانواده کاملا مذهبی البته فقط به نماز و روضه و نه عمل به تمام قوانین دین کلا از بچگی همیشه تو بدبیاری و بدبختی نظیر نداشتم به همین خاطر همیشه منزوی و گوشه گیر بودم و. هستم بذار ید از بچگی بگم که تاحالا 4 بار سرم به طور اتفاقی شکسته 2بال پام شکسته دندان های جلویی من شکسته دماغم شکسته و لبم پاره شده به نظرتون بگم یا بسه بچگی هر جوری بود گذشت رسید به اول دبیرستان و دوران مدرسه پدرم اصرار داشت برم دبیرستان نمونه دولتی خودمم که فکر میکردم شاید بتونم قبول کردم اونروز ها سخت ترین روزهای زندگیم بود افتادم تو مشکلات راهم دور بود سطح درس ها خیلی بالا بود و منم افتادم تو رفیق بازی اما یه خوبی داشت اونم این بود که استعداد فوتبالم شکوفا شد و من به سرعت پیشرفت کردم و موفقیت کسب کردم اون سال با دو تا تجدید روبرو شدم وبه شدت لطمه روحی خوردم پدرم تا چند هفته حرف باهام نزد و به شدت سرکوبم کرد من اشتباه کرده بودم و قبول داشتم ولی راه دیگه ای نداشتم صبر کردم تا شهریور و با درس خوندن به راحتی قبول شدم اما از اون مدرسه بیرون اومدم و رشته انسانی رو در یه مدرسه نزدیک خونه ادامه دادم و درس سال. دوم مدرسه به عنوان کاپیتان فوتبال عنوان سوم رو کسب کردم و همون زمان به تیم ملی جوانان هم دعوت شدم ولی پدرم به خاطر اینکه یه وقت به درسم لطمه نخوره به هیچ وجه قبول نکرد حتی مدیر مدرسه هم باهاش صحبت کرد ولی باز هم قبول نکرد رسیدم به ناامیدی شدید و بدتر دچار افت تحصیلی شدم و معدلم رسید به 16 پدرم به شدت باهام بد برخورد کرد و یک هفته ای صحبت نکرد به هر صورت رفت سال سوم وامتحانات نهایی که خدا رو شکر با تلاش خودم موفق شدم قبول بشم و رفتم پیش دانشگاهی در این سال یه تیم دسته اول اصفهانی بهم. پیشنهاد بازی داد و من به سرعت قبول کردم و به زور تونستم یه رضایت نصفه نیمه از پدرم بگیرم رفتم وتبدیل شدم به ستاره تیم و مداما موفق بودم اون روزا صبح تا ساعت 6 میرفتم سرکار ساختمان و برق و بعد از ساعت 8/5 تا 10 شب تمرین گدشت و زمان مسابقات رسید و نیاز بود که یه قرار داد رسمی ببندم و موجب این قرار داد باید مداما سفر میرفتم یه روز دل رو زدم به دریا و به پدرم گفتم ولی چشمتون روز بد نبینه قیامت به پا شد به شدت بد باهام برخورد کرد وگفت حق نداری بدون اجازه من جایی بری ولی من گفتم خواهش میکنم اجازه بدید و با آینده من بازی نکنید ولی تازه مسخره ام کرد وگفت در شرع هم فرزند بدون اجازه پدر حق ندارع بره سفر و من از همیشه سرخورده تر شدم و نا امید و لقب.بچه ننه در تیم برازنده من شد بچه ها قرارداد بستند و همه به موفقیت های کم وبیش رسیدند و من همچون یک بدبخت ماندم از این ماجرا گذشت و من هم و فراموشکردم و چسبیدم به کنکور روزانه 10ساعت درس میخوندم ولی شب که به استراحت میپرداختم پدرم به شدت اخم میکرد و این یعنی اینکه پاشو برو درس بخون تقریبا داشتم از زندگی متنفر میشدم تنها امیدم این بود که در کنکور یه شهر دور قبول بشم کنکور دادم و رتبه ام شد 5000 خوشحال از رتبه ام میخواستم انتخاب رشته کنم که پدرم گفت به غیر از اصفهان شهر دیگه انتخاب کنی چون تو جنبه اینکارو نداری و فقط و فقط اصفهان از اونجایی که منم یک انسان ضعیفم به حرف پدر گوش کردم و فقط اصفهان زدم و از بدبختی حسابداری شهرم رو فقط به خاطر یه نفر لز دست دادم و مجبور شدم پیام نور درس بخونم هرچقدر اصرار کردم که بذارن یه بار دیگه کنکور بدم نگذاشتند و مجبور شدم به خوندن پیام نور و من در اونجا دو ترم اول مشروط شدم و بدبخت تر از همیشه و این شد حال روز امروز من
من به واقع عاشق پدرم هستم و از بودن کنارش لذت می.برم و تنها کسی هست که در زندگی بهش امیدوارم
از خدا نا امیدم و ترجیح میدم هرگز دیگه صداش نکنم و نکردم و اصلا هم قصد برگشت هم ندارم و تمام وقت به خودکشی فکر میکنم
واقعا دنبال یه فرصتم تا بتونم دوباره خودمو به همه ثابت کنم و در تمام ساعت روز فقط به فوتبال و موفقیت در اون فکر میکنم اگر کسی میتونه بهم کمک کنه بهم زنگ بزنه 09309132948
در ضمن یادم رفت که بگم من یه اصفهانیم یه پسر اصفهانی خوب